• شماره 156

1- حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ. خلق: خوي و سيرت نيکو. وفا: وعده به جا آوردن و به سر بردن دوستي و عهد و پيمان، ثبات در قول و سخن و دوستي، مقابل جفا.

در زيبايي و خوش خلقي و وفاداري، هيچ کس به پاي يار ما نمي رسد و تو آن صلاحيّت را نداري که اين سخن مرا منکر شوي.

2- حسن فروشان: کساني که زيبايي خود را به رخ ديگران مي کشند و به آن مغرورند. به جلوه آمدن: خودنمايي کردن و خود را نشان دادن. ملاحت: خوب رو و نمکين بودن.

اگرچه مدّعيان زيبايي به خودنمايي و جلوه گري آمده اند، ولي هيچ کس از نظر حسن و جمال با يار ما برابري نمي کند.

3- صحبت: مصاحبت و هم نشيني. يک جهت: يک رو و يک رنگ، يک دل و بي نفاق. حق گزار: حق شناس، قدردان.

سوگند به دوستي قديمي که هيچ رازدار محرمي يافت نمي شود که با يار يک دل و حق شناس ما بتواند برابري کند.

4- نقش: صورت و تصوير. برآمدن: بيرون آمدن. ظاهر شدن: کلک صنع: قلم آفرينش. خواجه در اين بيت خداوند را نقّاشي تصوّر کرده است و آفريده هاي او را هم چون نقشي که از قلم او به وجود آمده است. نگار: اينجا مراد، ممدوح است – 6 / 15.

از قلم آفرينش هزاران نقش به وجود مي آيد، ولي هيچ کدام از آنها مانند تصوير يار ما دل پسند و زيبا نيست.

5- نقد: سکّه و پول رايج، سرمايه. کاينات: موجودات، مخلوقات. بازار کاينات: اضافه ي تشبيهي، کاينات از نظر حرکت و رفت و آمد و داد و ستد با يکديگر، به بازار مانند شده است. عيار: «معيار و ترازوي زرسنج، آنچه از درهم و دينار از طلا يا نقره ي خالص قرار داده باشند که يا سنگ محک سنجيده شود، مجازاً ارزش داشتن.» (لغت نامه). صاحب عيار: لقب خواجه قوام الدّين محمّد از ممدوحان حافظ – مقدّمه ي همين غزل. سکّه ي صاحب عيار: ايهام دارد: 1- سکّه اي که عيار آن کامل باشد. 2- سکّل خواجه قوام الدّين صاحب عيار. 3- سکّه مجازاً به معني ارزش و اعتبار، اعتبار خواجه قوام الدّين محمّد. بين نقد، سکّه و عيار تناسب است.

هزار سکّه به بازار عالم مي آورند، امّا يکي از آنها به سکّه ي صاحب عيار ما نمي رسد.

6- قافله ي عمر: اضافه ي تشبيهي، عمر به کاروان شتابان و زودگذر مانند شده است.

افسوس که کاروان عمر چنان شتابان گذشت که حتّي گردي از آن به هواي شهر ما نمي رسد؛ يعني عمر به سرعت گذشت و نشاني از خود به جاي نگذاشت.

7- واثق بودن: اطمينان داشتن، محکم و پا بر جا بودن. خاطر: دل.

اي دل، از آزار حسودان آزرده خاطر مشو و مطمئن باش که آسيبي به خاطر اميدوار ما نمي رسد.

9- بزي: از مصدر زيستن، زندگاني کن. خاک راه شدن: کنايه از مردن و به خاک تبديل شدن. غبار خاطر: استعاره از آزردگي و پريشاني دل. رهگذر ما: راه عبوري که ما در آنجا مرده ايم و به خاک بدل گشته ايم، راهي که تربت و قبر ما در آن واقع است. بين خاک و غبار تناسب است.

چنان زندگي کن که وقتي مُردي و خاک راه شدي، از خاک گور تو غباري که سبب آزردن رهگذران شود، برنخيزد.

9- سوختن: کنايه از سخت در رنج بودن. سمع: گوش. کامگار: کامروا، سعادتمند. پادشه کامگار: کنايه از شاه شجاع.

حافظ از اين غم سوخت و مي ترسم که شرح قصّه ي او به گوش پادشاه کامروا نرسد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا