- شماره 371
1- درس سحر: درس صبحگاه، آموخته هاي سحري و الهامات غيبي. خواجه در جاي ديگر مي فرمايد:
مرو به خواب، که حافظ به بارگاهِ قبول
ز وِردِ نيم شب و درسِ صبحگاه رسيد
(غزل 9 / 242)
ميخانه: – فرهنگ. چيزي را در راه کسي يا چيزي نهادن: کنايه از چيزي را فداي کسي يا چيزي کردن. محصول: ثمره و نتيجه. جانانه: جانان، معشوق و محبوب هم چون جان عزيز.
ما درس سحرگاهي را فداي ميکده و خرابات کرديم و آنچه را که از دعاي نيم شبي به دست آورده بوديم، براي رسيدن به معشوق از دست داديم.
2- آتش در خرمن زدن: کنايه از هستي به باد دادن و نابود کردن. زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا – زهد در فرهنگ. دل ديوانه: دل عاشق. بين آتش و داغ تناسب است.
اين داغ عشقي که بر دل عاشق و ديوانه ي خود قرار داديم، در خرمن زاهد و عبادت صد زاهد عاقل آتش مي اندازد و نابود مي کند.
3- سلطان ازل: استعاره از خداوند. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. غم عشق: اضافه ي تشبيهي، غم عشق به گنجي مانند شده است. منزل ويرانه: کنايه از دنيا، در قديم رسم چنان بود که گنج را در ويرانه پنهان مي کردند.
بيت اشاره است به آيه ي 72، سوره ي احزاب (33): اِنَّا عَرَضنَا الاَمانَةَ عَلَي السَّمواتِ وَ الاَرضِ وَ الجِبَالِ فَاَبَينَ اَن يَحمِلنَهَا وَ اَشفَقنَ مِنهَا وَ حَمَلَهَا الاِنسانُ اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً، ما اين امانت را بر آسمان ها و زمين و کوه ها عرضه داشتيم، از تحمّل آن سر باززدند و از آن ترسيدند. انسان آن امانت بر دوش گرفت که او ستمکار و نادان بود.
از زماني که پا به عرصه ي وجود نهاديم و به اين ويران سراي فاني آمديم، سلطان ازل گنجينه ي غم عشق را به ما عطا کرد.
گنجِ عشقِ خود نهادي در دلِ ويرانِ ما
سايه ي دولت بر اين کنجِ خراب انداختي
(غزل 5 / 433)
4- مهر: عشق، دوستي و با مُهر ناقص است. بتان: جمعِ بت و بت استعاره از معشوق زيبا که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد. مهر لب: اضافه ي تشبيهي، در قديم معمولاً مهر را از عقيق درست مي کردند که براي مهر کردن و يا مهر و موم کردن به کار مي رفته است و در اينجا لب معشوق از جهت سرخي، کوچکي و گردي به مهر مانند شده است – 5 / 34. خانه: استعاره از دل در مصراع اوّل.
بعد از اين هرگز عشق و محبّت معشوقان ديگر را به دل راه نخواهم داد، زيرا درِ خانه ي دل را با نقش لب يار مهر و موم کرده ايم؛ به عبارت ديگر، از وقتي که از لبان او بوسه گرفتم، دل هميشه به او توجّه دارد و کس ديگر را در اين خانه راه نمي دهد.
5- خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. مناطق: رياکار و دورو. بنياد نهادن: پايه گذاري کردي، بنانهادن. رندانه: لاابالي گري و بي قيدي – رندي در فرهنگ.
بيش ازا ين نمي توان خرقه ي زهد ريايي را بر تن داشت و با تزوير و ريا زندگي کرد؛ بعد از اين، اساس کار خود را بر روش و آيين رندي و بي قيدي قرار داديم.
در خرقه چو آتش زدي اين عارفِ سالک
جهدي کن و سرحلقه ي رندانِ جهان باش
(غزل 3 / 272)
6- کشتي سرگشته: کشتي سرگردان و حيران، استعاره از وجود خود شاعر. گوهر يک دانه: درّ يتيم، گوهر بي نظير، استعاره از معشوق گران مايه و بي نظير و دوست داشتني. جان در سر چيزي کردن: جان را فدا کردن و باختن.
خواجه خود را به کشتي سرگردان، زندگي را به دريا و معشوق را به گوهر بي همتا مانند کرده است و مي فرمايد: اين کشتي سرگشته ي وجودم چگونه حرکت مي کند که سرانجام جان شيرين خود را در راه به دست آوردن معشوق زيبا و گران قدر فدا کرديم؟
7- المنّة لله: احسان و نيکي مخصوص خداست، خدا را شکر. بي دل و دين بودن: کنايه از عاشق و دل باخته و کافر و بي دين بودن.
خدا را سپاس، کسي را که ما خردمند و زيرک تصوّر مي کرديم، مانند ما عاشق و دين و دل از دست داده بود.
8- خيال: اميد و آرزو، تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. يارب: شبه جمله است که براي شگفتي نيز به کار مي رود، خدايا. همّت: – 12 / 12. گداهمّت: آن که همّتي چون گدا دارد، پست و دون همّت. بيگانه نهاد: کسي که داراي خلق و خوي بيگانگان باشد، کنايه از ديرجوش و ناآشنا.
خواجه رسيدن به معشوق را به سبب همّت بلند و دل آشنا مي داند. آنها که فقط به خيالي از معشوق دل خوش کرده اند، از اين دو صفت بيگانه اند؛ به همين سبب مي فرمايد: مانند حافظ به خيالي از تو قناعت کرديم. خدايا، چه همّت کوتاه و سرشت و باطن بيگانه و ناآشنايي داريم.