- شماره 296
1- طالع: – 3 / 54. دامن کسي را به کف آوردن: کنايه از رسيدن و متوسّل شدن به کسي. زهي: شبه جمله است که براي تحسين و تعجّب به کار مي رود، آفرين، شگفتا، چه. طرب: شادي و شادماني. شرف: افتخار و سربلندي و در معني اصطلاح نجومي که در اينجا مراد نيست، با طالع ايهام تناسب است. بين بکَشم و بکُشد با تسامح نوعي جناس ناقص است.
اگر بخت و اقبال مرا ياري کند، دامن او را به دست مي گيرم. اگر بتوانم او را به سوي خود بکَشم، جاي بسي شادي و خرسندي است و اگر او مرا بکسشد، چه شرف و سرافرازي بزرگي نصيبم خواهد شد.
2- طرف بستن: کنايه از نفع بردن و چيزي به دست آوردن. بين طَرف و طَرَف جناس ناق و بيت داراي صنعت ردّالصّدر الي العجز است.
اگرچه سخن و شعرم قصّه ي مرا به همه جا پراکنده مي کرد، ولي اين دل پراميد من، هرگز از احسان و بخشش کسي بهره و نصيبي نبرد.
3- گشايش خم ابرو: اشاره است به باز شدن گره ي ابرو – 10 / 16. وه: شبه جمله است که براي تعجّب و حسرت به کار مي رود، افسوس و دريغ، عجبا و شگفتا. خيال کج: گمان باطل و نيز نوعي ايهام تبادر است به ابروي نازک خيال مانند يار.
اي معشوق، ابروي کماني تو هيچ گره اي از کار من باز نکرد و غم عشق مرا تسکين نداد و شگفتا که در اين خيال کج، عمر گرامي من به هدر رفت و تمام شد!
4- دست کش: کنايه از مطيع و رام. خيال: آرزو، فکر و انديشه. تير مراد: اضافه ي تشبيهي، مراد و آرزو به تير مانند شده است. مصراع اوّل داراي استفهام انکاري است.
کي مي شود ابروي معشوق رام خيال و آرزوي من گردد و به خواست من اشاره اي نمايد؟ تا به حال کسي از اين کمان ابرو، تير مراد به هدف نزده است؛ به عبارت ديگر، تاکنون ابروي معشوق آرزوي کسي را برآورده نکرده است.
5- بتان: جمع بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد.
تا کي بايد عشق اين معشوقان زيباروي بي رحم را در دل با ناز و نوازش بپرورم؟ اين زيبارويان مانند پسران نااهلي هستند که هرگز از پدر خود يادي نمي کنند.
6- خيال: آرزو، فکر و انديشه. زاهدي: تقوا و پارساي – زهد در فرهنگ. طرفه: عجيب و شگفت آور. مغ بچه: فرزند مغ، پسرکي که در ميکده ها خدمت کند و در اشعار خواجه با ترسابچه يکي است، استعاره از ساقي زيبا. چنگ: – 8 / 29. دف: – 5 / 158.
من در آرزوي زاهدي و پارسايي خلوت نشين شدم و شگفتا از اين مغ بچه ي زيبا که از هر طرف با نواي چنگ و دف راه دل مرا مي زند و به عشرتم مي خواند.
7- زاهدان: جمعِ زاهد، پارسايان، بي ميلان به دنيا – زهد در فرهنگ. نقش: – 1 / 123. لاتقل: سخن مگو، سودي مي نويسد: مراد از «لاتقل» قولي است که بين مغنّيان معمول است؛ يعني نقش بخوان نه قول، زيرا نقش نسبت به قول لذّت بخش تر است و زاهد، جاهل و بي خبر است و بين نقش و قول فرقي نمي گذارد. (شرح سودي بر حافظ، 1710). محتسب: – 1 / 41. لاتخف: نترس.
زاهدان از عالم رندي و مستي بي خبرند؛ پس ترانه بخوان و با آنان سخني مگو و محتسب نيز از ريا و تزوير سرمست است. جام شراب را بده و از او مترس.
8- صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ. شبهه: «اسم از اشتباه و آن در اموري است که آن، امر مابين حلال و حرام و درست و صواب است.» (لغت نامه). پاردم: چرمي که بر زين يا پالان مي دوزند و زير دم اسب يا پس ران چارپا مي اندازند. (لغت نامه). پاردمش دراز باد: اين دعاي حافظ درباره ي صوفي طنزآميز است، زيرا حيوان هرچه فربه مي شود، پاردمش را دراز مي کنند.
صوفي رياکار شهر را نگاه کن که چگونه لقمه ي شبهه مي خورد. اميدوارم اين حيوان خوش خوراک شکم پرست پاردمي دراز داشته باشد.
9- خاندان: مراد خاندان پيامبر (ص) است. به صدق: از روي راستي و درستي. بدرقه: رهبر و راهنما، نگهبان. همّت: – 12 / 12. شحنه: داروغه، رييس نگهبانان. شحنه ي نجف: کنايه از حضرت علي (ع).
اي حافظ، اگر از روي صدق و راستي در راه خاندان نبوّت قدم برداري، همّت عالي شاه نجف راهنما و نگهبان راه تو خواهد شد.