- شماره 189
1- طاير: پرنده. دولت: سعادت و خوشبختي، بخت و اقبال. طاير دولت: اضافه ي تشبيهي، سعادت و خوشبختي به پرنده مانند شده است. شايد مراد خواجه پرنده ي هما باشد – 2 / 104. وصل: پيوند با محبوب، وصال – فرهنگ. قرار کردن: عهد و پيمان بستن.
اگر پرنده ي اقبال و سعادت دوباره به سوي ما گذر کند، يار برمي گردد و براي وصال عهد و پيمان مي بندد.
2- دستگه: دستگاه، قدرت و توانايي، سرمايه. درّ: مرواريد. درّ و گوهر: استعاره از اشک. خون دل خوردن: کنايه از درد و رنج کشيدن. نثار: – 3 / 60.
اگرچه چشم ديگر توانايي اشک ريختن ندارد، ولي درد و رنج مي کشد و خون دل مي خورد تا چاره اي براي نثار کردن به پاي يار بينديشد.
3- دوش: ديشب – 3 / 142. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. لعل لب: اضافه ي تشبيهي، لب از جهت سرخي، به لعل مانند شده است. هاتف: فرشته اي که از عالم غيب آواز دهد و خود او ديده نشود.
ديشب با خود گفتم که آيا لب سرخ گون يار چاره ي دل دردمند و بيمار مرا خواهد کرد؟ فرشته ي عالم غيب پاسخ داد که آري خواهد کرد.
4- يارستن: توانستن. باد صبا: نسيم صبحگاهي. گوش گذار کردن: نجوا و در گوش صحبت کردن، به گوش رسانيدن.
کسي نمي تواند در نزد او از ماجراي ما سخني بگويد، مگر اينکه باد صبا خبري از ما به گوش او برساند.
5- باز: – 7 / 40. نظر: نگاه – فرهنگ. باز نظر: اضافه ي تشبيهي، نگاه به باز مانند شده است. تذرو: مرغ زيبا و خوش رفتار که به آن قرقاول نيز گفته مي شود، در اينجا استعاره از معشوق. مگر: قيد شکّ و ترديد، شايد. نقش: سودي مي نويسد: «يک نوع کيسه ي شکاري است که با تلقين تغنّي شکار را به طرف آن مي خوانند.» (شرح سودي بر حافظ، 1101) و نيز به معني صفحه اي است رنگين و منقّش که با آن کبک و ساير پرندگان را صيد مي کنند و به آن دَفَک هم گفته مي شود. (فرهنگ واژه هاي ايهامي در اشعار حافظ)، در اينجا استعاره از نقش و نگار چشم.
بازِ نگاهم را به سوي تذروي پرواز داده ام تا شايد اين نقش نگاه، تذرو را به سوي خود بخواند و او را شکار نمايد.
6- برون آمدن از خويش: کنايه از خود را فراموش کردن و از خود گذشتن و جان افشاني کردن، حقيقت و باطن خود را نشان دادن و جوهر ذاتي را آشکار کردن.
شهر از عاشقان واقعي خالي است. آيا مي شود از جانبي، مردي از خود گذشته جوهر خود را نشان دهد و کاري کند و ماجراي عاشقي را دوباره از سر بگيرد؟
7- کريم: بخشنده و جوانمرد. طرب: عيش و شادي. درکشيدن: نوشيدن، سرکشيدن. خمار: – 6 / 22.
کجاست جوانمردي تا از مجلس عيش و شادي او، عاشق غمگيني جرعه اي از شراب بنوشد و خماري خود را برطرف سازد؟
8- وفا: – 2 / 90. وصل: پيوند با محبوب، وصال – فرهنگ. رقيب: – 5 / 88
آرزو دارم که يا به عهد خود وفا کني، يا خبر وصل دهي و يا خبر مرگ رقيب را بشنوم آيا ممکن است که روزگار يکي از اين آرزوها را برآورَد؟ (اميدوارم که همه به وصال معشوق برسند.)
9- اي حافظ، اگر از درگاه معشوق دور نشوي و در عشق پايدار بماني، روزي خواهد رسيد که او نيز از گوشه و کنار بر بالين تو گذر کند و به تو توجّه نمايد.