- شماره 344
1- طلب: خواستن، جستجو کردن – فرهنگ. شفاعت: خواهشگري و پاي مردي، درخواست.
مدّت زيادي است که در طلب يار طي طريق مي کنم و سعي فراوان مي نمايم و براي رسيدن به و هر زمان دست ياري به طرف هر نيک نامي دراز مي کنم تا مرا به مقصد برساند.
2- ماه: استعاره از معشوق زيبا. مهرافروز: ايهام دارد: 1- روشن کننده ي خورشيد که در اين صورت چهره ي معشوق ماه مانند، روشن کننده ي خورشيد است و در اين معني بين ماه و مهر تناسب است. 2- برانگيزاننده ي مهر و محبّت و در اين معني بين ماه با مهر ايهام تناسب است.
در فراق از چهره ي زيباي مهرافروز معشوق براي گذراندن روز خود، دامي بر سر راهي مي گذارم و مرغي را به دامي مي آورم تا خود را سرگرم سازم.
3- اورنگ و گل چهر: «در فرهنگ ها نوشته اند که اورنگ، عاشق گل چهر بوده است. در اعلام فرهنگ معين ذيل گل چهر مي نويسد: … اصل اين داستان شناخته نشده. مرحوم قزويني نيز در اين باب تفحّص کردند و به نتيجه نرسيدند. در عهد قاجاريّه منظومه اي از اين عاشق و معشوق سروده اند که نسخه ي خطّي آن در کتاب خانه ي مجلس شوراي ملّي مضبوط است و به قول مرحوم قزويني ربطي به اصل داستان ندارد، بلکه گوينده تخيّل خود را به رشته ي نظم درآورده؛ چنان که از ديوان خواجو استنباط مي شود (و ظاهراً قبل از او کسي به اين داستان اشاره نکرد است). اورنگ پادشاهي بود که به سبب عشق گل چهر از تخت جدا افتاده بود. (فرهنگ تلميحات). نقش: اثر و نشان و در معني داو بازي نرد که در قمار بر وفق مراد آيد، با کلمه ي داو ايهام تناسب است. مهر و وفا: – 7 / 122. حالي: حالا، اکنون. داو: به هر نوبت بازي نرد و يا هر بازي ديگر گفته مي شود. داو تمامي زدن: کنايه از ادّعاي انجام کاري را به تمام کردن.
اورنگ و گل چهر کجا هستند و نشان مهر و وفا در کجاست؟ اکنون من در عاشقي ادّعاي کامل و تمامي دارم.
4- بو که: اميد است که، باشد که. سرو سهي: – 5 / 76. گلبانگ: – 2 / 154. خوش خرام: کسي که با ناز و زيبايي حرکت کند، خوش رفتار.
به اميد آنکه از معشوق سروقامت زيباي خود خبري يابم، از هر طرف آواز عشق و عاشقي بر هر زيباروي خوش رفتاري سر مي دهم.
5- کام: اميد و آرزو. خيال: وهم و گمان، تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. فال: شگون، پيش بيني نيکو.
هر چند که مي دانم آن معشوق آرام کننده ي دل، کام دلم را نمي دهد و به مراد و آرزويم نمي رساند، ولي در عالم خيال، تصوير زيباي او را نقش مي بندم و براي دوام آن فالي مي زنم.
6- سرآوردن: به پايان رساندن. رنگين برآوردن قصّه: زيبا جلوه دادن قصّه. خون افشان: خونبار، بين غصّه و قصّه جناس لاحق است.
مي دانم که آه خونبار من که هر صبح و شام از دل برمي آورم، سرانجام داستان غم عشق مرا رنگين و خوشايند مي کند و غم عراق را به پايان مي آورد.
7- تايب: توبه کننده. روحانيان: فرشتگان که از عالم مجرّدات و ارواح اند، انسان هاي کامل اهل حال و معني. زدن: نوشيدن (لغت نامه)
با آنکه از او دورم و چون حافظ از نوشيدن مي توبه کرده ام، ولي گاه گاه در محفل روحانيان جام شرابي مي نوشم.