- شماره 275
1- صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ. گل چيدن: گل را از بوته چيدن، کنايه از تماشا کردن و لذّت بردن. مرقّع: رقعه ها و پاره هاي به هم دوخته شده، کنايه از جامه ي صوفيان که از پاره هاي رنگارنگ به هم دوخته شده تهيّه مي شود و حافظ به آن دلق ملمّع نيز گفته است – خرقه در فرهنگ. زهد خشک: زهدي که به احوال معنوي نينجامد، زهد تهي از عشق و محبّت، زهد باريا. خوشگوار: گوارا و خوش بو.
اي صوفي، گلي بچين و بهره اي ببر و اين خرقه ي پاره پاره را به خار و زهد خشک به دور از عشق و معرفت را به شراب گوارا و خوش طعم واگذار کن.
2- طامات: در اصطلاح يعني ادّعاهاي بزرگ و دعوي کرامت ها و خوارق عادات که سخت عجيب و نادر نمايد. (فرهنگ اشعار حافظ). حافظ شطح و طامات را مترادف با خرافات به معني گزافه گويي هاي بي حقيقت صوفيان يا صوفيان بي حقيقت به کار مي برد. شطح: در اصطلاح صوفيان، عبارت است از حرکت و بي قراري دل هنگام غلبه ي وجد و بيان آن حالت به عباراتي که گاه باشد ظاهر آن کلمات، ناپسنديده و حتّي خلاف ادب و شريعت به نظر آيد؛ در حالي که باطن آن گفتار، مستقيم است و گوينده با نيّت صافي چنان بيان کرده که بيگانه از سرّ او آگاه نگردد. (فرهنگ اشعار حافظ). چنگ: – 11 / 29. تسبيح: – 8 / 206. طيلسان: ردا و عبا، جامه اي بلند و گشاد که بر روي دوش اندازند. مي گسار: ساقي و شراب دهنده، شراب خوار. ره در معني اصطلاح موسيقي که در اينجا مراد نيست، با آهنگ و چنگ ايهام تناسب است.
اي صوفي، ادّعاهاي بزرگ و سخنان لاف و گزافه را رها کن و به نغمه ي دل نشين چنگ گوش فراده و تسبيح و رداي خود را به شراب و ساقي ببخش.
3- زهدگران: پارسايي نامطبوع و متکلّفانه، پرهيزکاري متعصّبانه و خشک. شاهد: – 7 / 11. حلقه: مجلس و انجمن. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. حلقه ي چمن: مجلس و بزم چمن، مجلسي ک ياران هم دل در باغ برپا دارند. بهار: – 6 / 235. بين چمن، نسيم و بهار تناسب است.
اي صوفي، اين زهد خشک نامطبوع را که در نظر شاهد و ساقي بي ارزش است و به چيزي نمي خرند، در بزم چمن به نسيم خوش بهار ببخش.
4- راه زدن: کنايه از گمراه کردن و فريب دادن. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. چاه زنخدان: اضافه ي تشبيهي، در ادب فارسي، چانه ي معشوق به سبب فرورفتگي زير آن به چاه مانند شده است.
باده ي لعل گون، مرا از راه به در کرد و گمراهم نمود. اي سالار و بزرگ عاشقان، از خون بهاي من درگذر و آن را به چاه زنخدان زيباي معشوق ببخش.
5- وقت گل: فصل بهار.
خدايا، در فصل بهار از گناه باده نوشي من درگذر و ماجراي شراب نوشي مرا به سرو کنار جويبار که به شفاعت ايستاده است، ببخش.
6- مشرب: آبشخور و سرچشمه، مجازاً مذهب و آيين. ره به مشرب مقصود بردن: پي بردن و رسيدن به مشرب مقصود و کامياب شدن.
اي کسي که به سرچشمه ي مقصود رسيده اي و کامياب شده اي، قطره اي از اين دريا به من خاکسار و ضعيف ببخش.
7- بتان: جمعِ بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد.
به شکر آنکه چشم تو چهره ي زيبارويان دلربا را نديد و دلت اسير و گرفتار آنها نشد، ما را به خاطر لطف و عنايت خداوند ببخش.
8- چو: چون، وقتي که. باده ي صبوح: شراب صبحگاهي.
اي ساقي، وقتي شاه شراب صبحگاهي را مي نوشد، به او بگو که جام طلايي را به حافظ شب زنده دار ببخش.
خواجه در غزل هاي بسيار، پادشاه عصر را مدح گفته، ولي به طور قطع جز در چند غزل نمي توان دانست که منظور کدام پادشاه بوده است. بنا به گفته ي دکتر محمّد معين، اين غزل در مدح شاه شجاع است.