• شماره 476

1- نسيم: باد ملايم، باد صبا و نسيم سحر. صبح سعادت: اضافه ي تشبيهي، سعادت و نيک بختي به صبح مانند شده است. فلان: اسم مبهم.

اي نسيم سحرگاهي که قاصد سعادت و نيک بختي هستي، به آن نام و نشاني که مي داني، در فرصت مناسب به کوي فلاني که مي شناسي، گذر کن (و پيام مرا برسان).

2- ديده بر سر راه بودن: کنايه از چشم به راه و منتظر بودن. به مردمي: از روي جوانمردي و انسانيّت.

تو قاصد خلوت سراي راز هستي و چشم من بر سر راهت به انتظار نشسته است. از روي جوانمردي و احسان نه به اجبار، آن چنان که مي داني، به سويش برو.

3- خدا را: به خاطر و براي خدا. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ، استعاره از لب معشوق. روح فزا: جان بخش.

به او بگو که جان عزيز و شيرينم از دست رفت و فنا شد. به خاطر خدا از لب لعل گون روح بخشت آنچه را که خود مي داني، به ما ارزاني دار و ببخش (مراد از آنچه را که خود مي داني، بوسه است).

4- حروف: مجازاً سخنان و اشعار. کرامت: جوانمردي و بزرگواري و نيز ايهامي به کارهاي خارق العاده ي عارفان دارد – فرهنگ.

من اين سخنان و اشعار ار نوشتم، بي آنکه بيگانه و ناآشنا از آن آگاهي يابد. تو نيز از روي بزرگواري و جوانمردي چنان بخوان که خود مي داني.

5- خيال: اميد و آرزو، تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد.

تصوّر رسيدن به تيغ تو و کشته شدن به وسيله ي آن براي ما مانند داستان تشنه و آب است؛ يعني همان گونه که تشنه در آرزوي رسيدن به آب است، ما نيز در اشتياق تيغ توايم. حال که اسير عشق خود را به دام انداختي، او را آن چنان که خود مي داني، بکش.

6- کمر زرکش: کمربند زري دوزي شده و کمر به معني ميان (اندام) با ميان ايهام تناسب است. دقيقه: – 2 / 35. نگار: – 6 / 15.

چگونه مي توانم به کمربند زرکش تو اميد ببندم؟ يعني به وصل تو برسم، در حالي که اي معشوق، نکته ي باريک و ظريفي در آن کمر توست که تنها تو از آن آگاهي. خواجه کمر و ميان معشوق را غالبهً به مو تشبيه مي کند:

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان

مويَ است آن ميان و ندانم که آن چه موست!

(غزل 4 / 59)

7- معامله: داد و ستد، عمل و کار.

اي حافظ، در کار عشق زبان ترکي و عربي يکسان است. سخن و داستان عشق را به هر زباني که مي داني، بازگو کن.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا