- شماره 211
1- دوش: ديشب – 3 / 142. سرخ و گلگون و رنگين کردن. غم زده: غم ديده و عاشق.
ديشب معشوق مي آمد و رخساره اش سرخ و برافروخته بود و معلوم نبود که باز در کجا دل عاشق غمگيني را به آتش عشق سوزانده بود.
2- شهر آشوب: آشوبنده ي شهر، کسي که با حسن و جمال خود سبب فتنه و آشوب شهري گردد.
شيوه ي عاشق کشي و فتنه انگيزي و شهرآشوبي، گويي لباسي بود که بر قامت زيباي او دوخته شده بود و با او همراه بود.
3- سپند: اسفند – 6 / 106. آتش چهره: اضافه ي تشبيهي، چهره ي زيبا و درخشان يار به آتش مانند شده است.
معشوق جان عاشقان را سپندي مي دانست که بايد براي دوري از چشم زخم رخسار او سوخته شود و به اين منظور چهره ي زيبا و آتشگون خود را برافروخته بود.
4- نظر: نگاه، توجّه و عنايت.
اگرچه مي گفت که تو را با زاري و عذاب خواهم کشت، ولي مي ديدم که پنهاني نسبت به من عاشق دل سوخته عنايت و توجّهي دارد.
5- کفر زلف: اضافه ي تشبيهي، زلف از جهت سياهي به کفر مانند شده است و کفر مصدر است که در معني کافر (اسم فاعل) به کار رفته است و کافر چون نور ايمان ندارد، سياه دل و تاريک است. ره زدن: راه زدن، کنايه از گمراه کردن و فريب دادن. بين کفر و دين تضادّ است.
خواجه زلف معشوق را هم چون شب سياه مي داند و صورت نوراني او را بسان مشعلي که در ميان شب، روشن است، تصوّر کرده است و مي فرمايد: زلف سياه فريبنده اش هم چون کفر، راه دين و ايمان را مي زد و گمراه مي کرد و آن دلبر بي رحم و سنگ دل به دنبالش چراغي از چهره ي درخشان است و زيباي خود روشن کرده بود.
6- الله الله: شبه جمله است که براي تعجّب و شگفتي به کار مي رود.
دل با درد و رنج، خون بسياري به دست آورد، ولي چشم، همه ي آن را گريست و فروريخت و شگفتا که چه کسي آن را به هدر داد و نابود کرد و چه کسي آن را اندوخت و جمع نمود!
7- يوسف: – 9 / 196. زر ناسره: سکّه ي طلاي ناخالص و تقلّبي. بيت اشاره است به آيه ي 20، سوره ي يوسف (12) که برادران، او را به تعبير قرآن به ثمن بخس فروختند: وَ شَرَوهُ بِثَمَنٍ بَخسٍ دَراهِم مَعدُودَةٍ وَ کانُوا فِيهِ مِنَ الزّاهدِينَ، او را به بهاي اندک، به چند درهم فروختند که هيچ رغبتي به او نداشتند.
معشوق را به دنياي ناچيز مفروش و از دست مده، زيرا آن کسي که يوسف را در مقابل پول سياه فروخت و از دست داد، هيچ سودي نکرد.
8- خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. خرقه سوختن: – 7 / 17. قلب شناسي: ايهام دارد: 1- شناختن سکّه ي تقلّبي، رياشناسي 2- دل و باطن شناسي.
گفت و چه نيکو گفت که اي حافظ، برو خرقه ي ريا و تزوير را بسوزان. شگفتا که اين قلب شناسي را از چه کسي فراگرفته بود و از کجا مي دانست که من رياکارم؟!