- شماره 95
1- مدام: پيوسته و هميشه و در معني شراب که در اينجا مراد نيست، با مست و خراب ايهام تناسب است. نسيم: بوي خوش، رايحه. جعد گيسو: پيچ و تاب زلف. خراب: مست و بي خويش. چشم جادو: چشم جادوگر و افسون کننده.
پيوسته بوي خوش گيسوي تابدارت و چشم جادوگر و افسونگرت مرا خراب و مست و بي خويش مي سازد.
2- شمع ديده: اضافه ي تشبيهي، چشم از جهت نور و روشنايي داشتن و اشک سوزان ريختن، به شمع مانند شده است. افروختن شمع ديده: کنايه از روشن کردن چشم. محراب ابرو: اضافه ي تشبيهي، ابرو به محراب مانند شده است – 11 / 69 و نيز شمع در محراب افروختن، اشاره است به رسم روشن کردن شمع در مسجد و مقام هاي متبرّک. بين شمع و محراب و بين ديده و ابرو تناسب و بين ديده و ديدن صنعت اشتقاق است.
اي خدا، آيا مي شود بعد از مدّت ها تحمّل دوري تو شمع ديده را در محراب ابرويت روشن کنيم و به وصالت برسيم؟
3- سواد: سياهي و در معني پيش نويس و مسوّده که در اينجا مراد نيست، با لوح و نسخه ايهام تناسب است. لوح: صفحه و هر چيز پهن که بتوان بر روي آن نوشت. لوح بينش: اضافه ي تشبيهي، چشم به لوح مانند شده است. سواد لوح بينش: کنايه از مردمک چشم، سياهي چشم. نخه: نوشته شده، نوشته اي که از روي نوشته ي ديگر نويسند. مراد خواجه آن است که خال تو اصل نوشته بود و سياهي چشم، عکس و نوشته اي از آن است. خال: – فرهنگ. هندو: منسوب به هند، «سياه از هر چيز» (لغت نامه). لوح خال هندو: اضافه ي تشبيهي، خال سياه به لوح و صفحه تشبيه شده است.
مردمک ديده را از آن جهت عزيز و گرامي مي دارم که براي جان من، عکسي از خال سياه توست.
مدارِ نقطه ي بينِش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ يک دانه جوهري داند
(غزل 8 / 177)
اين نقطه ي سياه که آمد مدارِ نور
عکسي است در حديقه ي بينِش ز خالِ تو
(غزل 9 / 408)
4- يک سر: سراسر، تماماً. صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. برقع: روبند، نقاب.
اگر مي خواهي که جهان را جاودانه آراسته کني و پر از رنگ و بو سازي به باد صبا بگو که براي يک لحظه نقاب از چهره ي زيبايت بردارد؛ به عبارت ديگر، خواجه معشوق خود را به غنچه مانند کرده است و از صبا مي خواهد که نقاب از روي او بردارد تا سراسر جهان پر از زيبايي شود.
5- فنا: مرگ و نابودي. برانداختن: برچيدن و از بين بردن. برافشاندن: تکان دادن، حرکت کردن. هزار: عددي است براي کثرت.
خواجه جان را به گرد و غباري مانند کرده که بر زلف معشوق نشسته است و موي معشوق را جايگاه جان هاي عاشق بي قرار مي داند و مي فرمايد: و اگر مي خواهي که رسم نيستي را از جهان برداري، گيسوي خود را افشان کن تا از هر تار موي تو هزاران جان عاشق که ههم چون ذرّات غبارند، فروريزد و زندگي و حيات پيوسته برقرار شود.
6- باد صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. مسکين: درمانده و بي نوا. افسون: سحر و جادو. خواجه خود را در سرگرداني و بي حاصلي، به باد صبا مانند کرده است. مست: بي خويش و عاشق.
من و باد صبا دو سرگردان بيچاره اي هستيم که راه به جايي نمي بريم؛ من از افسونگري چشم جادوي تو مستم و صبا از بوي خوش زلف تو خراب و بي خويش است.
7- زهي: شبه جمله است که براي تحسين به کار مي رود، آفرين، احسنت. همّت: – 12 / 12. عقبا: آخرت. در چشم آمدن: ايهام دارد: 1- به چشم رفتن، خواجه خاک کوي يار را هم چون سرمه اي مي داند که سبب روشني چشم عاشق است. 2- کنايه از به نظر آمدن، جلب توجّه کردن.
آفرين بر همّت بلند حافظ که از تمام دنيا و آخرت، فقط خاک سر کوي تو را برگزيد و هم چون توتيا آن را بر چشم خود کشيد.
صبا به چشمِ من انداخت خاکي از کويش
که آبِ زندگي ام در نظر نمي آيد
(غزل 2 / 237)
باغِ بهشت و سايه ي طوبيّ و قصر و حور
با خاکِ کويِ دوست برابر نمي کنم.