- شماره 36
1- زلف: گيسو – فرهنگ. تا: از زماني که. نسيم: باد ملايم، باد صبا و نسيم سحر. سودا: ايهام دارد: 1- يکي از اخلاط اربعه که غلبه ي آن موجب عشق و هوس و خيال (ماليخوليا) مي شود. سودا و اسود در عربي به معني مار بزرگ سياه است که به آن «حَنَش» نيز گفته مي شود. (المنجد ذيل سَوَدَ)، ضمناً سودا در معناي مار سياه، با شکل مارمانند زلف و رنگ آن متناسب است. سودازده: عاشق و شيدا، مارزده. دو نيم شدن دل: کنايه از رنج و عذاب کشيدن و بي تاب و بي قرار شدن دل.
از آن زمان که وزش نسيم، زلف سياه مارگونه ي تو را پريشان کرد، دل عاشق و ديوانه ي من که در پيچ و تاب گيسوي تو اسير بود، بي تاب و قرار گشت.
2- چشم جادو: چشم دل فريب و افسون گر. عين: ايهام دارد: 1- براي تأکيد است، عيناً، خود 2- چشم. سواد: نوشته و در معناي سياهي با چشم ايهام تناسب است. سواد سحر: نوشته و مسوّده ي سحر و جادو. نسخه: نوشته، رونوشت. سقيم: ايهام دارد: 1- اگر صفت نسخه باشد، به معني نادرست است. 2- اگر صفت چشم قرار گيرد، به معني بيمار است که در اينجا چشم خمارآلود معشوق مورد نظر است. بين سواد و نسخه و بين سحر و جادو تناسب و بين عين در معني چشم با چشم ايهام تناسب است.
چشم خمار پرفريبت خود عين دفتر سحر و جادوست، ولي آنچه که پيداست، اين است که نسخه اي که از آن برداشته اند، همگي ناقص و ناتمام است و عين اصل نيست؛ به عبارت ديگر، چشم تو در جادوگري و فريبندگي نظير ندارد.
اگر احتمال بدهيم که سِحر، سَحر باشد، معني بيت چنين مي شود: چشم خمار پرفريبت، خود عين سياهي سحرگاهي است، با اين تفاوت که چشم سياه تو بيمار و خمارآلود است.
3- خم زلف: پيچ و تاب زلف. خال: – فرهنگ. دوده: مادّه ي سياه رنگي که از آن مرکّب مي سازند. حلقه ي جيم: انحنا و گردي حرف جيم. بين خم و جيم و بين زلف و خال و بين سيه و دوده تناسب است.
مي داني آن خال سياه در انحناي گيسوي پر پيچ و تابت چيست؟ گويي نقطه ي سياهي است که در گردي حرف جيم جاي گرفته باشد؛ يعني خال چهره ي زيباي معشوق در مناسب ترين مکان ممکن قرار گرفته است.
4- مشکين: سياه و خوش بو مانند مشک – 2 / 1. گلشن فردوس: باغ بهشت – 6 / 419. عذار: چهره و صورت. گلشن فردوس عذار: اضافه ي تشبيهي، صورت زيباي معشوق به باغ بهشت مانند شده است. طاووس: در شعر فارسي، مظهر زيبايي و جمال است. باغ نعيم: باغ بهشت، واژه ي نعيم در آيات بسياري از قرآن صفت بهشت آمده است؛ از جمله: آيه ي 8، سوره ي لقمان (31): اِنَّ الَّذِينَ امَنُوا وَ عَمُلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُم جَنّاتُ النَّعِيم، نصيب آنان که ايمان آورده اند و کارهاي شايسته کرده اند، باغ هاي پر نعمت بهشت است.
گيسوي مشکين يار که بر گلستان زيباي چهره اش افتاده است، هم چون طاووسي است که در باغ بهشت در حال خراميدن است.
5- اي مونس جان، دلم در اشتياق ديدن چهره ي زيباي تو هم چون خاکي است که اسير نسيم شده و به هر سو کشيده مي شود.
6- عظيم افتادن: افتادني که امکان بلند شدن نباشد، عظيم در اينجا قيد است به معني سخت و شديد. آن چنان خاک نشين درگاهت شدم که اين تن خاکي من نمي تواند مثل گرد از سر کوي تو به هوا برود.
خواجه مي خواهد بگويد که گرد و غبار با وزش باد به هوا مي رود، ولي تن من از عشق تو مثل خاک سر کويت زمين گير و زبون شده است.
7- قالب: جسم، بدن. عيسي دم: صفتي است براي معشوق، آن که دم مسيحايي دارد، جان بخش – 6 / 57. عکس: تصوير. عظيم رميم: استخوان پوسيده، برگرفته از آيه ي 78، سوره ي يس (36): وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلقَهُ قَالَ مَن يُحيِ العِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ، در حالي که آفريني خود را از ياد برده است، براي ما مثل مي زند که چه کسي اين استخوان هاي پوسيده را زنده مي کند؟
خواجه ي شيراز خود را به جسم بي روح، معشوق سروقد را به عيسي، سايه ي معشوق را به دم عيسي و دم عيسي را به عکس روحي مانند کرده و مي فرمايد: اي معشوق سروقد، اگر از کنار من که هم چون کالبدي بي جان هستم، بگذري و سايه اي از قد و قامت زيبايت را بر تن بي جانم بيفکني، استخوان هاي پوسيده ام دوباره زنده مي شوند.
8- مقام: جاي اقامت: مقيم: ساکن، ثابت و پابرجا، ملازم و ثابت قدم. بيت يادآور داستان شيخ صنعان است که به عشق دختر ترسا از مکّه به سوي روم رفت و زنّار بست و خمر نوشيد. براي اطّلاع بيشتر – (مکتب حافظ، منوچهر مرتضوي، 299). بين کعبه (از عناصر مهمّ عابدانه) و ميکده (از عناصر مهمّ عاشقانه) تضاد و بين مقام و مقيم صنعت اشتقاق و از جهتي جناس لاحق است.
آن زاهدي که پيوسته در کعبه اقامت داشت، ديدم که به ياد لب مي گونت مقيم ميکده شده است و به ياد آن بر لب جام بوسه مي زند.
9- گم شده: از راه به بي راهه افتاده، سرگشته و عاشق. اتّحاد: وحدت و يگانگي و در اصطلاح عرفا، اتّحاد خالق و مخلوق. عهد قديم: عهد الست، اشاره است به آغاز آفرينش و تعيين سرنوشت انسان.
اي يار عزيز، حافظ سرگشته از روز ازل و از آن روزي که سرنوشتش رقم خورد، با غم عشق تو پيوندي ديرينه دارد.
در ازل دادَه است ما را ساقيِ لعلِ لبت
جرعه ي جامي که من مدهوش آن جامم هنوز
(غزل 7 / 265)