- شماره 207
1- بين ياد و باد جناس خطّ و ين سر در معني عضو بدن که در اينجا مراد نيست، با ديده ايهام تناسب است.
خواجه خاک را به توتيا مانند کرده است که سبب روشني چشم مي شود؛ به همين سبب مي فرمايد: ياد آن روزگار به خير باد که سر کوي تو منزل و مأواي من بود و خاک درگاه تو چون توتيا چشمان مرا روشن مي کرد.
2- راست: قيد است، حقيقتاً، کاملاً. سوسن: – 6 / 43. گل: گل سرخ.
خواجه با زيبايي و هنر خاصّ خود بين سوسن و زبان از سويي و گل و دل از سوي ديگر تقابل برقرار کرده است و خود را به سوسن و ممدوح يا معشوق را به غنچه ي گل سرخ مانند کرده است. عاشق هم چون سوسنِ ده زبان زبان آور است و راز دل خود را براي معشوقان بيان مي دارد و از عشق سخن مي گويد، ولي غنچه ي گل راز دل خود را نهان کرده، شرمگين و سرخ رو و خاموش است؛ پس آنچه را که عاشق به زبان مي آورد، همان است که در دل معشوق مي گذرد.
درست مانند سوسن و گل سرخ، بر اثر هم نشيني و مصاحبت پاکي که بين ما برقرار بود، سبب شد آنچه را که در دل تو مي گذشت، بر زبان من جاري شود.
3- چو: چون، وقتي که. پير خرد: اضافه ي تشبيهي، عقل به پير تشبيه شده است. معاني: موضوعات، مطالب، مفهوم ها. خواجه در اين بيت برتري عشق را بر عقل بيان مي دارد – 3 / 152.
زماني که دل از پير خرد موضوعات و مطالبي را مي پرسيد و نقل مي کرد، عشق آنچه را که بر عقل مشکل بود، شرح و توضيح مي داد.
4- جور: ستم. تطاول: ظلم و بيداد. دام گه: دام گاه، استعاره از دنيا. نياز: خواهش و تمنّا، گدايي و درخواست. محفل: انجمن و مجلس.
دريغا از آن ظلم و ستمي که در اين دنياست و دردا از آن تمنّا و اظهار نيازي که در مجلس دوستان وجود داشت.
5- هميشه در آرزوي آن بودم که هرگز بي يار نباشم، ولي چه مي توان کرد که سعي من و دل باطل و بي حاصل بود.
6- دوش: ديشب. حريفان: جمعِ حريف، ياران يک دل و يک رنگ، دوستان هم پياله و باده نوش. خرابات: – فرهنگ. شدن: رفتن. خم: کوزه ي سفالي بزرگ شراب. خون دل خم: ايهام دارد: 1- استعاره از شراب درون خم 2- کنايه از غمگين و خونين دل بودن خم به سبب تحريم شراب. پاي در گل بودن خم: ايهام دارد: 1- کنايه از اسير و پابسته بودن خم. 2- اشاره است به اينکه خم را کمي در زمين فرو مي کردند تا محکم و استوار بماند. بين دوش در معني کتف که در اينجا مراد نيست، با دل و پا ايهام تناسب است.
ديشب به ياد ياران باده نوش هم دل به ميخانه رفتم و خم را مي ديدم که از شدّت غم، خونين دل و پاي در گل و گرفتار بود.
7- دوري: جدايي. مفتي: فتوادهنده، فقيه. مفتي عقل: اضافه ي تشبيهي، عقل به مفتي تشبيه شده است. لايعقل: بي عقل و نادان.
بسيار جستجو کردم تا سبب درد فراق را بپرسم، عقل صاحب نظر و دانا نيز در اين مسأله ناآگاه و جاهل بود.
8- راستي: به درستي، حقيقتاً. خاتم: انگشتري. فيروزه: از سنگ هاي گران بها که رنگ آبي درخشان دارد. بواسحاق: شاه شيخ ابواسحاق اينجو (721 – 757 ق.) فرزند شرف الدّين محمود شاه، آخرين پادشاه سلسله ي اينجوست که مدّت يازده سال (743- 754 ق.) در فارس، شيراز، اصفهان و نواحي ديگر ايران سلطنت داشت. مورّخان او را به فرنگ دوستي و فرهنگ پروري، خوب رويي، نيک خويي، شادخواري، خوش گذراني، ترويج علم و عمران ستوده اند.
مرحوم دکتر قاسم غني مي نويسد: «شاه شيخ ابواسحاق مردي با داد و دهش و فاضل و دانش دوست، شاد و آزادمنش بوده، اهل فضل و هنر را رعايت مي نموده و پرورش مي داده است. خوش صورت و صاحب اخلاق کريمه بود و در دوره ي حکومت او و ساير افراد خاندان اينجو، فارس قرين نعمت و ثروت بود و کم يا بيش عصر اتابکان سلغري را به ياد مي آورد.» (بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 122). رقيب عمده ي او امير مبارزالدّين محمّد مظفّري بود که مدّعي بود شاه شيخ در مبارزاتي که با هم داشته اند، هفت هشت بار عهدش را نقض کرده است و سرانجام در نتيجه ي يک سلسله جنگ و جدال، شيراز را از تصرّف شاه شيخ به درآورد و او را به تهمتي که واقعيّتش معلوم نيست، مستوجب قصاص جلوه داد و اعدامش کرد. (بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 118)
حافظ بارها در قصيده، غزل و قطعه از شاه شيخ ابواسحاق به نيکي و پس از قتلش به دريغ ياد کرده است. (حافظ نامه، 754) و نيز – (حافظ شيرين سخن، 188 – 180؛ بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 61). فيروزه ي بواسحاقي: ايهام دارد: 1- مراد انگشتر فيروزه ي رمان روايي شاه شيخ ابواسحاق و روزگار خوش او. 2- نوعي فيروزه ي عالي، «معدن ابواسحاقي معروف و مشهورترين معادن (فيروزه ي نيشابور) است و فيروزه ي آن نيکوتر و رنگين تر و باقيمت ترين جمله معادن فيروزه هاست. (عرايس الجواهر، تأليف ابوالقاسم عبدالله کاشاني، 67). خواجه نصير طوسي مي نويسد: و از معدن هايي که در نيشابور است، بهترين معدن، ابواسحاقي است و آن معروف و مشهورترين معادن است و آن فيروزه ي صافي و رنگين است و باطراوت.» (تنسوخ نامه ي ايلخالي، ص 70، به نقل از حافظ نامه، ص 759). دولت: اقبال، سعادت و نيک بختي. مستعجل: زودگذر و شتابان.
به راستي نگين انگشتر فيروزه ي بواسحاقي بسيار خوب و خوش درخشيد و جلوه کرد، ولي افسوس که دولت زودگذر و شتابنده اي بود و سلطنت او دوام نيافت.
9- کبک: پرنده اي معروف که در کوهستان ها زندگي مي کند و در ادبيات فارسي، خراميدن و با ناز رفتن آن مثل شده است و نيز چون داراي منقاري قرمز است، هنگام باز کردن آن گويي که مي خندد و قهقهه سر مي دهد. قهقهه ي کبک خرامان: استعاره از شادي ها و خوشي هاي شاه شيخ ابواسحاق. قضا: سرنوشت. شاهين قضا: اضافه ي تشبيهي، سرنوشت به شاهين که پرنده اي است شکاري، مانند شده است.
اي حافظ، آن کبک خرامان را ديدي که چگونه قهقه هاي مستانه مي زد و از سرپنجه ي شاهين سرنوشت غافل بود!