- شماره 31
1- شب قدر: از شب هاي مبارک و مقدّس است که محلّ آن در ميان شب هاي سال درست روشن نيست و محتملاً در دهه ي سوم ماه رمضان است. در قرآن کريم آيه ي 3، سوره ي قدر (97) از آن چنين ياد شده است: لَيلَةُ القَدرِ خَيرٌ مِن اَلفِ شَهرٍ. اهل خلوت: پارسايان خلوت نشين، چلّه نشينان. تأثير دولت: اثر و نشان خوشبختي و عنايت ازلي. کوکب: ستاره و مراد سعد و نحسي آن در سرنوشت انسان است.
شاعر در وصف يک شب وصل و گران بها مي فرمايد: آن شب قدري که مي گويند هرکس به آرزوي خود مي رسد، امشب است. خدايا، بر اثر تأثير کدام ستاره است که ما چنين سعادتمند شده ايم؟
2- ناسزايان: نالايقان و نااهلان. حلقه: ايهام دارد: 1- پيچ و خم زلف 2- حلقه ي کساني که دور هم نشسته اند و ذکر مي گويند. ذکر: دعا و بر زبان آوردن نام خدا و به ياد او بودن و به او فکر کردن. بين دست، دل و گيسو تناسب و بين حلقه در معني پيچ و تاب زلف، با گيسو و بين حلقه در معني انجمن و محفل، با ذکر ايهام تناسب است.
مضمون بيت ادامه ي بيت قبل است و اشاره به شب قدر دارد که در آن اهل دل به دعا مي پردازند که دست مردم فرومايه به زلف معشوق نرسد و اگر حلقه را حلقه ي گيسوي معشوق بدانيم، معني بيت چنين مي شود:
دل هاي عاشقاني که در حلقه ي زلف معشوق اسيرند، به دعا مشغولند که دست مدّعيان دور از عشق به زلف او نرسد؛ زيرا عاشقان حقيقي نسبت به معشوق غيرت دارند و نمي خواهند جز خودشان کسي از يار نصيب و بهره اي ببرد.
3- کشته: مشتاق و آرزومند. چاه زنخدان: اضافه ي تشبيهي، در ادب فارسي چانه ي معشوق به سبب فرورفتگي زير آن، به چاه مانند شده است. طوق: هر چيز مدوّر و گرد و نيز اشاره است به حلقه اي که غلامان و بندگان به گردن داشتند. غبغب: برجستگي گوشتي زير چانه در شخص فربه. طوق غبغب: اضافه ي تشبيهي، شاعر چين و برآمدگي گردن معشوق را به طوق مانند کرده است و اين در زيباشناسي قدما اهمّيّت داشته است. گردن زير طوق بودن: کنايه از مطيع و بنده ي کسي بودن.
من عاشق آن چانه ي زيبا هستم که از هر طرف جان هزاران دل باخته و مجنون زير طوق غبغب آن گرفتار است و حلقه ي بندگي آن را به گردن دارد.
4- شه سوار: کسي که در سواري مهارت دارد، سوار دلير و چالاک، به گفته ي مرحوم دکتر قاسم غني «شه سوار بهترين ترجمه ي لغوي ابوالفوارس است که کنيه ي شاه شجاع بوده است. به قرينه ي مذکور و قرينه ي ستودن ممدوح به صفت حسن و جمال، مي توان گفت که غزل درباره ي شاه شجاع است، زيرا به طوري که مورّخين نوشته اند، شاه شجاع صاحب جمال و خوش سيما بوده است. خودش هم به طوري که از ديوانش برمي آيد، غالباً خود را به صفت زيبايي مي ستايد.» (بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 358) و نيز – مقدّمه ي غزل 167. آيينه دار: مجازاً غلام – 6 / 105. تاج خورشيد: اضافه ي تشبيهي، تشبيه خورشيد به تاج از آن جهت است که تاج مزيّن به انواع جواهر و درخشنده و تابان است و اينکه خورشيد را خسرو سيّارات دانسته اند. خورشيد بلند: خورشيد عظيم الشدن و بلندپايه که بي دريغ بر همه نورافشاني مي کند.
شه سوار من چنان عظيم الشأن است که ماه با آن خوبي و زيبايي، غلام و آيينه دار چهره ي درخشان اوست و تاج خورشيد جهان تاب، خاک نعل اسب اوست.
و نيز مي توان مصراع دوم را اين گونه معنا نمود: خاک نعل اسب او تاج سر خورشيد است، آنگاه که به اوج ارتفاع خود در آسمان رسيده باشد.
5- خوي: عرق بدن. عارض: چهره، دو طرف گونه و صورت. گرم رو: تندرو، از نظر قدما آفتاب تندرو است، زيرا فاصله ي عظيم ميان مشرق و مغرب عالم را يک روزه طي مي کند و نيز ايهام دارد، به گرم رُو؛ آن که رخساري گرم و آتشين دارد. هوا: ميل و آرزو، عشق. بين خوي، عارض، عرق و تب و بين آفتاب، گرم در «گرم رَو» هوا و روز تناسب است.
پرتو و درخشندگي قطره ي عرق را بر چهره ي معشوق بنگر که چه تابش و درخششي دارد، به گونه اي که آفتاب تندرو با تمام گرمي و تب و تابش در آرزوي رسيدن به عرق چهره ي اوست.
6- لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ، استعاره از لب معشوق. زاهدان: جمعِ زاهد، پارسايان، بي ميلان به دنيا – زهد در فرهنگ. معذور داشتن: معاف کردن، بخشيدن. مذهب: روش، طريق.
نکته ي قابل ذکر در اين است که خواجه پرداختن به يار و شراب را اگرچه گناه مي داند، امّا گناه اين کارها را در برابر گناه زاهدان ريا چيزي به شمار نمي آورد؛ به همين سبب است که با طنز از آنان طلب بخشش مي کند و مي فرمايد: من لب شيرين و سرخ معشوق زيبا و جام باده را ترک نمي کنم. اي پارسايان، عذر مرا بپذيريد که راه و روش من اين گونه است.
7- ساعت: لحظه. صبا: در اينجا به معني مطلق باد است که براساس آيه ي 81، سوره ي انبيا (21) باد مرکب سليمان بود: وَ لِسُلَيمَانَ الرِّيحَ عُاصِفَةً تَجرِي بِاَمرِهِ، و تندباد را مسخّر سليمان کرديم که به امر او حرکت مي کرد – 2 / 57. سليمان و مور: تلميح است به ماجراي سليمان با موران که در قرآن آيه ي 18، سوره ي نمل (27) بدآن اشاره شده است. مرکب بودن مور: کنايه از آهسته و کند رفتن. بين مور و سليمان و بين زين و مرکب تناسب است.
آن لحظه اي که سليمان بر باد صبا سوار است و به سرعت مي رود، من که مرکبم چون مور ناتوان است، چگونه مي توانم با سليمان برابري نمايم؟
8- ناوک: تير کوچک، به قرينه ي چشم استعاره از غمزه و نگاه. قوت: روزي و طعام. ضمير متّصل «ش» در «حافظش» حالت اضافي است و مرجعش «آن» در مصراع اوّل مي باشد و نيز «حافظش» ايهام دارد به نگهبانش؛ يعني من نگهبان او هستم.
آن کسي که زيرچشمي تير عشوه و ناز را بر قلبم مي زند و زير لب مي خندد، قوت جانم در خنده ي زير لب اوست؛ به عبارت ديگر، اگرچه به ناوک غمزه مرا مي کشد، ولي به خنده ي زير لب مرا زنده مي کند.
ياد باد آنکه چو چشمت به عتابم مي کُشت
معجزِ عيسويَت در لبِ شکّرخا بود
(غزل 2 / 204)
9- آب حيوان: – آب حيات در فرهنگ. منقار: نوک پرندگان، در اينجا استعاره از نوک قلم. بلاغت: رسايي و شيوايي. منقار بلاغت: اضافه ي تشبيهي، بلاغت به منقاري تشبيه شده است که آب حيوان از آن مي چکد. زاغ کلک: اضافه ي تشبيهي، شاعر کلک خود را به زاغ مانند کرده است که از آن قطرات سياه مرکّب بر روي کاغذ سفيد مي چکد. به نام ايزد: شبه جمله است که براي دفع چشم زخم به کار مي رود، ماشاالله، آفرين مشرب: جاي آشاميدن، مجازاً شيوه و روش. منقار در معني نوک پرنده با زاغ، و منقار در معني نوک قلم با بلاغت ايهام تناسب است.
«ميان منقار، زاغ و آب حيات در بيت ظاهراً نوعي رابطه وجود دارد و آن اشاره به داستان اسکندر و آب حيات است. در قصّه هاي ايراني آمده است که وقتي اسکندر به ياري خضر به آب حيات رسيد، مشکي از آن برداشت و با خود آورد. بين راه خستگي بر او غلبه کرد، مشک را به درختي آويخت و غلام سياه خود را مأمور نگهباني از آن کرد و خود به خواب رفت. از قضا غلام هم بر اثر خستگي به خواب رفت و زاغي که از آن حوالي مي گذشت، چشمش به مشک آب افتاد، با منقار خود آن را سوراخ کرد و از آن نوشيد. چنين است عمر کلاغ بسيار طولاني شد و اسکندر از آب حيات بي نصيب ماند. (انجوي شيرازي، قصّه هاي ايراني، جلد 2، 143)
روايت ديگر اينکه، خضر به آب حيات مي رسد و به سفارش اسکندر، مشکي هم براي او پر مي کند که بياورد، ولي در ميان راه زاغي مشک را با منقار سوراخ مي کند و از آن مي نوشد که البتّه اين روايت، معقول تر است، ولي ضبط آن جايي به دست نيامد. با اينکه اين قصّه به گونه هاي مختلف روايت شده، در کتاب اسکندرنامه نيامده است.» (شرح غزل هاي حافظ، دکتر حسين علي هروي، 106)
از قلم سياه من اشعار زيبا و بليغ تراوش مي کند که آب حيات از آن مي چکد. آفرين بر اين قلم که جايگاهي بس رفيع دارد!
آبِ حيوانش ز منقارِ بلاغت مي چکد
طوطيِ خوش لهجه يعني کِلکِ شکّرخايِ تو
(غزل 5 / 410)