- شماره 128
1- نگار: – 6 / 15. رخت: مجازاً بار و بنه. رخت بردن: کنايه از نقل مکان کردن، بين بخت و رخت جناس لاحق است.
در شهر، معشوق زيبايي نيست تا دل مرا ببرد و عاشق خود کند و من در اينجا غريب و بي کسم. اگر بخت به من روي آورد، بار و بنه ي مرا از اين شهر به جاي ديگري خواهد برد.
2- حريف: يار يک دل و يک رنگ، دوست هم پياله و باده نوش. کش: خوش و زيبا. تمنّا: آرزو و درخواست، خواهش. نام تمنّا بردن: خواهش کردن، چيزي خواستن.
کجاست معشوق زيباي سرخوشي که پيش بخشش و بزرگواري او، عاشق دل سوخته آرزو و درخواستي را طلب کند؟
3- خزان: پاييز. رعنا: زيبا.
اي باغبان، مي بينم که از رسيدن خزان غافلي و هيچ توجّهي به غارتگري باد پاييزي نداري. افسوس و دريغ از آن روزي که باد خزان، گل زيباي تو را پرپر کند و ببرد.
مي توان بيت را به گونه ي ديگري نيز گزارش نمود:
باغبان: استعاره از عاشق. خزان: استعاره از هجران و جدايي. گل: استعاره از معشوق.
اي عاشق بيچاره، تو را از فراق و هجران بي خبر مي بينم. واي بر تو اگر جدايي از راه بيايد و معشوق زيبايت را ببرد.
4- رهزن دهر: اضافه ي تشبيهي، روزگار به راهزني تشبيه شده است که همه چيز انسان را مي ربايد. ايمن: آسوده خاطر و بي خيال.
راهزن روزگار بيدار است و در کمين. از او آسوده خاطر مشو که اگر امروز گل رعناي تو را نبرده است، فردا آن را خواهد برد.
5- خيال: وهم و گمان، فکر و آرزو. لعبت: عروسک، استعاره از معشوق زيبا. لعبت باختن: کنايه از عشق بازي کردن. بو که: بود که، اميد است که. نام تماشا بردن: از تماشا ياد کردن، به تماشا خواندن و دعوت کردن. نظر: نگاه، توجّه و عنايت – فرهنگ. صاحب نظر: اهل بصيرت، حقيقت شناس.
بيت را دو گونه مي توان معنا نمود:
1- در خيال، معشوق هاي زيبايي را مجسّم مي کنم و از روي هوس با آنها به عشق بازي مشغولم، به اميد اينکه صاحب نظري حقيقت شناس پيدا شود و مرا در عالم واقع به ديدار آنها ببرد.
2- در عالم خيال با عروسکان زيباي شعرم از روي هوس عشق بازي مي کنم، باشد که صاحب نظري به تماشاي شعر من بيايد و هنر مرا ببيند و از آن برخوردار گردد.
6- علم و فل: دانش و فضيلت و تقوايي است که خواجه پس از چهل سال به دست آورده است و شايد کتاب هايي باشد که به درس خوانده و به پاره اي از آنها در اشعار خود اشاره کرده است. آقاي بهاءالدّين خرّم شاهي در اين بحث مستوفايي نموده است – (حافظ، انتشارات طرح نو، صص 40 – 21). چل سال: اگر بپذيريم که سال تولّد خواجه 716 باشد، پس مي توان احتمال داد که شاعر در حين سرودت اين غزل چهل سال داشته است؛ يعني سال 756 و اين مصادف بوده با اواخر حکومت مبارزالّدين محمّد که از پادشاهان ستمگر زمان حافظ بوده و خواجه بارها در جاي جاي ديوان از خودکامگي و تعصّبات خاصّ مذهبي وي شکوه مي کند و اين غزل نيز مي تواند گله ي خواجه باشد از مردمي که نه تنها حقّ هنر را ادا نکرده، حتّي نسبت به هنرمند نيز حق ناشنس و ناسپاس بودند. ترسيدن: بيم داشتن، مطمئن بودن. نرگس: – 5 / 24. نرگس مستانه: استعاره از چشم مست و خمار معشوق. يغما: غارت و چپاول.
علمي و فضيلتي که به مدّت چهل سال دلم اندوخت، مي ترسم چشم مست و خمار يار به يک باره به تاراج ببرد.
7- عشوه خريدن: فريب خوردن. سامري: مردي از پيروان موسي يا خويشاوند او و يا برطبق برخي از روايات، خاله زاده ي موسي که منسوب به قبيله ي سامره از عظماي بني اسرائيل بود. در بعضي از تفاسير (ابوالفتح، جلد 7، 482) او را اهل کرمان گفته اند. قصّل سامري و ساختن گاو زر و به صدا درآمدن آن گوساله در تورات نيامده است. امّا در تفاسير چنين است: موسي براي آوردن الواح به طور سينا رفته بود و به قوم خود وعده داده بود که بعد از سي روز بازگردد. امّا چون به فرمان الهي ده روز به آن مدّت افزوده گشت، مردم گفتند که موسي خلف وعده کرده است. سامري در اين فرصت از جواهر خود و مردم در عرض سه روز گوساله ي زرّيني ساخت. هنگامي که باد به زير گوساله دميده مي شد، در شکم او مي رفت و از گلوي او آواز گاو بيرون مي آمد. مردم به تماشاي آن فريفته شدند و از دين برگشتند. در تفسير ابوالفتح (جلد 7، 483) مي گويد که چون قبطيان و خود فرعون (پيش از آنکه دعوي خدايي کند) در اصل گاوپرست بودند، سامري براي نقشه ي خود گوساله را اختيار کرده بود. در برخي از مآخذ آمده است که سامري زرگر، خاک زميني را که اسب جبرئيل در روز غرق شدن فرعون بر آن پاي نهاده بود، به دست آورد و در دهان گوساله ي زرّين ريخت تا به صدا درآمد. فَاَخرَجَ لَهُم عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقَالُوا هذا اِلهُکُم وَ اِلهُ مُوسي فَنَسِيَ، و بر ايشان تنديس گوساله اي که نعره ي گاوان را داشت، بساخت و گفتند: اين خداي شما و خداي موسي و موسي فراموش کرده بود. (آيه ي 88، سورة طه (20)) (فرهنگ تلميحات). يد بيضا: يکي از معجزات موسي اين بود که چون دست راست به گريبان مي کرد و بيرون مي آورد، نور سفيدي از آن مي تافت و پنجه اش نوراني مي شد. اين معجزه به يد بيضا معروف است. در آيه ي 22، سوره ي طه (20) مي فرمايد: وَاضمُم يَدَکَ اِلي جَنَاحِکَ تَخرُج بَيضآءَ مِن غَيرِ سوُءٍ آيَةً اُخرَي، و بپيوند دستت را به بالت يا گريبانت که بيرون بيايد سفيد نوراني از غير پيسي که آيت ديگر است.
و چون موسي به دربار فرعون رفت، «موسي دست در زير بغل کرد و باز بيرون آورد چون صد هزار ماه و آفتاب از کف دست او بتافت؛ چنان که چشم غلامان خيره شد و همه بگريختند.» (قصص الانبياي نيشابوري، 172) (فرهنگ تلميحات). دست بردن از کسي يا چيزي: از اصطلاحات قمار، کنايه از پيشي گرفتن از کسي يا چيزي. بين بانگ گاو و سامري تناسب و بين سامري و يد بيضا تضادّ است.
بانگ گاوي چه انعکاسي مي تواند داشته باشد. فريب مخور و تحت تأثير آن قرار مگير، زيرا سامري کسي نيست که از يد بيضاي موسي پيشي بگيرد و برتري جويد.
شايد مراد از يد بيضا شعر و هنر خواجه و مراد از بانگ گاو و سامري رياکاري مخالفان و ايرادگيران او باشد.
8- جام مينايي: جام ميناکاري شده، جام شيشه اي. سيل غم: اضافه ي تشبيهي، غم به سيل مانند شده است. سدّ راه غم بودن مي: – 8 / 149.
جام شيشه اي باده را هرچند ظاهري شکننده دارد، از دست مده و پيوسته مَي بنوش، زيرا سدّ محکمي براي دل تنگي و ملامت است و سيل غم و اندوه تو را مي برد.
غمِ کهن به ميِ سال خورده دفع کنيد
که تخمِ خوشدلي اين است، پيرِ دهقان گفت
(غزل 6 / 88)
9- کمين گاه: جايي که در آن براي شکار يا حمله به دشمن پنهان شوند. کمان داران: کساني که در تيراندازي مهارت دارند، استعاره از زيبارويان ابروکمان يا رقيبان و مراقبان. صرفه بردن: پيش افتادن و غلبه کردن. اعدا: جمعِ عدو، دشمنان. بين کمين و کمان صنعت شبه اشتقاق و از جهتي جناس لاحق است.
هرچند در راه عشق رقيبان کمان دار در کمين اند و به عاشق حمله مي آورند يا معشوقان ابروکمان در کمين عاشق اند و دل آنها را تير نگاه شکار مي کنند، ولي اگر از روي معرفت و آگاهي در راه عشق قدم برداري، به مقصود مي رسي و بر همه ي موانع غلبه مي کني.
10- غمزه: – 8 / 249. پرداختن از چيزي: رها کردن و فارغ شدن از آن چيز. غير: بيگانه که همان «جان» در مصراع اوّل است. بهل: از مصدر هليدن، بگذار و رها کن.
اي حافظ، اگر ناز و کرشمه ي دل فريب معشوق جان تو را بخواهد، خانه ي وجودت را از هر نوع علاقه اي به جان خالي کن و بگذار تا ببرد؛ به عبارت ديگر، جان شيرين در برابر معشوق حکم بيگانه را دارد که بايد از آن گذشت.