- شماره 162
1- گل: گل سرخ. ساغر: جام و پياله ي شراب.
فصل بهار است و گل خوش آمد و چيزي از اين خوش تر نيست که جام شراب در دستان تو باشد.
2- زمان خوشدلي: کنايه از بهار و نيز ايّام جواني. بين دَرياب و دُرياب جناس ناقص و به نوعي جناس مرکّب است. خواجه اين صنعت را در جاي ديگر نيز به کار برده است:
درياست مجلسِ او، دَرياب وقت و دُر ياب
هاي اي زيان رسيده، وقتِ تجارت آمد
(غزل 9 / 171)
زمان شادي و عيش فرارسيده، آن را غنيمت بدان و از گوهر عمر استفاده کن؛ زيرا هميشه در صدف، مرواريد يافت نمي شود.
3- وقت را غنيمت بدان و در گلستان باده بنوش، زيرا عمر گل کوتاه است و تا هفته ي ديگر نخواهد ماند.
4- لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ، استعاره از شراب قرمز.
اي کسي که جام طلايي خود را از شراب قرمز پر کرده اي، بر کسي که زر ندارد، جامي از آن را ببخش.
5- شيخ: بزرگ و سرور، پير و مرشد صوفيه که از نگاه حافظ بار منفي دارد. خم خانه: ميخانه، سردابي که در آن خم ها را مي گذارند. کوثر: – 7 / 65.
اي شيخ، بيا و از ميخانه ي ما باده اي بنوش که در حوض کوثر هم به گوارايي آن يافت نمي شود.
6- اوراق: جمعِ ورق، صفحه هاي کاغذ. اوراق شستن: شستن و پاک کردن نوشته ها، کنايه از ترک کردن علوم ظاهر. دفتر: کتاب.
اگر هم درس ما هستي، دست از کتاب و درس ظاهر بردار و نوشته هايت را بشُوي و آنها را ترک کن؛ زيرا علم عشق در کتاب نمي گنجد؛ يعني علم عشق دريافتني است نه آموختني.
از قيل و قالِ مدرسه حالي دلم گرفت
يک چند نيز خدمتِ معشوق و مَي کنم
(غزل 3 / 351)
7- نيوشيدن: گوش کردن و شنيدن. شاهد: – 7 / 11. دل بستن به چيزي يا کسي: کنايه از علاقه و دل بستگي و عشق به چيزي يا کسي پيدا کردن. حسن: جمال و زيبايي. بسته: گرو، وابسته. زيور: زينت و آنچه که زنان براي زيبايي بر خود بندند.
از من بشنو و عاشق معشوقي باش که زيبايي اش وابسته ي آرايش هاي مادّي و ظاهري نباشد.
8- خمار: ملالت و سردردي که ساعتي پس از خوردن شراب و زايل شدن نشئه ي آن عارض مي شود. شراب بي خمار: باده ي معرفت، شايد مراد خواجه شراب بهشتي باشد که در اين صورت اشاره است به آيات 19 و 18 سوره ي واقعه (56): بِاَکوَابٍ وَ اَبَارِيقَ وَ کَأسٍ مِن مَعِينٍ، لا يُصَدَّعُونَ عَنهَا وَ لايُنزِفُونَ، با قدح ها و ابريق ها و جام هايي از شرابي که در جوي ها جاري است. از نوشيدنش نه سردرد گيرند و نه بي هوش شوند. و نيز آيات 47 – 45 سوره ي صافّات (37): يُطافُ عَلَيهِم بِکَأسٍ مِن مَعِينٍ، بَيضآءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبينَ، لافِيهَا غَولٌ وَلاهُم عَنهَا يُنزَفُونَ، و جامي از چشمه ي خوشگوار ميانشان به گردش درآيد. سفيد است و نوشندگانش را لذّت بخش. نه عقل از آن تباهي گيرد و نه نوشنده مست شود.
9- از جان: با تمام وجود، از صميم قلب. سلطان اويس: «سلطان معزالّدين اويس جلايري، معروف ترين پادشاه سلسله ي ايلکاني است که از قبيله ي آل جلاير و از ايلات مغول بود.» (يادداشت هاي دکتر قاسم غني در حواشي ديوان حافظ، 179). وي از سال 757 تا 776 در بغداد و بعد در تبريز حکومت کرد. چاکر: بنده، خدمت گزار.
من از دل و جان بنده ي سلطان اويس هستم، اگرچه او از اين چاکر و خدمت گزار خود يادي نمي کند.
10- عالم آرا: زينت بخش جهان. زيبنده: شايسته و درخور. افسر: تاج شاهي.
به تاج او که زينت بخش جهان است سوگند که حتّي خورشيد نيز شايسته ي تاج شاهي او نيست.
11- گوهر: سرشت و ذات. بنا به نوشته ي مرحوم دکتر قاسم غني بعيد نيست اين بيت کنايه به سلمان ساوجي، شاعر ايلکانيان باشد. (يادداشت ها در حواشي ديوان حافظ، 179)
کسي بر شعر حافظ ايراد مي گيرد که هيچ لطف و ذوقي در وجودش نباشد.