- شماره 342
1- حجاب: – 8 / 221. چهره ي جان: استعاره ي مکنيّه. غبار تن: اضافه ي تشبيهي، تن به غبار مانند شده است. پرده برافکندن: کنار زدن پرده، کنايه از آشکار کردن، مردن.
تن من چون غباري مانع ديدن چهره ي جانم مي شود. خوشا لحظه اي که پرده ي تن را از چهره ي جان کنار بزنم تا جان از قفس تن رهايي يابد.
حجابِ راه، تويي حافظ از ميان برخيز
خوشاکسي که در اين راه، بي حجاب رود
(غزل 8 / 221)
ميانِ عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجابِ خودي حافظ از ميام برخيز
(غزل 8 / 266)
2- قفس: استعار از تن و دنيا. خوش الحان: خوش صدا و خوش آواز. گلشن رضوان: باغ بهشت. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ.
چنين قفسي سزاوار پرنده ي خوش آوازي چون من نيست. به باغ بهشت مي روم، زيرا که من مرغ خوش الحان آن باغم.
مژده ي وصلِ تو کو کز سرِ جان برخيزم؟
طايرِ قدسم و، از دامِ جهان برخيزم.
(غزل 1 / 336)
3- عيان شدن: معلوم و آشکار شدن.
معلوم نشد که چرا به اين دنيا آمدم و پس از آن به کجا خواهم رفت. دريغ و درد که از سرانجام کار خود بي خبرم.
4- طوف: طواف و گردش. عالم قدس: عالم ملکوت و پاک. سراچه ي ترکيب: سرا و خانه ي کوچک ترکيب، استعاره از دنياي مادّي که از عناصر اربعه (آتش، باد، آب و خاک) ترکيب يافته است. تخته بند: «يک نوع مجازاتي بوده در عهد مغول که شخصي را به تخته مي کوبيده اند تا فرار نکند و عذاب بکشد؛ ولي معني عامّ آن محبوس است.» (يادداشت هاي دکتر قاسم غني در حواشي ديوان حافظ، 68)
در حالي که در اين جهان کوچک مادّي اسير تنم، چگونه مي توانم در فضاي عالم ملکوت به پرواز درآيم و گردش کنم؟
5- شوق: – 7 / 58. نافه: – 2 / 1. ختن: – 3 / 176. درد نافه ي ختن: اشاره است به اين مطلب که به سب جمع شدن خون در اطراف نافه ي آهوي مشک، درد و خارشي در نافه و پوست آن ايجاد شده که بر اثر آن، آهو خود را به سنگ هاي تيز بيابان ماليده، تا خون لخته شده در نافه خارج گردد.
اگر از خون دلم بوي اشتياق و آرزومندي به مشام مي رسد، تعجّب مکن؛ زيرا که من هم درد آهوي ختن هستم.
6- طراز: حاشيه و نقش و نگار کنار جامه. پيرهن زرکش: پيراهني زربافت، جامه اي که در آن تارهاي طلا به کار رفته باشد.
خواجه خود را به شمعي مانند کرده است که ظاهري نوراني و زيبا دارد، ولي در درونش آتش و سوز است؛ به همين سبب مي فرمايد: نگاه نکن که چون شمع پيراهن زربافت بر تن دارم و آراسته ام، بلکه سوز و گداز درونم را ببين که چگونه مانند شمع مي سوزم و آب مي شوم.
7- بيا و با وجود حافظ را از ميان بردار و محو کن؛ زيرا که با وجود تو، کسي از من نمي شنود که من هستم و وجود دارم.