- شماره 153
1- خسرو خاور: پادشاه مشرق، استعاره از خورشيد. علم: پرچم و بيرق. علم زدن: پرچم را برافراشتن، کنايه از فتح کردن و مسلّط شدن. مرحمت: لطف و مهرباني. اميدواران: منتظران و آرزومندان.
وقتي خورشيد سحرگاه اشعه ي خود را بر کوهساران زد و همه جا را فراگرفت، معشوقم با لطف و مهرباني در خانه ي عاشقان اميدوار و منتظر خود را کوبيد.
2- روشن شدن: معلوم و آشکار شدن. مهر گردون: ايهام دارد: 1- خورشيد آسمان 2- مهر و محبّت فلک. برآمدن: بالا آمدن، طلوع کردن.
وقتي براي صبح آشکار شد که لطف روزگار زودگذر است و يا خورشيد آسمان پايدار نيست و به زودي غروب خواهد کرد، طلوع کرد و از روي تمسخر، بر کساني که به کامروايي خود مغرور بودند، خنده اي زد.
3- نگار: – 6 / 15. دوش: ديشب و در معني کتف که در اينجا مراد نيست، با ابرو و دل ايهام تناسب است. عزم: قصد. گره از ابرو گشودن: کنايه از اخم خود را گشودن و تبسّم کردن است.
ديشب وقتي معشوقم به قصد رقصيدن در مجلس برخاست، گره از ابرو باز کرد و خنديد و دل عاشقان را گره زد و ربود.
4- رنگ صلاح: راه و روش صلاح و درستي، آب و رنگ تقوا و پرهيزکاري. خون دل: کنايه از رنج و زحمت فراوان. دست شستن: کنايه از ترک و رها کردن. باده پيمودن: هم به معني شراب نوشيدن و هم شراب نوشاندن است؛ پس چشم باده پيما يعني چشمي که شراب خوار و مست است و هم شراب دهنده و مست کننده است. صلا زدن: دعوت کردن، آواز دادن.
من آن وقت با خون دل و رنج بسيار دست از صلاح و تقوا شستم و رهايش کردم که چشم مست معشوق، هوشياران را به مستي و عيش فراخواند.
5- آن دل: سخت دل و بي رحم. عيّاري: دل ربايي و فتنه انگيزي، اشاره دارد به راهزني شبانه ي عيّاران – 4 / 66. شب زنده داران: کنايه از عارفان و عابدان. ره زدن: راه زدن، کنايه از غارت کردن و از راه به در کردن.
کدام سخت دل و بي رحمي، اين شيوه ي دلبري و عيّاري را به معشوق آموخت که از همان لحظه ي اوّل که بيرون آمد، دل شب زنده داران را ربود و آنها را از راه به در کرد؟
6- خيال: آرزو، فکر، تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. شه سواري: 1- يک شه سوار، کسي که در سواري مهارت دارد، سوار دلير و چالاک. 2- شه سوار بودن، شه سوار دلير و چالاک بودن. خيال پختن: کنايه از آرزوي چيزي را داشتن. شدن: رفتن. مسکين: بيچاره و بي نوا. قلب سواران: مرکز و قسمت اصلي لشکر.
دل مسکين من که آرزوي شه سواري را در سر مي پروراند، بر قلب لشکر حمله کرد. خداوندا، او را نگاه دار.
7- آب و رنگ: کنايه از زيبايي و طراوت. جان دادن و خون خوردن: کنايه از رنج بسيار کشيدن. نقش دست دادن: کنايه از به آرزو رسيدن و در بازي قمار يعني نقش دل خواه و برنده را آوردن و نقش از اصطلاحات بازي قمار است. رقم زدن: کنايه از خطّ بطلان کشيدن. جان سپاران: جان نثاران، فداکاران.
در آرزوي اينکه چهره اش آب و رنگ بگيرد و زيبا گردد و به جلال و شکوهي برسد، بسيار درد و رنج کشيديم، ولي همين که او به نقش دل خواه خود رسيد، قلم بطلان بر دوستان فداکار خود کشيد و آنها را از خود راند.
8- خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. اندر کمند آوردن: کنايه از به دست آوردن. زره مو: کسي که مويش هم چون زره حلقه حلقه است، کسي که موي پرپيچ و تاب دارد و يا کسي که موهاي بلند پر پيچ و تابش تن او را هم چون زره پوشانده است. خنجرگزاران: جمعِ خنجرگزار، خنجرزن، کسي که با خنجر مي جنگد، دلير و شجاع، جنگيدن با خنجر مهارت و شجاعت بيشتري مي خواهد، زيرا خنجر کوتاه تر از شمشير است و شخص به دشمن نزديک تر. در برخي از نسخ «خنجرگزاران» به صورت «خنجرگذاران» آمده است – (ديوان حافظ، به تصحيح دکتر پرويز ناتل خانلري، 315). راه زدن: کنايه از غارت و تاراج کردن. فريب دادن: بين کمند، زره، خنجر و بين مو و مژگان تناسب است.
من با اين خرقه ي پشمينه چگونه مي توانم معشوقي را که زلف او هم چون زره پيچيده و حلقه حلقه است، در کمند خود اسير نمايم؟ دلبري که با مژه هاي زيباي خود خنجرگزاران شجاع را از راه به در کرده است.
9- نظر: اصطلاح نجومي است، وضع قرار گرفتن برج هاي دوازده گانه نسبت به يکديگر که هر يک از اين وضع ها سعد يا نحس مي باشد. (فرهنگ اصطلاحات نجومي)
ز اخترم نظري سعد در ره است، که دوش
ميانِ ماه و رخِ يارِ من مقابله بود
(غزل 7 / 215)
قرعه: سهم و نصيب، آنچه به فال زنند. توفيق: سعادت، پيروزي، موانفقت و تأييد الهي. يمن: فرخندگي و مبارکي. دولت: بخت و اقبال نيک. شاه: مراد از شاه به قرينه ي بيت بعد، شاه منصور است. کام: خواست و آرزو. بختياران: کساني که بخت با او يار است، خوش بختان. فال بختياران زدن: فال خوب و مطلوب زدن.
نظر و توجّه کواکب بر اين است که توفيق و تأييد الهي و خوش بختي نصيب شاه مي شود؛ پس خواست و آرزوي حافظ را که فال نيک و خوب زده است، برآورده مساز.
10- شهنشاه مظفّر فر: پادشاهي که فرّ و شکوه پيروزي دارد، پادشاهي که فرّ و شکوه مظفّر که بنيان گذار سلسله ي آل مظفّر بود، با اوست. منصور: مراد شاه منصور آخرين پادشاه آل مظفّر – 1 / 242. جود: عطا و بخشش. خنده بر چيزي يا کسي زدن: کنايه از مسخره کردن چيزي يا کسي.
شاه منصور آن پادشاهي است که داراي فرّ و شکوه مظفّري است و پهلوان کشور و دين است؛ کسي است که بخشش او بر ابر بهاران که مظهر بخشش است، خنده ي تمسخر مي زند.
11- ساعت: لحظه و زمان. مشرّف شدن: سرافراز شدن، افتخار يافتن. ساغر: جام و پياله ي شراب. زدن: نوشيدن (لغت نامه)
از آن زمان که جام باده افتخار اين را پيدا کرد که در دست شاه منصور جاي بگيرد، روزگار به شادي باده نوشان شراب نوشيد.
12- شمشير سرافشان: صفت فاعلي مرکّب مرخّم، شمشير سرافشاننده، شمشيري که سرها را از تن جدا مي کند و بر زمين مي افکند. ظفر: فتح و پيروزي، خورشيد انجم سوز: صفت فاعلي مرکّب مرخّم، خورشيد انجم سوزنده، خورشيدي که با طلوعش همه ي ستارگان را مي سوزند و از بين مي برد.
آن روز از شمشير درخشان و سرافشان او پيروزي نمايان گشت که او هم چون خورشيد که به هزاران ستاره حمله مي کند و آنها را نابود مي سازد، يک تنه به قلب هزاران لشکر حمله کرد.
13- ملک: پادشاهي و سلطنت. چرخ: فلک، روزگار. دولت: بخت و اقبال، خوشبختي. سکّه زدن: فلزي را به صورت مسکوک درآوردن. سکّه ي دولت: اضافه ي تشبيهي، دولت به سکّه اي مانند شده است. دور: گردش، مدّت و زمان و با چرخ تناسب است.
اي دل، پايداري عمر و سلطنت شاه منصور را از خدا بخواه، زيرا فلک سکّه ي بخت و اقبال را در همه ي زمان ها به نام او زده است.