• شماره 111

1- عکس روي تو: تصوير چهره ي تو و در اصطلاح عرفاني، پرتو و تجلّي الهي و «تو» در اينجا مراد معشوق ازلي يعني خداست. چو: چون، وقتي که. آيينه ي جام: اضافه ي تشبيهي، جام شراب در درخشندگي، به آينه مانند شده است. خواجه اين ترکيب را بارها در ديوان خود به کار برده است:

صوفي بيا که آينه صافي است جام را

تا بنگري صفايِ ميِ لعل فام را

(غزل 1 / 7)

ببين در آينه ي جام نقش بندي غيب

که کس به ياد ندارد چنين عجب ز مني

(غزل 6 / 477)

– جام جهان نما در فرهنگ. عارف: دانا و شناسنده. اين تنها جايي است که حافظ به طعن و طنز از عارف ياد مي کند. خنده ي مي: صداي ريختن شراب از صراحي در جام و نيز کنايه از پرتو و تلألؤ مي. طمع خام: خيال باطل و آرزوي محال.

از زماني که تصوير چهره ي تو در جام شراب چون آينه منعکس شد، عارف از پرتو و درخشش باده به اين خيال باطل افتاد که به همه ي اسرار دست يافته است؛ به عبارت ديگر، وقتي انوار الهي در دل عارف تجلّي کرد، او از اين پرتو و تجلّيات الهي ادّعاي شناخت حق را کرد و خود را عارف ناميد که خواجه با طنز و تعريض به او مي گويد که تو بيهوده خود را عارف ناميده اي. به هيچ شناخت و معرفتي دست نيافتي.

2- حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ. جلوه: ظهور و تجلّي. اوهام: جمعِ وهم، پندارها، خيالات. آينه ي اوهام: اضافه ي تشبيهي، وهم و خيالات به آينه مانند شده است.

زيبايي چهره ي تو يک بار در آينه ي هستي تجلّي کرد و از همان يک جلوه، اين همه تصوير و خيالات مختلف در آيينه ي تخيّلات انسان ها به وجود آمد؛ يعني اي معشوق، با يک جلوه ي تو دنيايي از افکار گوناگون حاصل شد و هرکس از آن تجلّي به گونه اي تعبير کرد.

3- عکس مي: جلوه و تجلّيات حق. همان گونه که مي سبب مستي مي گردد، تجلّي حق نيز عارف را مست و بي خويش مي سازد. نگارين: زيبا و آراسته. نقش نگارين: صورت هاي زيباي رنگارنگ که در آفرينش ديده مي شود، مخلوقات. نمودن: جلوه کردن و ظاهر شدن. بين مي، ساقي و جام تناسب است.

اين همه جلوه و تجلّيّات حق و تصويرها و نقش هاي رنگارنگ و مختلفي که در آفرينش به وجود آمده، همه از پرتو چهره ي زيباي ساقي ازلي است که در جام منعکس شده است.

هر دو عالَم يک فروغِ رويِ اوست

گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

(غزل 6 / 363)

4- غيرت: – 10 / 5. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. خاصان: برگزيدگان، نزديکان، اوليا. زبان بريدن: کنايه از ساکت و خاموش کردن. غمش: غم عشق، مرجع ضمير متّصل «ش» به عشق برمي گردد. عام: مردم عوام، کساني که آگاهي و معرفت به حقايق ندارند.

غيرت عشق زبان همه ي برگزيدگان و اولياي الهي را بريد و آنها را از سخن گفتن درباره ي اسرار الهي و عشق او بازداشت؛ به همين سبب خواجه مي پرسد، پس چگونه راز عشق در دهان همه ي مردم و مخلوقات افتاده است و همه عاشق او شده اند؟ به عبارت ديگر، عشق غيرت دارد و نمي خواهد نام و سخنش بر سر زبان هر بي سر و پايي بيفتد و اسرارش فاش گردد؛ پس زبان همه ي محرمان را بريد تا نتوانند از عشق سخن بگويند و اين سؤال در ذهن خواجه است که حال که عارفان و کساني که خدا را مي شناسند، از عشق معشوق سخن نگفته اند، پس از کجا راز عشق فاش گرديد و همه ي موجودات عاشق او شدند؟

سرِّ خدا که عارفِ سالک به کس نگفت

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد؟

(غزل 4 / 243)

5- مسجد: در شعر حافظ مقابل ميخانه و خرابات است و با صومعه يکي است. خرابات: – فرهنگ. عهد ازل: روز ازل، روزي که خداوند از انسان ها پيمان عشق و بندگي گرفت و نيز روزي است که سرنوشت انسان بر اساس مشيّت الهي نوشته شد – 1 / 24. فرجام: نتيجه و پايان کار.

اين بيت بيانگر تفکّر جبري حافظ است و نيز پاسخي است از سوي خواجه به زاهدان و مخالفانش که او را به سبب رند و خراباتي بودن مورد سرزنش قرار مي دادند؛ به همين سبب خواجه مي فرمايد: من به اختيار خود از مسجد به خرابات نرفتم، بلکه از روز ازل تقدير اين گونه برايم رقم زده بود؛ يعني سرنوشت، پايان کار مرا اين گونه مقدّر کرد که در ميخانه ساکن شوم

6- دوران: ايهام دارد: 1- روزگار و زمانه 2- گرديدن و چرخش. پرگار: – 5 / 87.

دايره ي گردش ايّام: اضافه ي تشبيهي، گردش و رفت و آمد شب و روز، به دايره مانند شده است. در دايره ي گردش ايّام افتادن: کنايه از به وجود آمدن و متولّد شدن. بين دوران در معني گردش، با پرگار و دايره تناسب و بين دوران و دايره صنعت اشتقاق است. مصراع اوّل داراي استفهام انکاري است. مضمون اين بيت ادامه ي بيت قبل است و پاسخ ديگري است از طرف خواجه به مخالفان خود که مي گويد: هرکس که به اين عالم آمد و در دايره ي گردش ايّام گرفتار شد، اگر به دنبال آن نرود و مطابق آن عمل نکند، چه کار مي تواند بکند؟ يعني همه ي موجودات اسير دايره ي چرخش زمانند و جز چرخيدن و در پي آن رفتن چاره ي ديگري ندارند.

7- خم زلف: انحنا و پيچ و تاب زلف. چاه زنخ: اضافه ي تشبيهي، در ادب فارسي چانه ي معشوق به سبب فرورفتگي زير آن به چاه مانند شده است.

دل عاشق من که در چاه زنخدان تو اسير بود، زلف تو را گرفت و بيرون آمد، ولي افسوس که در دام پيچ و تاب آن گرفتار شد؛ يعني دل پيوسته اسير جلوه ي جمال الهي است و خلاصي از آن ممکن نيست و دشواري هاي راه عشق پايان ندارد.

8- شدن: گذشتن و رفتن. خواجه: – 5 / 63. صومعه: – 2 / 2. بين ساقي و جام تناسب و بين لب در معني عضو بدن که در اينجا مراد نيست، با رخ ايهام تناسب است.

اي خواجه، گذشت آن زماني که مرا در صومعه مي ديدي، ديگر بدآنجا نخواهم رفت و به ايمان ظاهري روي نمي آورم؛ زيرا راه عشق و مستي را در پيش گرفته ايم و کار ما تنها رفتن به ميخانه و مشاهده ي چهره ي زيباي ساقي و نوشيدن جام لبالب باده شده است.

9- شمشير غم: اضافه ي تشبيهي، غم از جهت کشتن و آسيب رساندن، به شمشير مانند شده است. نيک سرانجام افتادن: عاقبت نيک داشتن.

در زير شمشير عشق محبوب بايد با رقص و شادي رفت، زيرا هرکس که کشته ي عشق او شد، عاقبت نيک خواهد داشت.

10- دم: لحظه. دل سوخته: سوخته دل و عاشق. لطف: نرمي و خوش رفتاري. گدا: فقير و تهي دست، کنايه از حافظ که محتاج عشق معشوق است. انعام: عطا و بخشش، احسان.

معشوق هر لحظه با من دل سوخته و عاشق لطف ديگري دارد و اين محتاج عشق را بنگر که چگونه سزاوار احسان او شده است.

11- صوفيان: جمعِ صوفي، پيروان طريقت تصوّف – فرهنگ. حريف: يار يک دل و يک رنگ، دوست هم پياله و باده نوش. نظرباز: آن که نگريستن به چهره ي زيبارويان شيوه ي اوست و در اينجا بار منفي دارد. بدنام: رسوا.

همه ي صوفيان، شراب خوار و نظرباز و چشم چرانند، ولي در اين ميان، حافظ عاشق و دل سوخته بدنام شده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا