- شماره 329
1- جوزا: در اينجا مراد، صورت فلکي جبّار است و او را به صورت مردي کمربسته و شمشير بر دست گرفته تخيّل کرده اند. کمر او را نطاق خوانند و خواجه در جاي ديگر مي فرمايد:
خورده ام تيرِ فلک، باده بده، تا سرمست
عُقده در بندِ کمر ترکِش جَوزا فکنم
(غزل 5 / 348)
در شعر فارسي جوزا و توأمان و دو پيکر نام هاي مشترکي است هم براي صورت جبّار و هم براي دو پيکر و تشخيص ميان آن دو مشکل است، مگر با وجود قرينه اي مانند کمربند و کمر ترکش به معني نطاق الجوزا يا منطقة الجوزا که مخصوص صورت جبّار است. (فرهنگ اصطلاحات نجومي). حمايل: بند و دوال شمشير و آنچه در بر اندازند، پارچه ي ابريشمي دوال مانندي پهن به رنگ سفيد يا سرخ يا سفيد و سرخ يا سبز يا آبي و جز آن به اعتبار درجات که پادشاه به نوکرهاي خود در ازاي خدمت مي دهد و در روز سلام، آن را زيب پيکر خود مي کنند. (لغت نامه). حمايل پيش کسي نهادن: کنايه از مطيع و تسليم کسي شدن، در قديم رسم چنان بود که اگر کسي شمشير خود را باز مي کرد و بر زمين مي گذاشت، نشانه تسليم و بندگي بود.
سحرگاه جوزا به نشان اطاعت و بندگي، حمايل و بند شمشير خود را باز کرد و در مقابل من قرار داد؛ يعني غلام و بنده ي شاهم و بر اين امر سوگند ياد مي کنم.
2- بخت کارساز: اقبال و سعادت نيکو و مساعد. کام: مراد و آرزو.
اي ساقي، بيا که به ياري اقبال و سعادت خوب و مساعد، مراد و آرزويي که از خدا مي خواستم، برايم حاصل شد.
3- به شادي روي شاه: – 8 / 123. پيرانه سر: سر پيري. هواي چيزي در سر داشتن: کنايه از شوق و رغبت چيزي در سر داشتن و بدآن مايل بودن.
اي ساقي، جام شرابي بده تا بار ديگر به شادي روي شاه بنوشم و مست گردم که هنگام پيري شور و اشتياق جواني در سر دارم.
4- راه زدن: کنايه از گمراه کردن و فريب دادن. خضر: – 8 / 39. زلال خضر: کنايه از آب خضر – آب حيات در فرهنگ. جرعه کش: نوشنده ي يک جرعه و آشامِ شراب يا آب، کوثر – 8 / 65.
اي ساقي، با توصيف آب زلال حيات بخش خضر، مرا از راه به در مکن و فريبم مده که من از جام باده ي شاه، جرعه کش حوض کوثرم؛ يعني از ساغر شاه گويي شراب بهشتي مي نوشم.
5- عرش: – 5 / 37. سرير: تخت. سرير فضل: اضافه ي تشبيهي، فضل به سرير مانند شده است. مملوک: غلام و بنده. جناب: آستان و درگاه.
اي شاه، اگر تخت فل و دانشم را به عرش برسانم، باز بنده و غلام اين آستان و گدا و مسکين اين درگاهم.
6- جرعه نوش: کنايه از باده نوش و شراب خوار. آبخورد: آبشخور و مشرب، مجازاً مقام و منزل و جايگاه. خوگر: عادت شده، مأنوس، الفت گرفته.
سال هاست که باده نوش مجلس عيش و شادي تو بودم؛ پس چگونه مي تواند طبع و سرشت مأنوس و الفت گرفته ي من اين آبشخور را رها کند؟
7- کمال: منظور کمال الدّين اسماعيل اصفهاني بن محمّد بن عبدالرّزاق اصفهاني، آخرين قصيده سراي بزرگ ايران، در اوان حمله ي مغول است که درگير و دار هجوم ها و قتل عام هاي آن قوم خون خوار از ميان رفت. جمال الدّين محمّد بن عبدالرّزاق چهار فرزند و به قول دولتشاه دو پسر داشت که خلّاق المعاني، آن دانسته اند که در شعر او ماني دقيقه مضمر است که بعد از چند نوبت که مطالعه کنند، ظاهر مي شود. وي نيز مانند پدر روزگار را در مدح اکابر اصفهان و شاهان معاصر خود گذرانيده بود. وي علاوه بر باريک انديشي و دقّت در خلق معاني، در التزامات دشوار و تقيّد به آوردن رديف هاي مشکل نيز شهرت دارد. (لغت نامه)
اگر اين سخن مرا باور نمي کني، از گفته ي کمال الدّين اصفهاني دليلي براي اثبات کلامم مي آورم.
8- دل کندن و مهر برداشتن از کسي: کنايه از چشم پوشي و رها کردن از کسي.
اگر دل از تو برکنم و مهر از تو بردارم و رهايت کنم، پس آن عشق و محبّت را بر چه کسي بيفکنم و آن دل را به کجا ببرم؟
اصل اين بيت از مسعود سعد سلمان است در قصيده اي به مطلع:
گر يک وفا کني صنما، صد وفا کنم
ور تو جفا کني، همه من کَي جفا کنم
(ديوان مسعود سعد سلمان، 496)
که کمال الدّين اصفهاني با تغيير دادن رديف «کُنم» به «بَرم» آن را در غزلي به مطلع:
جان را چو نيست وصلِ تو حاصل، کجا برم؟
دل را که شد ز دردِ تو غافل، کجا برم؟
آورده و خواجه ي شيراز آن را عيناً از کمال تضمين نموده است.
9- غازي: جنگ جو، لقب شاه منصور بن شرف الدّين مظفّر، فرزند امير مبارزالدّين محمّد از آل مظفّر است. حرز: – 1 / 60. بين منصور و مظفّر تناسب است.
تعويذ و پناه من منصور بن مظفّر جنگ جوست و از اين نام مبارک است که بر دشمنان پيروزم.
10- عهد: پيمان. الست: – 1 / 24. شاهراه: عمر: اضافه ي تشبيهي، عمر به شاهراه تشبيه شده است.
پيمان من از روز ازل با عشق پادشاه بسته شده است و از شاهراه عمر با اين پيمان مي روم و به سراي باقي مي شتابم؛ يعني ارادت و عشق من نسبت به شاه ازلي و ابدي خواهد بود.
11- گردون: آسمان و فلک. ثريّا: – 9 / 3.
وقتي فلک گردن بند ثريّا را به نام پادشاه به رشته کشيد و به نظم درآورد، پس چرا من مرواريد شعرم را به نام او به نظم درنياورم؟ از چه کسي کمترم؟ يعني شعرم را در مدح شاه مي سرايم و از شاعران ديگر کمتر نيستم.
12- شاهين: پرنده اي است شکاري بسيار جسور و با شهامت که بدآن شکار کنند. التفات: توجّه.
من که مانند شاهين از دست شاه طعمه خوردم و پرورش يافتم، کي مي توانم به کبوتر که صيدي است ناچيز، توجّه کنم؟
13- ملک فراغت: اضافه ي تشبيهي، فراغت و آسودگي به ملک مانند شده است.
اي شاه دلير شيرشکار، اگر در سايه ي لطف و عنايت تو به سلطنت آسايش و آرامش برسم، از تو چه کم مي شود؟
14- يمن: مبارک و خجسته. ملک دل: اضافه ي تشبيهي، دل به ملک تشبيه شده است.
شعر من به برکت ستايش تو توانست صد کشور دل را تسخير کند و گويي که زبان فصيح و رساي من شمشير کشورگشاي توست.
15- باد صبح: باد صبا، نسيم سحر. سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. صنوبر: – 2 / 27.
اگر مانند باد صبا از گلزاري بگذرم، نه عشق تماشاي سرو در من است و نه اشتياق ديدن صنوبر.
16- طرب: شادي و نشاط. ساغر: جام و پياله ي شراب. بين بوي و روي جناس لاحق است.
بوي خوش تو را مي شنيدم و ساقيان زيباروي بزم عيش و شادي، به ياد روي زيباي تو يکي دو پيمانه به من شراب نوشاندند.
17- عنب: انگور. خرابات: ميخانه.
من آن کسي نيستم که با نوشيدن يک دو دانه آب انگور مست شوم، زيرا که من در ميخانه پير و پرورده شده ام.
18- داوري: شکايت، نزاع و جدل.
با گردش فلک شکايت و نزاع بسيار دارم. اميد است که عدل و داد پادشاه در اين ماجرا مرا ياري نمايد.
19- عرش: – 5 / 37. طاووس عرش: استعاره از جبرئيل، جبرئيل را به سبب زيبايي، طاووس الملائکه لقب داده اند. صيت: آوازه و شهرت. شه پر: شاه پر، بزرگ ترين پر در بال پرندگان که پرواز با آن انجام مي گيرد. باز در معني پرنده که در اينجا مراد نيست، با اوج، طاووس و شه پر ايهام تناسب است.
سپاس خدا را که بار ديگر در اين بلنداي بارگاه، جبرئيل، طاووس عرش، آوازه ي شه پر مرا مي شنود؛ يعني نه تنها در روي زمين معروفم، بلکه آوازه ي شهرت من در آسمان ها نيز پيچيده است.
20- کارخانه: محلّ کار، مجازاً دنياي عاشقان.
اگر جز عشق و محبّت تو به کار ديگري بپردازم، اميوارم که نامم از دنياي عاشقان محو و نابود گردد.
21- شبل الاسد: بچّه ي شير. غضنفر: شير بيشه. مرحوم علّامه محمّد قزويني در حاشيه ي ديوان مي نويسد: «اشاره است بدون شک به نام سلطان غضنفر پسر منصور که اين قصيده در مدح پدر او شاه منصور بن شرف الدّين مظفّر بن امير مبارزالدّين محمّد است. سلطان غضنفر مزبور در سنه ي 795 با اغلب افراد خاندان آل مظفّر به امر امير تيمور کشته شد.» (ديوان حافظ، قزويني – غني، 226)
خواجه شه زاده را اگرچه نام او غضنفر است، بچّه ي شير و شاه منصور، پدرش را به شير بيشه مانند کرده است و مي فرمايد: بچّه ي شير به قصد شکار دلم به سوي من حمله کرد، ولي من چه لاغر باشم و چه فربه، صيد شير بيشه ام و شاه منصور را مدح مي کنم.
22- خواجه روي ممدوح را به خورشيد مانند کرده است و مي فرمايد: اي کسي که عاشقان روي خورشيدگون تو از ذرّه بيشتر است، من چه وقت مي توانم به وصال تو برسم که از ذرّه هم ناچيز و بي ارزش ترم؟
23- گزلک: کارد کوچک دسته دراز. غيرت: – 10 / 5. گزلک غيرت: اضافه ي تشبيهي، غيرت به کارد و گزلک مانند شده است.
به من نشان بده که چه کسي منکر چهره ي زيباي توست؟ تا چشمش را با کارد خشم و حسد از کاسه بيرون بياورم.
24- خورشيد سلطنت: استعاره از شاه منصور. خاور: مشرق. بين سايه و خورشيد تضادّ است.
سايه ي لطف پادشاه بر سر من افتاد و من اکنون ديگر از خورشيد خاوري بي نياز و آسوده ام.
25- معامله: رفتار، روش، طرز عمل. بازارتيزي: کنايه از به سامان گشتن و با رونق بودن. جلوه فروختن: کنايه از ناز و کرشمه کردن. عشوه خريدن: کنايه از فريب و نيرنگ خوردن. بين معامله، بازار، فروختن و خريدن تناسب و بين فروختن و خريدن تضادّ است.
مقصود من از اين رفتار و روش، بازار گرمي و رونق دادن به کار است، وگرنه اهل تظاهر و خودنمايي نيستم و فريب و نيرنگ هم نمي خورم.