- شماره 322
1- خيال: تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. نقش: عکس و تصوير. کارگاه: – 6 / 320. کارگاه ديده: اضافه ي تشبيهي، ديده به کارگاه مانند شده است. به صورت تو: به شکل تو، به مانند تو. نگار: – 6 / 15.
تصوير خيالي تو را در کارگاه چشمانم کشيدم و معشوق زيبارويي چون تو را تاکنون نديدم و نشنيدم.
2- طلب: خواستن، جستجو کردن – فرهنگ. هم عنان: دو سوار که با يک سوار به يک راه روند و کنايه از برابر و همراه. باد شمال: باد ملايم و نسيم سحر – صبا در فرهنگ. به گرد کسي يا چيزي نرسيدن: کنايه از عاجز ناتوان بودن، دور بودن از چيزي. سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. خرامان: رونده با ناز و تکبّر و تبختر، خوش رفتار.
اگرچه در جستجوي تو همراه با نسيم صبا در تکاپو و حرکت بودم، ولي حتّي به گرد آن قامت رعناي سروگون تو نرسيدم.
3- شب زلف و روز عمر: اضافه ي تشبيهي، زلف به شب و عمر به روز مانند شده است. دور دهان: ايهام دارد: 1- گردي دهان و سرخي دور لب. 2- دوران و روزگار زيبايي دهان يار. کام: مراد و آرزو در معني دهان که در اينجا مراد نيست، با زلف، دهان و دل ايهام تناسب است.
اي معشوق، در تمام زندگي ام اميد رسيدن به گيسوي سياهت را نداشتم و از آرزوي بوسيدن لب هاي سوخت طمع بريدم و آن را از دل بيرون کردم.
4- شوق: – 7 / 58. نوش: شهد و عسل، هر چيز شيرين. چشمه ي نوش: استعاره از دهان شيرين و حيات بخش معشوق. قطره: مجازاً اشک. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. لعل باده فروش: استعاره از لب سرخ مست کننده ي معشوق. عشوه: – 8 / 249. عشوه خريدن: کنايه از فريب خوردن، خريدار نيرنگ بودن.
در اشتياق دهان شيرين و حيات بخشت، چه اشک ها که ريختم و از لب هاي سرخ مستي بخشت، چه فريب ها که خوردم.
5- غمزه: – 8 / 249. ريش: آزرده و مجروح. گشادن: انداختن و افکندن و رها کردن. بار: رنج و مشقّت، غم و اندوه.
از ناز و غمزه بر دل مجروح و آزرده ام چه تيرها که رها کردي و از غم عشق کوي تو چه رنج ها و سختي ها که تحمّل کردم.
6- تراب: خاک.
اي باد صبا، از خاک کوي معشوق غباري بياور که بوي خون دل مجروحم را از آن خاک شنيدم.
7- گردن دل خواه: گردن زيبا و دلپذير.
گناه از چشم سياه و گردن زيبا و دل پذير تو بود که من مانند آهوي وحشي از آدميان گريختم و آواره ي کوه و بيابان شدم.
8- بو: ايهام دارد: 1- اميد و آرزو 2- رايحه. پرده دريدن: داراي هنر استخدام است؛ براي غنچه به معني شکوفا شدن و براي دل به معني فاش شدن راز است.
خواجه دل خود را به غنچه اي مانند کرده است که با وزش نسيم کوي يار شکوفا مي شود؛ به همين سبب مي فرمايد: از کوي معشوق نسيمي بر من وزيد و از بوي خوش آن مانند غنچه پرده ي دل خونينم دريده شد و راز عشقم آشکار گرديد.
9- نور ديده: کنايه از وجود بسيار عزيز و گرامي، محبوب، فرزند. چراغ ديده: اضافه ي تشبيهي، ديده به چراغ تشبيه شده است.
اي معشوق، به خاک پاي تو و به نور ديده ي حافظ سوگند که دور از چهره ي زيبا و تابانت از چشمم نور و روشني نديدم.
بي مِهرِ رُخت روزِ مرا نور نماندَه است
وز عمر، مرا جز شبِ ديجور نماندَه است
(غزل 1 / 38)