- شماره 110
1- پيرانه سر: قيد زمان است، سر پيري، هنگام پيري. عشق جواني: 1- با «ياي» وحدت يعني عشق به يک جوان. با «ياي» مصدري يعني عشق به دوران جواني. به درافتادن: فاش و برملا شدن.
هنگام پيري عشق جواني به سراغم آمد و آن رازي که در دلم پنهان شده بود، سرانجام فاش و برملا گرديد.
2- نظر: نگاه، توجّه و عنايت – فرهنگ. مرغ دل: اضافه ي تشبيهي، دل از نظر بلندپروازي، به مرغ تشبيه شده است. هواگير: ايهام دارد: 1- صفت فاعلي مرکّب مرخّم، اوج گيرنده، پرواز کننده. 2- صفت مفعولي مرکّب مرخّم، در هوا گرفت، شکار شده در هوا. 3- صفت مفعولي، دچار هوا (عشق) شده، عاشق گشته. بين نظر، ديده و نگه و بين مرغ و هوا و بين مرغ و دام تناسب است.
مرغ دل من از راه نگاه و نظر پريد و اوج گرفت و يا عاشق و مجنون شد و اي چشم، بنگر که دل شيداي من کجاست و اسير کدامين دام شده است؟ به عبارت ديگر، چشمن من جمال معشوق را ديد و عاشق شد و دلم به شوق وصال او به آسمان پرواز کرد.
3- دردا: شبه جمله است، چه درد زيادي است، افسوس و دريغا. آهوي مشکين: آهوي مشک، آهويي که از نافه ي آن مشک گرفته مي شود. آهوي مشکين سيه چشم: اسعاره از معشوق سياه چشم آهورفتار. نافه: در اينجا مجازاً بوي خوش – 2 / 1. خون دل در جگر افتادن: کنايه از رنج بسيار بردن و غمگين شدن. بين آهو، مشکين، نافه و خون تناسب است.
افسوس که به خاطر آن معشوق سياه چشم آهورفتار چون نافه خون در دلم افتاد و چه درد و رنجي را متحمّل شدم.
4- از رهگذر: ايهام دارد: 1- از کويِ، از راهِ 2- به سببِ. نافه: – همين غزل بيت قبل. نسيم سحر: باد صبحگاهي، باد صبا.
هر بوي خوش و معطّري که به دست صبا افتاد و منتشر شد، سبب آن اين بود که از خاک کوي تو اي يار، گذر کرده بود؛ يعني اگر نسيم سحرگاهي خوش بوست، از هم نشيني با تو اين چنين عطرآگين شده است.
5- تا: از زماني که، وقتي که. تيغ جهانگير: شمشيري که جهان را مي گيرد، در اينجا صفت مژگان است. کشته: ايهام دارد: 1- کشته شده، مرده 2- شيفته و عاشق. دل زنده: کسي که داراي دلي زنده است، هوشيار و دل آگاه، دل شاد و شادمان. بين تيغ و کشته تناسب و بين کشته و زنده تضادّ است.
از روزي که مژگان تو با ناز و غمزه هاي دل فريب به قصد کشتن ما، شمشير جهانگير خود را در دست گرفت، چه بسيار کشته هاي دل زنده ي عاشقي که به روي يکديگر افتادند؛ يعني اي محبوب، از زماني که آغاز دلبري و عشوه گري کردي، بسيار افراد دل آگاه و عاشق پيشه اي که تاب زيبايي تو را نياوردند و در راه عشق تو جان شيرين خود را فدا کردند.
6- دير: جايي که راهبان مسيحي در آن با هم زندگي و عبادت مي کنند، صومعه. دير مکافات: استعاره از دنيا؛ از آن جهت که هرکس همين جا جزاي عمل خود را مي بيند. درد: گل و لاي ته شراب که شراب خواران کم بضاعت به بهاي کم مي نوشند، ولي مستي آن بيشتر است. دردکشان: کساني که جام شراب را تا ته سر مي کشند، باده نوشان قهّار، کنايه از رندان عاشق پيشه ي مست. درافتادن: ستيزه کردن، جنگيدن. برافتادن: مغلوب و نابود گشتن.
بسيار تجربه کرديم که در اين دنيا که دار مکافات است، کساني که با باده نوشان و رندان عاشق پيشه ي مست ستيزه کردند، نابود شدند.
7- جان دادن: کنايه از بسيار تلاش کردن و نهايت سعي و کوشش نمودن. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. قدما معتقد بودند که بر اثر تابش آفتاب سنگ به لعل و گوهر تبديل مي شود. (فرهنگ اشارات ذيل لعل). طينت: سرشت و باطن. بدگوهر: بداصل و بدذات، بدسرشت و بدباطن.
اگر سنگ سياه در آرزوي لعل شدن تلاش بسيار کند و در اين راه جان خود را از دست بدهد، لعل نمي شود؛ زيرا اصل و گوهر او سياه و ناپاک است؛ يعني هر سنگي استعداد گوهر شدن را در وجود خود ندارد و براي رسيدن به کمالات قابليّت لازم است.
8- بتان: جمعِ بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق او را تا حدّ پرستش مي پرستد. دست کش: ايهام دارد: 1- بازيچه و ملعبه 2- نوازش کننده ي با دست 3- هدايتگر و راهنما. طرفه: عجيب و شگفت انگيز. حريف: يار يک دل و يک رنگ، دوست هم پياله و باده نوش. کش: که او را، اگر به فتح اوّل خوانده شود (کَش) به معني خوش و زيباست که در اين صورت، صفت براي حريف است. به سرافتادن: ايهام دارد: 1- به فکر افتادن، به نظر رسيدن. 2- با سر به زمين خوردن. بين سر، زلف و دست در «دست کش» تناسب است.
در اين بيت نکته اي است که مرحوم دکتر عبّاس زرياب خويي بدآن اشاره کرده است: از ذهن بازيگر خواجه هيچ بعيد نيست که دست به يک بازي لفظي نزده باشد؛ به اين صورت که «کَش» در دوره ي جواني حافظ با «دست» همراه بوده، ولي در دوره ي پيري خواجه با «سر» همراه شده است؛ يعني کساني که خواجه نوازشگر آنان بود، اکنون در برابر وي سرکشي مي کنند. براي اطّلاع بيشتر – (آيينه ي جام، 186)
حافظ که در دوران جواني نوازشگر زلف سرکش معشوقان زيبارو بود و گيسوي آنان راهنماي او، چه هم دم خوب و شگفت انگيزي است که در زمان پيري و ضعيفي نيز دوباره فکر اين کار به سرش افتاده است يا به سبب پيري و ناتواني با سر به زمين خورده است.