غزل 546
غزل 546 بگرفت كارِ حُسنت، چون عشق من كمالى خوش باش! ازآنكهنبود، اين هر دو را زوالى در وهم مىنگنجد، كاندر تصوّرِ عقل آيد به هيچ معنى، زين خوبتر مثالى شد حَظِّ عمر حاصل، …
غزل 546 بگرفت كارِ حُسنت، چون عشق من كمالى خوش باش! ازآنكهنبود، اين هر دو را زوالى در وهم مىنگنجد، كاندر تصوّرِ عقل آيد به هيچ معنى، زين خوبتر مثالى شد حَظِّ عمر حاصل، …
غزل 545 به فراغِ دل زمانى، نظرى به ماهرويى بِهْ ازآنكه چترِشاهى،همهروز و هاىوهويى بهخدا كهرشكم آيد،بهدو چشمِ روشن خود كه نظر دريغ باشد، به چنين لطيفْ رويى دل من شد و ندانم، …
غزل 544 بهصوتِ بلبل و قُمرى، اگر ننوشى مِىْ علاج كى كنمت؟ آخِرُ الدَّوآءِ الْكَىّ ذخيرهاى بنه از رنگ و بوىِ فصل بهار كه مىرسند ز رَهْ،[1] رهزنانِ بهمن و دى زمانه هيچ نبخشد، …
غزل 543 بشنو اين نكته، كه خود را ز غم آزاده كنى خون خورى، گر طلبِ روزىِ ننهاده كنى آخرالامر، گِل كوزهگران خواهى شد حاليا فكر سبو كن، كه پر از باده كنى جهد …
غزل 542 برو زاهد! به اميّدى ] كه [ دارى كه دارم هَمچنان امّيدوارى بجز ساغر، كه دارد لاله در دست بيا ساقى! بياور تا چه دارى؟ مرا در رشته ديوانگان كش كه مستى …
غزل 541 پديد آمد رسومِ بىوفايى نماند از كس نشانِ آشنايى بَرَند از فاقه پيش هر خسيسى كنون اهل هنر دست گدايى كسى كو فاضل است، امروز در دهر نمىبيند ز غم يك دم …