- شماره 318
1- درد: – فرهنگ.
مرا مي بيني و هر لحظه درد عشق مرا افزون مي کني و تو را مي بينم و پيوسته اشتياقم نسبت به ديدارت بيشتر مي گردد.
2- در سر داشتن: کنايه از انديشه و قصد داشتن.
از وضع و حالم نمي پرسي و آن طور که شايسته است حالم را جويا نمي شوي. نمي دانم که در سر چه داري و چه مي انديشي؟ و به درمان من اقدام نمي کني، مگر دردم را نمي داني؟
3- راه بودن: چاره و مصلحت بودن. گذار آوردن: عبور و گذر کردن. خاک راه گشتن: کنايه از ناچيز و افتاده شدن.
اين روش درستي نيست که مرا بر روي خاک رها کني و بروي. گذري کن و از حال ما جويا شو تا خاک راهت گردم و جانم را نثارت کنم.
4- دست از دامن برنداشتن: کنايه از رها نکردن.
دست از دامنت برنمي دارم و تو را رها نمي کنم مگر اينکه بميرم و حتّي پس از مرگ نيز اگر بر خاک گورم گذر کني، گرد خاکم دامنت را مي گيرد؛ يعني حتّي پس از مرگ هم دست از تو برنمي دارم و فراموشت نمي کنم.
5- دم فرورفتن: کنايها ز نفس در سينه حبس شدن، خاموش شدن. دم دادن: کنايه از فريب دادن. دمار: در اصل به معني رگ و ريشه هاي گوشت است و دمار از کسي درآوردن، کنايه از او را سخت عذاب و شکنجه کردن و به هلاکت رساندن. بين غم و دم جناس لاحق است.
اي معشوق، از غم عشق تو نفسم بند آمد و خاموش شدم. تا کي مي خواهي مرا فريب بدهي؟ مرا عذاب و شکنجه ي بسيار دادي و نمي گويي که دمار از روزگارت برآوردم؟
6- جام هلالي: پياله و ساغر گرد.
در يک شب تاريک، دل خود را در گيسوي تابدار و زيبايت جستجو مي کردم. روي چون ماهت را مي ديدم و چنان سرمست مي شدم که گويي ساغر باده را مي نوشيدم.
7- بر: آغوش.
ناگهان تو را در آغوش کشيدم و زلفت به حرکت درآمد و پر پيچ و تاب شد و لب بر لبت نهادم و جان و دل را فدايت کردم.
8- گرمي ديدن: کنايه از محبّت و مهرباني ديدن. دم سرد: کنايه از آن که سخنش بي اثر باشد، کسي که افسرده و نااميد است. بين گرم و سرد تضادّ است.
تو با حافظ، مهربان و خوش باش. برو به خصم بگو که از حسادت بميرد. وقتي از جانب تو گرمي و محبّت مي بينم، ديگر چه باکي از دشمن افسرده دل بدزبان دارم؟