- شماره 59
1- عاطفت: محبّت و مهرباني، عنايت و توجّه. جناب: درگاه و پيشگاه. جنايت: خطا و تقصير، گناه بزرگ.
از درگاه دوست اميد دارم که نسبت به من لطف و توجّه کند. گناهي مرتکب شدم که آرزو دارم مرا مورد عفو قرار دهد.
2- جرم: گناه و تقصير. پري وش: مانند پري زيبا و لطيف و پري جنّ مؤنّث که موجودي است از عالم غير مرئي که با جمال خود انسان را مي فريبد و از پري در شعر حافظ بيشتر زيبايي و جمال آن مراد است.
مي دانم آن معشوق دلربا از سر گناهم خواهد گذشت، زيرا هر چند او مانند پري زيباست، ولي خلق و خوي فرشتگان را نيز دارد؛ يعني يارم در عين زيبايي، مهربان نيز هست.
3- روان: ايهام دارد: 1- زود، فوراً 2- قيد حالت براي اشک، جاري.
آن چنان اشک ريختيم که هر که از کنار ما بگذشت و سيل سرشک ما را مشاهده کرد، شگفت زده فوراً گفت: اين چه جويباري است که اين گونه در کنار تو جاري است؟
4- هيچ است آن دهان: در سنّت ادبي، شاعران دهان معشوق را به هيچ مانند کرده اند و دهان هرچه کوچک تر باشد، زيباتر است. حافظ در جاي ديگر دهان معشوق خود را به کوچک ترين شي موجود يعني جوهر فرد (جزء لايتجزّي) مانند کرده است:
بعد از اينم نبُوَد شايبه در جوهرِ فرد
که دهانِ تو در اين نکته خوش استدلالي است
(غزل 5 / 68)
ميان: کمر. موي است آن ميان : شاعران کمر معشوق را به موي مانند کرده اند و کمر معشوق هرچه باريک تر باشد، زيباتر است؛ چنان که حافظ کمر يار را از باريکي هيچ گفته است:
ميانِ او که خدا آفريدَه است از هيچ
دقيقه اي است که هيچ آفريده نگشادَه است
(غزل 2 / 35)
دهان زيباي معشوق من آن قدر کوچک است که گويي دهاني نيست تا ديده شود و کمر يار دلرباي من از باريکي هم چون مويي است و شگفتا نمي دانم که چگونه مويي است که به دست نمي آيد!
5- خيال: به فتح اوّل به معني وهم و گمان، تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، عکس و تصوير. شست و شو: کنايه از اشک فراوان ريختن.
تصوير خيال معشوق زيباي من، آن چنان در ديدگانم نقش بسته که درشگفتم که چگونه با سيل پيوسته ي اشکم که چشمانم را مي شويد، محو و ناپديد نمي شود؟!
6- بي گفت و گو: قيد است، بي گمان، بدون چون و چرا، يقيناً. دل کشيدن: ربودن دل، جذب کردن دل. روي: قدرت و امکان و در معناي چهره، با زلف و دل ايهام تناسب است و نيز بيت داراي صنعت ردّالصّدر الي العجز است.
گيسوي دل آويز تو بي هيچ سخني، دل شيداي مرا اسير مي کند و چه کسي است که بتواند در مقابل اين زلف سرکش و دلرباي تو مقابله کند؟ يعني دل تسليم محض گيسوي معشوق است.
7- زلف: گيسو – فرهنگ. مشام: شامّه، حسّ بويايي. بو (در انتهاي مصراع دوم): ايهام دارد: 1- بو و رايحه 2- اميد و آرزو. با به کار رفتن بو در مصراع اوّل و دوم صنعت ردّالصّدر الي العجز است و به خاطر تکرار آن داراي صنعت تکرار نيز مي باشد.
مدّتي است که عطر خوش گيسوي دلکش تو را شنيده ام و هنوز مشام دلم از آن بو خوش بوست و در آرزوي دوباره ي آن است.
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد، وز سرِ پيمان نرود
(غزل 3 / 223)
8- بو: ايهام دارد: 1- بو و رايحه 2- اميد و آرزو. بين زلف و پريشاني تناسب است.
اي حافظ، حال پريشان و آشفته ات بد است، ولي در آرزوي رسيدن به يار و گرفتن گيسوي او تحمّل اين بدحالي نيکوست.