- شماره 332
1- غمزه: – 8 / 249. چشم بيمار: چشم خمار و مست.
اي معشوق، با مژگانت بر دل عاشق من تير عشوه و غمزه را مزن که من در برابر چشم زيبا و خمارت مي ميرم.
2- نصاب: در شرع، مقدار مالي که بر آن زکات واجب مي شود. حسن: جمال و زيبايي. زکات: «در فقه آنچه که به حکم شرع، درويش و مستحق را دهند.» (لغت نامه)
زيبايي و جمالت به نهايت کمال رسيده است، زکات آن را بده که من مسکين و فقيرم.
3- زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا – زهد در فرهنگ. بوستان: کنايه از بهشت و آن ترجمه ي کلمه ي جنّت است. شهد و شير: عسل و شير، اشاره است به جوي شير و عسل بهشت در آيه ي 15 سوره ي محمّد (47): مَثَلَ الجَنّةِ الَّتِي وُعِدَ المُتَّقُونَ فِيها اَنهارٌ مِن ماءٍ غَيرِ اسِنٍ مِن لَبَنٍ لَم يَتَغَيّ طَعمُهُ وَ اَنهارٌ مِن خَمرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبينَ وَ اَنهارٌ مِن عَسَلٍ مُصَفّيً وَ لَهُم فِيها مِن کُلِّ الثَّمَراتِ وَ مَغفِرَةٌ مِن رَبِّهِم، وصف بهشتي که به پرهيزکاران وعده داده شده، اين است که در آن نهرهايي است از آب هايي تغييرناپذير و نهرهايي از شيري که طعمش دگرگون نمي شود و نهرهايي از شراب که نوشندگان از آن لذّت مي برند و نهرهايي از عسل مصفّا و در آنجا هر گونه ميوه که بخواهند هست و نيز آمرزش پروردگارشان.
اي زاهد، تاکي مي خواهي مرا مانند کودکان با سيب و شهد و شير فريب دهي؟
4- ضمير: دل، باطن و درون انسان.
چنان صفحه ي سينه ي من از ياد دوست پر شده است که ديگر در دلم خود را هم گم کرده ام و از ياد برده ام.
5- قدح: جام و پياله ي شراب. دولت: اقبال و سعادت. بين جوان و جهان جناس لاحق و بين جوان و پير تضادّ است.
جام شراب را پر کن تا بنوشم و مست گردم که اگرچه پير و فرتوتم، ولي به برکت و سعادت عشق، جوان بخت و خوشبخت روزگارم.
6- غم بردن: مي – 8 / 149.
با مي فروشان عهد و پيماني بسته ام که به هنگام غم و درد به جز جام شراب در دست نگيرم.
7- مطرب: – 8 / 3. کلک: قلم. دبير: نويسنده و کاتب، در اينجا به معني حسابدار و حساب کننده نيز هست، مي تواند کنايه اي به ستاره ي تير يا عطارد باشد، زيرا ستاره ي تير را دبير فلک ناميده اند. شايد در ذهن خواجه آن دو فرشته اي باشند که همه ي اعمال انسان را مي نويسند؛ فرشتگاني که جزو کرام الکاتبين هستند.
مبادا که قلم دبير من نقشي به جز حساب مي و مطرب برايم بنگارد و بنويسد.
8- غوغا: هنگامه و آشوب. پير مغان: پير ميکده و طريقت – فرهنگ. منّت پذيرفتن: سپاس گزاري کردن، رهين نعمت بودن.
در اين روزگار پر از آشوب و فتنه که کسي از حال ديگري باخبر نيست، من سپاس گزار پير مغانم که مرا از ياد نبرده است.
9- استغنا: بي نيازي. فراغت: راحت و آسوده.
خوشا آن مستي اي که از شدّت بي نيازي و استغنا مرا از شاه و وزير راحت و آسوده مي کند.
10- عرش: – 5 / 37. صفير: بانگ و آواز.
من آن مرغ بلندآشياني هستم که هر صبح و شام بانگ و آوازم از بام عرش به گوش مي رسد.
11- گنج: استعاره از عشق و يا قرآن که حافظ در سينه دارد؛ چنان که در جاي ديگر مي فرمايد:
نديدم خوش تر از شعرِ تو حافظ
به قرآني که اندر سينه داري
(غزل 7 / 447)
مدّعي: – 8 / 33.
اگرچه مدّعي بدخواه مرا حقير و ناچيز مي پندارد، ولي من مانند حافظ گنج عشق يار را در سينه دارم.