- شماره 117
1- دور: ايهام دارد: 1- گرداگرد، اطراف 2- زمان و عصر. فراغ داشتن: بي نياز بودن. سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. لاله: – 9 / 58. بين دل، روي و پاي در «پاي بند» و بين چمن، سرو و لاله تناسب است.
دل ما در آن زمان که چهره ي تو جلوه گري مي کند و يا با ديدن صورت گرد و زيباي تو از گشت و گذار در چمن آسوده و بي نياز است؛ زيرا دل ما هم چون سرو پاي بند غم عشق تو و چون لاله داغدار دوري از توست.
2- سر فرو آمدن: خم شدن سر، تعظيم کردن. کمان ابرو: اضافه ي تشبيهي، ابروي معشوق در خميدگي، به کمان مانند شده است. درون: دل.
ما در مقابل ابروي خميده ي کسي سر اطاعت و تسليم فرود نمي آوريم، زيرا دل عارفان عزلت نشين از دنيا و آنچه در آن است، فارغ و بي نياز است.
3- بنفشه: – 6 / 16. تاب داشتن: رنج و عذاب داشتن، قهر و خشم داشتن. دم زدن: سخن گفتن. سياه کم بها: غلام سياه بي ارزش، کنايه از بنفشه. دماغ: مغز و فکر.
از دست بنفشه در رنج و عذابم که از زلف معشوق چگونه سخن مي گويد و لاف برابري مي زند. تو اين سياه کم ارزش را بنگر که چه خيال هاي باطلي در سر دارد.
4- چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. خراميدن: با ناز و تکبّر و تبختر راه رفتن. گل: گل سرخ. تخت گل: اضافه ي استعاري، گل به سلطاني مانند شده است که تخت دارد و در اينجا تخت مجازاً بوته ي گل. نديم: حريف شراب و هم پياله، هم نشين امرا و سلاطين. اياغ: جام و پياله ي شراب.
در چمن به گردش درآ و لاله را در کنار تخت گل بين که هم چون نديم شاه پياله ي شراب را در دست دارد.
5- شمع رو: اضافه ي تشبيهي، روي معشوق از جهت روشني، به شمع مانند شده است.
در اين شب تاريک و بياباني که در پيش است، به کجا مي توان رسيد؟ مگر آنکه اي معشوق، چهره ي زيبا و درخشان تو چراغ راهم بشود و مرا به مقصد برساند.
شبِ تار است و رهِ واديِ اَيمن در پيش
آتشِ طور کجا؟ مَوعدِ ديدار کجاست؟
(غزل 2 / 19)
در اين شبِ سياهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکبِ هدايت
(غزل 6 / 94)
6- شمع صبحگاهي: شمع سحري که بي نور و ضعيف است و در صبح خاموش مي گردد. سزد: سزاوار و شايسته است. به هم گريستن: با هم گريه کردن، بر حال يکديگر گريه کردن. بت: استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد.
خواجه در اين بيت به دردي اشاره دارد که بي خود و شمع مشترک است و آن درد فراق از معشوق زيباروي خود است. امّا بت شمع کيست؟ بايد گفت که در قديم شمع را از موم مي ساختند و سپس آن را از عسل که بت شيرينش بود، جدا مي کردند و بعد از اين جدايي بود که شمع پيوسته در فراق مي سوخت و اشک مي ريخت. خواجه در جاي ديگر مي فرمايد:
جدا شد يارِ شيرينت، کنون تنها نشين اي شمع
که حکمِ آسمان اين است، اگر سازي وگر سوزي
(غزل 10 / 454)
شايسته است که من و شمع سحري از فراق معشوق به حال خود گريه کنيم، زيرا در اين درد عشق سوختيم و يار هم چنان به ما بي توجّه است.
7- ابر بهمن: ابر بهمن ماه که پرباران است. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. طرب آشيان: اضافه ي مقلوب، لانه و آشيانه ي شادي و طرب. طرب آشيان بلبل: استعاره از باغ.
سزاوار است که مانند ابر پرباران بهمن بر اين چمن اشک بريزم، زيرا جاي شادي بلبل را زاغ گرفته است. شايد خواجه اشاره اي به اين نکته دارد که افراد ناشايسته و بي لياقت جاي افراد شايسته و لايق را گرفته اند.
8- سر چيزي داشتن: کنايه از آرزو و ميل چيزي داشتن. خاطر: فکر و انديشه، خيال. هوا: ميل و هوس. بين سر در معني عضو بدن که در اينجا مراد نيست و نيز بين هوا در معني باد و نسيم که در اينجا مراد نيست، با باغ ايهام تناسب است.
دل عاشق و دردمند حافظ آرزوي آن دارد که درس عشق بخواند و عاشق شود، زيرا ديگر خيال رفتن به باغ و گردش در آن را که آشيانه ي کلاغان شده است، ندارد.