غزل 111
غزل 111 مير من! خوش مىروى، كاندر سرا پا ميرمت تُركِ من! خوش مىخرامى، پيشِ بالا ميرمت گفته بودى: كى بميرى پيشم؟ اين تعجيل نيست؟ خوش تقاضا مىكنى، پيشِ تقاضا ميرمت عاشقِمهجورِ مخمورم، بُتِ …
غزل 111 مير من! خوش مىروى، كاندر سرا پا ميرمت تُركِ من! خوش مىخرامى، پيشِ بالا ميرمت گفته بودى: كى بميرى پيشم؟ اين تعجيل نيست؟ خوش تقاضا مىكنى، پيشِ تقاضا ميرمت عاشقِمهجورِ مخمورم، بُتِ …
غزل 110 اَلْمِنَّةُ لِلّه! كه دَرِ ميكده باز است وين سوخته را بر دَرِ او روىِ نياز است خُمها همه در جوش و خروشند زِ مستى و آن مِىْ كه در آنجاست، حقيقتْ نه …
غزل 109 امروز، شاهِ انجمنِ دلبران يكى است دلبر اگر هزار بُوَد، دلْ بَرِ آن يكى است من بَهْرِ آن يكى، دل و دين دادهام به باد عيبم مكن كه حاصلِ هر دو جهان، …
غزل 108 مدّتى شد كآتش سوداىِ او در جان ماست وين تمنّا بين كه دايم در دلِ ويران ماست مردم چِشمم بهخونابِ جگر غرقند از آنك چشمه مِهرِ رُخَش در سينه نالان ماست آب …
غزل 107 بى مِهرِ رُخَت، روزِ مرا، نور نمانده است وز عمر مرا، جز شبِ ديجور نمانده است هنگام وداعِ تو ز بس گريه كه كردم دور از رُخ تو، چشمِ مرا نور نمانده …
غزل 106 مَردمِ ديده ما، جز به رخت ناظر نيست دلِ سر گشته ما، غير تو را ذاكر نيست اشكم احرامِ طوافِ حَرَمت مىبندد گرچه از خونِ دلِ ريش، دمى طاهر نيست بسته دام …
غزل 105 مدامم مست مىدارد نسيمِ جَعْدِگيسويت خرابم مىكند هر دم فريبِ چشمِ جادويت پس از چندين شكيبايى، شبى يارب! توان ديدن كه شمع ديده افروزيم، در محرابِ ابرويت؟ سوادِ لوحِ بينش را، عزيز …
غزل 104 شنيدهام سخنى خوش كه پيرِ كنعان گفت : فراقِ يار نه آن مىكند كه بتوان گفت حديثِ هول قيامت كه گفت واعظِ شهر كنايتى است كه از روزگارِ هجران گفت نشانِ يار …
غزل 103 ساقى! بيا كه يار زِ رُخ پرده بر گرفت كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت آن شمعِ سَر گرفته دگر چهره بر فروخت وآن پيرِ سالخورده جوانى ز سر گرفت آن عشوه …