- شماره 193
1- نظر بازي: نگاه کردن به چهره ي زيبارويان، از کلمات کليدي حافظ است که آن را هنر و فضيلت مي داند و در اشعار او از ابتذال به دور است و گوياي توجّه به زيبايي هاست. رندي و نظربازي در نظر اهل صورت گنه و خلاف شرع است، ولي در نظر حافظ، فضيلت است و از ويژگي هاي ملامتيگري اوست. بي خبر: از ناسزاگويي هاي خواجه است به منتقدان و مخالفان خود و کساني که از عشق و معرفت بهره اي نبرده اند و مدّعي لاف زنند، در اينجا کنايه از عاقلان که در بيت بعد آمده است.
بي خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتقل
مستِ رياست محتسب، باده بيار و لاتخف
(غزل 7 / 296)
اي بي خبر، بکوش که صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي کَي راهبر شوي؟
(غزل 1 / 487)
نمودن: نشان دادن.
عاقلان که از عشق و معرفت بي خبرند و ما را نمي شناسند، در نظر بازي ما سرگشته و حيرانند. من همينم که نشان دادم، ديگر ايشان هرچه مي خواهند بگويند و بينديشند.
دوستان، عيبِ نظربازيِ حافظ مکنيد
که من او را ز محبّانِ شما مي بينم
(غزل 7 / 357)
2- پرگار: – 5 / 87. پرگار وجود: اضافه ي تشبيهي، وجود و هستي به پرگار مانند شده است. نقطه ي پرگار وجود: مرکز دايره ي هستي، کنايه از باارزش ترين موجودات هستي. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. بين نقطه، پرگار و دايره تناسب است.
عاقلان چنين تصوّر مي کنند که مرکز عالم و نقطه ي دايره ي امکانند، ولي از ديدگاه عشق، آنها در جهان حيران و سرگردانند و به حقيقتي دست پيدا نکرده اند.
3- آينه گرداندن: در قديم رسم چنان بود که غلامان و کنيزان در برابر شاه و يا عروس آينه مي گرفتند و مي گرداندند تا جمال خود را در آن بنگرند. در اينجا ماه و خورشيد دو غلامي هستند که آينه ي جلوه ي او را مي گردانند. در حقيقت خواجه ماه و خورشيد را به دو آينه اي مانند کرده است که رخ زيباي معشوق را نشان مي دهند؛ چنان که در جاي ديگر مي فرمايد:
وليکن کَي نمايي رخ به رندان
تو کز خورشيد و مَه آيينه داري؟
(غزل 3 / 447)
تنها چشم من جايگاه تجلّي چهره ي زيباي او نيست، بلکه ماه و خورشيد هم آينه گردان رخ اويند؛ به عبارت ديگر، نه فقط من، بلکه سراسر عالم غلام و بنده ي معشوق هستند و جمال او را در آينه ي خود نشان مي دهند.
4- عهد: پيمان. شيرين دهنان: کساني که داراي لب و دهاني زيبا و سخنان شيرين و دل نشين اند. خداوندان: خواجگان و سروران، صاحبان بنده و غلام. بين بنده و خداوندان تضادّ است.
خدا در روز ازل ميان ما و معشوقان شيرين لب شيرين گفتار عهد و پيمان جاويد بست. ما پيوسته دل بسته و غلام آنهاييم و آنان سروران و صاحبان ما هستند.
نبود نقشِ دو عالَم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه اين زمان انداخت
(غزل 2 / 16)
5- مفلسان: فقيران و تهي دستان. هوا: ميل و آرزو. مي و مطرب: – 8 / 3. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ.
تهي دستاني هستيم که در آرزوي نوشيدن شراب و شنيدن آواز رامشگريم و چيزي جز خرقه ي پشمين که تمام هستي ما را تشکيل مي دهد، نداريم. اي واي اگر باده فروش، آن را به گرو برندارد.
6- اعمي: نابينا. شب پرّه ي اعميک خفّاش که در روز نابيناست و چشمش نمي بيند، استعاره از کوردلان بي بصيرت. نظر: نگاه، توجّه و عنايت – فرهنگ. صاحب نظران: عارفان و اهل بصيرت.
خواجه بي خبران از عشق را به شب پره و معشوق را به خورشيد و خورشيد را به آينه مانند کرده است که در اينجا مقصود از آن، خورشيد حقيقي يعني خداوند است که انوار تجلّيّات او چون خورشيد درخشان است؛ به همين سبب مي فرمايد: در جايي که صاحب نظران از مشاهده ي آينه ي خورشيد ازلي عاجز و حيرانند، خفّاش که روز کور و ناتوان از ديدن خوشيد است، هرگز نمي تواند به وصال او برسد.
7- لاف: گزافه و بيهوده گويي، ادّعاي نادرست. زهي: از ادات تحسين است که در اينجا براي طنز و تعجّب آمده است، آفرين.
ادّعاي بي جاي عشق کردن و آنگاه از معشوق گله و شکايت نمودن؟ آفرين بر اين لاف دروغ! چنين عاشقاني فقط سزاوار فراق و دوري از يارند و بس.
8- مستوري: تقوا و پاک دامني، نجابت و پارسايي. مستي: بي خويشي و بي خودي. بين مستوري و مست تضاد و بين کلمه ي سياه و مست ايهام تبادري است به ترکيب سياه مست که از قديم رايج بوده است.
نکته ي قابل توجّه در اين بيت، آوردن مستوري و مستي که هر دو صفت چشم معشوق است، مي باشد و اين گره زدن متناقض ها از محورهاي اصلي شعر خواجه است. چشم زيباي يار از طرفي خمار و مست است و از جانب ديگر در پشت پرده ي پلک پنهان و مستور است و خواجه با توجّه به اين موارد به معشوق مي فرمايد: مگر اينکه چشم سياه تو که در عين مستي مستور است، شيوه ي کار را به من بياموزد، وگرنه اين کار از عهده ي همه کس برنمي آيد.
9- نزهت: پاکي. نزهت گه ارواح: مکان پاک روح ها، کنايه از بهشت. عقل و جان در اينجا ممکن است به معني مطلق عقل و مطلق جان و يا عقل کل و نفس کل باشد. گوهر هستي: اضافه ي تشبيهي، هستي و وجود به گوهر مانند شده است. نثار: – 3 / 60.
اگر باد بوي خوش تو را به جايگاه پاک و مطهّر ارواح ببرد، عقل و جان چنان دل باخته و عاشق مي شوند که تمام هستي خود را نثار تو مي کنند.
10- زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا – زهد در فرهنگ. رندي: لاابالي گري و بي قيدي، رسوايي فرهنگ. ديو: شيطان. خواجه زاهد و کساني که سخنان او را نمي فهمند، به ديو و رندي خود را به خواندن قرآن مانند کرده است. مصراع دوم تضمين بيت سعدي است:
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
آدمي زاده نگه دار که مُصحَف ببَرد
(کلّيّات، 917)
اگر زاهد رياکارِ به دور از عشق و معرفت، رندي حافظ را درک نکند، باکي نيست و اهمّيّتي ندارد، زيرا شيطان از مردمي که قرآن مي خوانند، مي گريزد.
11- مغ بچگان: جمعِ مغ بچه – 3 / 9. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ و براي اطّلاع بيشتر درباره ي گرو نهادن خرقه – 2 / 376. صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ.
اگر ساقيان زيباروي ميخانه از فکر رياکارانه ي ما آگاه شوند، بعد از اين ديگر خرقه ي هيچ صوفي را به گرو برنمي دارند.