- شماره 39
1- سرو و صنوبر و شمشاد: هر سه از درختان هميشه سبز و زينتي است که در ادب فارسي، معشوق را از لحاظ قد و قامت به آنها تشبيه مي کنند، ولي در اينجا سرو و صنوبر در معني اصلي خود آمده است، امّا شمشاد در مصراع دوم استعاره از قامت بلند و زيباي معشوق است. خانه پرورد: خانه پرورده، کنايه از معشوق پاک دامن و عفيف که از چشم خلق پنهان بوده است.
خواجه مي فرمايد: با وجود معشوق زيبا و رعنايي که در خانه دارم، ديگر چه نيازي به درخت سرو و صنوبر است؟ يعني به جاي رفتن به باغ و ديدن سرو و صنوبر، در خانه از ديدن يار زيبا و بلندقد خود لذّت مي برم.
2- نازنين: باز ناز و زيبا، گرامي و دوست داشتني. مذهب: آيين و روش، شعبه اي از يک دين و طريقه اي خاص در فهم مسايل اعتقادي. کت: که براي تو، که از نظر تو.
اي پسر نازنين، تو چه مذهبي را برگزيده اي که خوردن خون ما حلال تر از شير مادر است و در کدام دين کشتن عاشق جايز است که تو ما را مي کشي؟
خوردن خون در شرع حرام است که در قرآن آيه ي 173، سوره ي بقره (2) بدآن اشاره شده است: اِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيکسم المَيتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحمَ الخِنزِيرِ، جز اين نيست که مردار را و خون را و گوشت خوک را بر شما حرام کرد.
«در ديوان حافظ بارها به لفظ پسر اشاره شده است:
پيران سخن ز تجربه گويند، گفتمت
هان اي پسر که پير شوي، پند گوش کُن
(غزل 5 / 398)
در مکتبِ حقايق پيش اديبِ عشق
هان اي پسر، بکوش که روزي پدر شوي
(غزل 2 / 487)
عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي
اي پسر، جام مي ام دِه که به پيري برسي
(غزل 1 / 455)
و نظاير آن. ولي مواردي هم هست که خطاب و اشاره ي او فحواي عاشقانه يا جنسي دارد. نظير همين بيت مورد بحث (اي نازنين پسر، تو چه مذهب گرفته اي…) و اين ابيات:
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا، چون شير مادر کن حلالش
(غزل 7 / 279)
به هواي لبِ شيرين پسران چند کني
جوهرِ روح به ياقوتِ مذاب آلوده
(غزل 4 / 423)
چند به ناز پرورم مِهرِ بتانِ سنگ دل
يادِ پدر نمي کنند اين پسرانِ ناخلف
(غزل 5 / 296)
دل بدآن رودِ گرامي چه کنم گر ندهم
مادرِ دهر ندارد پسري بهتر از اين
(غزل 5 / 404)
پدرِ تجربه اي دل تويي آخر، ز چه روي
طمعِ مِهر و وفا زاين پسران مي داري
(غزل 8 / 450)
يک بار نيز به غلمان اشاره دارد:
فردا اگر نه روضه ي رضون به ما دهند
غِلمان ز روضه، حور ز جنّت به درکشيم
(غزل 3 / 375)
گاه نيز لفظ «پسر» در کار نيست، ولي خود او در هيأت مغ بچه ي باده فروش جلوه مي کند. احتمال دارد ساقي حافظ نيز همواره يا غالباً پسر بوده باشد. باري اين اشارات را نبايد به سادگي و سرعت، حمل بر انحراف جنسي و تمايلات هم جنس گرايانه کرد. رسم خطاب به پسرکان زيباروي از سنّت هاي ديرينه ي شعر فارسي از رودکي تا بهار است. اصولاً خطاب به زن يا دختر نامعمول بوده و خلاف ادب شمرده مي شده؛ به همين جهت است که در سراسر ديوان حافظ حتّي يک بار لفظ دختر به کار نرفته و هرچه دختر در ديوان اوست، همه دختر رز (=شراب) است. و از معشوقه همواره به کنايه و استعاره نظير معشوق (معشوقه)، محبوب، يار، دلبر، شاهد، شمع شب افروز، خسرو شيرين يا خسرو شيرين دهنان، شاهد قدسي و نظاير آن سخن گفته شده است.
سنايي، عطّار، مولوي، سعدي و ساير بزرگان شعر و عرفان هم خطاب هاي عاشقانه به پسران دارند. اين بدآن معني نيست که در طول تاريخ ادبيات و عرفان هيچ شاعر و صوفي کژانديش و آلوده دامني وجود نداشته است.» (حافظ نامه، 257)
3- نقش غم: صورت و شکل غم. دور: ايهام دارد: 1- مقابل نزديک 2- دَوران و روزگار. تشخيص: از اصطلاحات پزشکي، معيّن کردن امراض در نزد پزشکان. مقرّر: روشن و آشکار، پيدا. بين تشخيص و مداوا تناسب است.
خواجه دفع غم را خوردن شراب مي داند؛ به همين سبب مي فرمايد: به محض ديدن آثار و علايم غم، شراب بنوش؛ زيرا درمان اين بيماري همين است – 8 / 149.
جايي که تخت و مَسندِ جم مي رود به باد
گر غم خوريم خوش نبُوَد، بِه که مَي خوريم
(غزل 3 / 372)
4- پيرمغان: پير ميکده و طريقت – فرهنگ. آستان پير مغان: درگاه پير مغان، در اينجا مراد ميکده و خرابات است. سرکشيدن: سرکشي و سرپيچي کردن. دولت: خوشبختي و سعادت. سرا: خانه. گشايش: رهايي و فرج، در عرفان، به معناي گشايشي است که در حال و باطن سالک پديد آيد و نيز خواجه به هميشه باز بودن درِ خانه ي پير مغان اشاره دارد.
وقتي سعادت و گشايش کار ما رفتن به ميخانه و ديدار پير مغان است؛ پس چرا از آن آستان روي بگردانيم.
5- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. نامکرّر: بديع و تازه، غير تکراري.
خواجه مي خواهد بگويد که قصّه ي عشق را نهايتي نيست، زيرا حسن معشوق پايان ناپذير است و عشق هم که از حسن معشوق پيدا مي شود، بي انتهاست و عاشقان هرکدام اين قصّه را به نوعي بيان کرده اند؛ به اين سبب قصّه ي عشق از هر زبان که شنيده شود، نامکرّر است.
اين شرحِ بي نهايت کز زلفِ يار گفتند
حرفي است از هزاران کَاندر عبارت آمد
(غزل 3 / 171)
– دي: ديروز. در سر شراب داشتن: مست بودن. بازش چه در سر است: باز چه خيال و فکري در سر دارد و نيز ايهامي به اين مطلب دارد که آيا شراب در سر دارد و مست هست يا انه؟
ديروز در حالي که مست بود، به من وعده ي وصل داد، تا ببينيم امروز که مست نيست، چه در سر دارد و آيا بر سر وعده ي ديروز خود هست يا نه؟
7- آب رکني: – 2 / 3. باد خوش نسيم: يکي از معاني نسيم، بو و بوي خوش است، پس باد خوش نسيم يعني باد خوش بو و خنک. خال: – فرهنگ. هفت کشور: ايرانيان قديم خشکي هاي روي زمين را به هفت منطقه يا کشور يا اقليم تقسيم کردند که ايران مانند قلبي در وسط قرار داشت. 1- هندوان 2- عرب و حبشان 3- مصر و شام 4- ايران شهر 5- صقلاب روم 6- ترک و يأجوج و 7- چين و ماچين. (فرهنگ اشارات). خال رخ هفت کشور بودن: سبب زيبايي هفت کشور بودن، بهترين هفت کشور بودن.
شيراز و آب رکناباد و باد خنک عطرافشانش هيچ عيبي ندارد و چون خال زيبايي بر چهره ي هفت کشور است؛ يعني نه تنها خود زيباست، بلکه همان طور که خال سبب زيبايي صورت است، جلوه و جاذبه ي شيراز، موجب زيبايي هفت کشور شده است.
8- خضر: نام يکي از پيغمبران يا اولياست. اين نام در قرآن کريم نيامده است و تنها چيزي که هست، وصف او به عبوديّت و حصول علم لدنّي است. مطابق اکثر روايات اسلامي، نام او خضر و کنيتش ابوالعبّاس است و بعضي او را اليَسَع گفته اند و درباره ي شهرت وي به خضر مي گويند که او به هر جا مي گذرد و يا هرجا که نماز مي گزارد، زمين در زير پا يا در اطراف او سبز و خرّم مي شود و بضي گفته اند که نامش ايلياست و مادرش رومي و پدرش از پارس بوده است. به روايتي خضر پسرخاله ي اسکندر بود؛ هم چنين به روايتي خضر برادر الياس است. اسم پدر الياس، مهراس بود و او از نظر داستاني با الياس به معني ايليا ربطي ندارد.
خضر و الياس و اسکندر در طلب آب حيات به ظلمات مي روند. خضر و الياس از چشمه ي حيوان مي نوشند و عمر جاودان مي يابند، امّا هنگامي که اسکندر مي خواهد از آب حيات بنوشد، ناگهان چشمه از نظرش ناپديد مي شود. چشمه ي حيات در صخره اي موسوم به صخره ي موسي کنار مجمع البحرين بوده است. در روايات مذهبي آمده است که موسي از خداوند طلب مي کند تا او را با يکي از مردان حق آشنا سازد و خداوند او را با خضر آشنا مي کند. به اين ماجرا در قرآن کريم سوره ي کهف (18) اشاره شده است.» (فرهنگ اشارات)
حافظ معتقد است که خضر همه را مورد کمک و ياري خود قرار مي دهد و راهنماي گم شدگان دريا و کشتي شکستگان است.
گذار بر ظُلمات است، خضر راهي کو؟
مباد کآتشِ محرومي آبِ ما ببَرد
(غزل 4 / 129)
دريا وُ کوه در ره و، من خسته و ضعيف
اي خضرِ پي خجسته، مدد کن به همّتم
(غزل 7 / 313)
تو دستگير شو اي خضرِ پي خجسته، که من
پياده مي روم و همرهان، سوارانند
(غزل 7 / 195)
آب خضر: – آب حيات در فرهنگ. آب ما: آب شهر شيراز، همان آب رکناباد که در بيت قبل به عنوان آب رکني از آن ياد شده و سرچشمه ي آن تنگِ الله اکبر است. خواجه به اين چشمه و شهر شيراز که قرارگاه اوست، علاقه ي بسيار داشته و از اين رو آب رکناباد را آب ما گفته است. الله اکبر: ايهام دارد: 1- تنگِ الله اکبر که سرچشمه ي آب رکناباد بوده است. 2- لفظي است که در مقام شگفتي و تحسين به کار مي رود؛ يعني بي مانند و حيرت آور است. بين آب خضر و آب رکناباد فرق بسيار است؛ با اين تفاوت که آب رکناباد از آب خضر برتر و گواراتر است؛ زيرا اين، از تنگِ الله اکبر سرچشمه مي گيرد و آن، در تاريکي و ظلمات جاي دارد.
9- فقر: در لغت به معني احتياج و تنگ دستي و در اصطلاح صوفيان، نيازمندي به خدا و بي نيازي از غير اوست.
خواجه در اشعار خود هم به فقر مادّي و هم به فقر معنوي اشاره کرده است و هر دو را مي ستايد؛ ولي گاهي از فقر مادّي خود شکايت مي کند.
شاهدان در جلوه وُ من شرمسار کيسه ام
بارِ عشق و مفلسي صعب است، مي بايد کشيد
(غزل 2 / 240)
قناعت: «خرسندي، در اصطلاح عارفان، رضا دادن به قسمت است. بعضي گويند قناعت ترک کردن آنچه در دست مردم است و بخشش کردن آنچه در دست خود است.» (فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفاني)
قناعت در اشعار خواجه با دم غنيمتي و خوش باشي توأم است.
چو حافظ در قناعت کوش و، از دنييِ دون بگذر
که يک جَو منّت دونان، دو صد من زر نمي ارزد
(غزل 7 / 151)
گنجِ زر گر نبُوَد، کنجِ قناعت باقي است
آن که آن داد به شاهان، به گدايان اين داد
(غزل 4 / 112)
مقدّر: آنچه از جانب خداوند در سرنوشت آدميان مقرّر شده است. مقدّر بودن روزي: اشاره است به بخشي از آيه ي 6، سوره ي هود (1): وَ مَا مِن دآبَّةٍ فِي الاَرضِ عَلَي اللهِ رِزقُهَا، هيچ جنبنده اي در روي زمين نيست، جز آنکه روزي او برعهده ي خداست.
ما صبر پيشه مي کنيم و آبروي فقر و قناعت را نمي بريم. به پادشاه بگو که روزي بندگان از قبل پيش بيني شده است و هرچه خدا بخواهد، همان مي شود.
بر درِ شاهم گدايي نکته هاي در کار کرد
گفت: بر هر خوان که بنشستم، خدا رزّاق بود
(غزل 7 / 206)
10- طرفه: نو و شگفت انگيز. شاخ نبات: آنچه به صورت شاخ در کوزه هاي نبات بر رشته ها بسته شود، شاخه هايي از نبات متبلور که درون کاسه ي نبات بندد و در اين معني با شهد و شکر تناسب است و نيز در نظر عوام، نام معشوقه ي خواجه ي شيراز بوده است. از آنچه که راجع به عشق او (حافظ) با دخترکي شاخ نبات نام گفته اند و اينکه عاقبت، او را به عقد مزاوجت خود درآورد، دليل استواري در دست نيست و نبايد توقّع داشت که اين گونه جزئيات امور زندگي را تذکره نويسان ايران نوشته باشند. شهرت شاخ نبات به معشوق حافظ ظاهراً از بيت ديگر حافظ گرفته شده است:
اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد
اجرِ صبري است کز آن شاخ نباتم دادند
(غزل 7 / 183)
امّا شاخ نبت در اينجا وصفي براي قلم حافظ است. کلک: قلم ني. کش ميوه: که ميوه اش و ميوه در اينجا استعاره از شعر شيرين حافظ است. شهد: عسل.
اي حافظ، قلم تو عجب شاخه نباتي است که ميوه ي آن از شهد و شکر شيرين تر و دل پذيرتر است.
کِلکِ حافظ شکرين ميوه نباتي است، بچين
که در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين
(غزل 7 / 404)