• شماره 271

1- از زلف زيبا و تابدار معشوق که مرا بي سر و سامان کرده است، آن چنان گله و شکايت دارم که مپرس.

2- وفا: – 2 / 90.

خدا کند که هرگز کسي به اميد وفاداري معشوق، دل و دين خود را نبازد و عاشق او نگردد؛ زيرا من آن چنان از اين کار پشيمانم که مپرس.

3- به خاطر نوشيدن يک جرعه مي که براي هيچ کس آزار و زحمتي ندارد، از دست مردم نادان آن چنان دردسري مي کشم که مپرس.

4- زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا 0 زهد در فرهنگ. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. دل و دين از دست بردن: کنايه از شيفته و بي قرار کردن.

اي زاهد از کنار ما به سلامت بگذر و مراقب باش؛ زيرا اين شراب سرخ چنان شيفته و بي قرار مي کند که مپرس.

زاهد از کوچه ي رندان به سلامت بگُذر

تا خرابت نکند صحبتِ بدنامي چند

(غزل 5 / 182)

5- گداختن: ذوب شدن و سوختن. گداختن جان: نابود کردن و از بين بردن جان. عربده: نعره و فرياد.

در راه عشق و رندي سخنان زيادي است که جان را مي گدازد و عذاب مي دهد. هرکس عربده اي سر مي دهد که آن چيز را مبين و از آن مسأله سؤال مکن.

6- نرگس: – 5 / 24.

در آرزوي آن بودم که پارسا و سلامت و بي گزند از عشق و مستي باشم، ولي چشم مست و فتنه انگيز معشوق چنان ناز و کرشمه اي مي کند که مپرس.

7- گوي و چوگان: – 1 / 108. گوي فلک: اضافه ي تشبيهي، فلک از جهت گردي، به گوي مانند شده است.

با خود گفتم که از چرخ و فلک که همه ي کارها به دست اوست، حالي پرسم و فلک پاسخ داد که در خم چوگان تقدير چنان درد و رنجي مي کشم که مپرس؛ به عبارت ديگر، فلک نيز بازيچه اي بيش نيست و از خود هيچ اختياري ندارد.

8- زلف شکستن: پيچ و تاب دادن و آراستن زلف.

به معشوق گفتم: زلفت را براي ريختن خون کدام عاشق بي نوا تابدار و آراسته کرده اي؟ او گفت که اي حافظ، اين ماجرا طولاني است. تو را به قرآن سوگند مي دهم که مپرس.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا