- شماره 400
1- بالابلند: بلندبالا و بلندقد. عشوه: – 8 / 249. نقش باز: کنايه از نيرنگ باز و حيله گر. قصّه کوتاه کردن: مطلب را به پايان رساندن، داستان را تمام کردن. زهد: پارسايي، پرهيزکاري، دوري از دنيا – فرهنگ. بين بلند و دراز تناسب که هر دو با کوتاه تضادّ دارند.
معشوق بلندقامت دلرباي حيله گر من داستان دراز زاهد و پارسايي مرا کوتاه کرد و به پايان رساند.
2- ديده ي معشوقه باز: چشم عاشق پيشه و محبوب پسند، اين همان چشمي است که باباطاهر از دست آن فرياد برمي آورد و مي خواهد خنجري بسازد و بر آن بزند.
اي دل، ديدي که سرانجام سر پيري چشم عاشق پيشه ي زيباپسند من، پس از عمري پارسايي و دانش اندوزي با من چه کرد و چه بلايي بر سرم آورد!
3- محراب ابرو: اضافه ي تشبيهي، ابرو به محراب مانند شده است – 11 / 69. حضور نماز: حضور قلب به هنگام نماز که اشاره است به حديث: لا صَلاةً اِلاّ بِحُضُورِ القَلبِ (احاديث مثنوي، 5). بين ايمان، محراب، حضور و نماز تناسب است.
اين گونه که ابروهاي محرابي شکل تو حضور نماز مرا مي برد، از تباهي دين و ايمانم مي هراسم.
4- دلق: لباس ژنده اي که درويشان به تن کنند – خرقه در فرهنگ. زرق: – 1- کبودي 2- ريا و فريب. غمّاز: سخن چين و پرده در – 2 / 195. عيان کردن: ظاهر و آشکار کردن.
با خود گفتم که با دلق ريا و تزوير مي توانم نشان عشق را پنهان کنم، ولي اشکم سخن چين و پرده در بود و راز عشقم را آشکار کرد.
5- حريفان: جمعِ حريف، ياران يک دل و يک رنگ، دوستان هم پياله و باده نوش. مسکين نواز: کسي که فقيران و مسکينان را مورد نوازش و لطف قرار مي دهد. بين يار و ياد جناس مطرّف است.
معشوق، سرمست و خوش است و از ياران يک دل باده نوش يادي نمي کند. يادش به خير ساقي مهربان و مسکين نواز من که هرگز عاشقان هم پياله را فراموش نمي کرد
6- صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. نسيم: بوي خوش. شمامه: دستنبو، گلوله اي به شکل گوي، مرکّب از خوش بوها که در دست گرفته، مي بويند. شمامه ي کرم: اضافه ي تشبيهي، کرم به شمامه مانند شده است. کارساز: چاره ساز و درمان کننده.
خدايا، باد صبا چه وقت خواهد وزيد تا با بوي خوش کرم و بخششي که از دوست به همراه دارد، مشکل گشاي کار من باشد و درد مرا درمان کند؟
7- نقش بر آب زدن: ايهام دارد: 1- کنايه از کار بيهوده و بي فايده کردن. 2- نقش و تصوير خيالي معشوق را بر اشک کشيدن. 3- نقش وجود خود را محو کردن و از بين بردن، زيرا که نقش بر آب نمي ماند و از بين مي رود. حاليا: حالا، اکنون. قرين: هم نشينيف نزديک، يار و دوست. حقيقت: – 4 / 184. مجاز: غير واقع، هر چيزي که واقعيّت ندارد، در اينجا همان خيال معشوق مراد است که بر اشک کشيده مي شود.
اکنون از گريه نقشي بر آب ديده مي زنم و خيال معشوق را به تصوير مي کشم؛ تا ببينم که چه وقت اين خيالات غير واقعي من به حقيقت مي پيوندد و صورت واقع به خود مي گيرد؟
ديشب به سيلِ اشک، رهِ خواب مي زدم
نقشي به يادِ خطِّ تو بر آب مي زدم
(غزل 1 / 320)
8- خنده و گريه ي شمع: مراد از خنده ي شمع، روشن شدن و به لرزش درآمدن شعله ي آن است و نيز ذوب شدن موم شمع، گريه و اشک شمع مي باشد. سوز و ساز: سوختن و ساختن، کنايه از اندوه و آزردگي و ملال خاطر و بين آن دو جناس لاحق است.
بر حال زار خود مانند شمع در عين خنده مي گريم؛ تا ببينم که اين سوز و گداز درون من، بر دل سنگ تو چه تأثيري خواهد کرد.
9- زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا – زهد در فرهنگ. کار رفتن: کنايه از به مقصود رسيدن و انجام شدن کار.
اي زاهد، وقتي که از نماز ريايي تو کاري ساخته نيست و مقصودي حاصل نمي شود، باز هم آفرين بر اين مستي و راز و نياز بي رياي شبانه ي من که از نماز تو بهتر است و مرا به مقصود مي رساند.
10- سوختن: کنايه از سخت در رنج بودن. صبا: نسيم صبحگاهي. دوست پرور: کسي که پرورنده ي دوست است و به او محبّت مي کند و او را حمايت مي نمايد. دشمن گداز: دشمن سوز، نابودکننده ي دشمن. بين دوست و دشمن تضاد و بين سوخت و گداز تناسب است.
از غزل هاي مدحي خواجه است که نام ممدوح مشخّص نيست.
اي باد صبا، حافظ از شدّت گريه سخت به رنج افتاد و سوخت. حال زار او را با شاه دوست پرور دشمن سوز من بازگو کن.