• شماره 337

1- عزم: قصد، عزيمت. ديار: جمعِ دار، خانه ها، شهر و سرزمين. خاک سر کوي کسي بودن: کنايه از مطيع و فرمانبردار کسي بودن.

چرا قصد رفتن به سرزمين خود را نداشته باشم؟ چرا خاک سر کوي معشوق خود نباشم؟

2- برتافتن: تحمّل کردن، تاب آوردن. شهريار خود بودن: آقا و سرور خود بودن، اختيار خود را داشتن و مطيع کس ديگر نبودن. به شهر خود روم و شهريار خود باشم: ضرب المثلي است معروف که ناصرخسرو گفته است:

من گر تو به بلخ شهريار

در خانه ي خويش شهريارم

و هم چنين نظامي مي گويد:

وليکن چو بيني سرانجامِ کار

به شهرِ خود است آدمي شهريار

(امثال و حکم دهخدا، 1937)

چون نمي توانم غم غريبي و رنج دوري از وطن را تحمّل کنم، پس به شهر و ديار خود مي روم تا صاحب اختيار خود باشم.

3- سراپرده ي وصال: اضافه ي تشبيهي، وصال معشوق به سراپرده و بارگاه شاهان مانند شده است. خداونگار: خواجه و صاحب، ولي نعمت.

تا از کساني که محرم سراپره ي وصال يارند، شوم و از بندگان ولي نعمت و صاحب خود باشم.

4- باري: ناچار، البتّه، حتماً، به هر حال، خلاصه. اولي: بهتر و سزاوارتر. روز واقعه: روز مرگ. نگار: – 6 / 15.

وقتي سرانجامِ عمر بر کسي روشن نيست، پس بهتر آن است که در روز مرگ کنار معشوق زيباروي خود باشم.

5- اگر از دست بخت بد و نامساعد و کار بي سامان خود شکايتي باشد، بايد رازدار باشم و آن را با کسي در ميان نگذارم.

6- رندي: لاابالي گري و بي قيدي، رسوايي – فرهنگ.

پيوسته کار من عاشقي و رندي بوده است. اگر بعد از اين تلاش کنم که به کار هميشگي خود مشغول باشم، شايسته و خوب خواهد بود.

7- بود که: باشد که، اميد است که.

اي حافظ، اميد است که لطف ازلي الهي مرا هدايت کند، وگرنه تا به ابد شرمنده ي خود خواهم بود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا