• شماره 28

1- خواجه: – 5 / 63 و شايد در اينجا مراد، خواجه قوام الدّين، وزير شاه شيخ ابواسحاق اينجو يا يکي از وزراي زمان شاعر باشد. به جان خواجه: قسمت به جان خواجه. حقّ قديم. حقّ دوستي ديرينه. عهد درست: پيمان محکم و بي غلّ و غش که شکسته نشود. مونس: يار و هم دم. دولت: بخت و اقبال، سلطنت و حکومت.

سوگند به جان خواجه و حقّ دوستي ديرينه و عهد و ميثاقي که هنوز پا برجاست، به هنگام سحر بخت و اقبال و سلطنت تو را دعا مي کنم.

2- سرشک: اشک. دست بردن: کنايه از غلبه کردن و پيشي گرفتن. لوح: هر چيز پهن که بر روي آن نويسند، تخته ي مشق اطفال. لوح سينه: اضافه ي تشبيهي، سينه به لوح مانند شده است. يارستن: توانستن. بين نقش و لوح تناسب است.

اشک سيل آساي من که از طوفان نوح پيشي گرفته است، نتوانست نشان عشق تو را از دل من بشويد و محو کند؛ به عبارت ديگر، سختي هاي راه عشق نتوانست مرا از عشق ورزيدن منصرف و دل سرد کند.

3- معامله کردن: خريد و فروش کردن، رفتار کردن. شکسته: صفت دل، دردمند و آزرده و در معني پول خُرد با «درست» در معني زر و سيم خالص و تمام عيار ايهام تضادّ و بين شکسته و شکستگي صنعت اشتقاق و بين درست و شکسته در معني پول، با معامله تناسب است.

صد هزار: براي بيان کثرت است، بسيار زياد. درست: مقابل شکسته، يعني دلي که نشکسته است و ايهام دارد به «درست» به معني زر و سيم تمام عيار و خالص که مشهور به اشرفي است. بيت مناسب با مضمون اين خبر است که از موسي – عليه السّلام – نقل شده است که گفت: اِلهي اَينَ اَطلُبُکَ. قال: عِندَ المُنکَسِرَةِ قُلُوبُهُم (احاديث مثنوي، 151)

در بيت حسن طلبي است؛ به اين ترتيب که شاعر با آوردن صدهزار، حدود و اندازه ي صله را معيّن مي کند و به ممدوح مي گويد: بيا و معامله اي بکن و اين دل شکسته و آزرده ي مرا به دست آور؛ دلي که به صد هزار سکّه ي تمام عيار و خالص مي ارزد؛ به عارت ديگر، خواجه به ممدوح مي گويد: گرچه دل هاي بي شماري در گرو محبّت توست، ولي دل شکسته ي من که جايگاه حق تعالي است، به همه ي آنها مي ارزد.

4- دراز گشتن زبان مور: اشاره است به سخن گفتن مور با سليمان، «… تا روزي بر وادي نمل مي گذشت. موري نامش منذره مي گفت: اي موران، در خانه هاي خويش شويد تا لشکر سليمان شما را فرونکوبد و ايشان ندانند. باد آن سخن را به گوش سليمان رسانيد. سليمان بکماريد [تبسّم کرد] و تعجّب نمود و آن مور را حاضر کرد، گفت: اي مور، از من چرا مي ترسيدي که شادُروان من در هواست و شما در زمين. آن مور جواب داد، گفت: ولي تو در هوايي، ولکن ملک دنيا را بقا نيست. من ايمن ني ام که از نفس تا به نفس، ملک تو را زوال آيدد. تو به زير افتي، ما کوفته گرديم.» (قصص قرآن مجيد سورآبادي، 283). براي اطّلاع بيشتر – به آيه ي 18، سوره ي نمل (27). آصف: آصف بن برخيا، وزير حضرت سليمان که به حکمت شهرت داشت. در ادبيات فارسي، به صورت لقبي براي وزيران به کار رفته است، در اينجا مراد، خود سليمان است. خواجه در جاي ديگر، آصف را به جاي سليمان به کار برده است:

شکوهِ آصفي و اسبِ باد و منطقِ طَير

به باد رفت و از او خواجه هيچ طَرف نبست

(غزل 7 / 25)

خواجه: لقبي است براي وزيران و در اينجا همانند آصف، کنايه از خود سليمان است. خاتم: انگشتري. جم: «نام سليمان و جمشيد هم هست. در جايي که با نگين و وحش و طير و ديو و پري گفته مي شود، مراد سليمان است و در جايي که با جام و پياله مذکور مي شود، جمشيد پسر طهمورث و چهارمين شاه پيشدادي است و آنجا که با آيينه و سد نام برده مي شود، اسکندر. پس از حمله ي عرب و استقرار اسلام در ايران، داستان هاي ملّي با قصّه هاي ساميان آميخته شد. پادشاهان و ناموران ايران با پيامبران و شاهان بني اسرائيل رابطه يافتند.» (لغت نامه). خاتم جم: «دليل حکومت سليمان  بر جنّ و انس، وجود انگشتري سليمان بود که نگيني به وزن نيم دانگ داشت و بر آن اسم اعظم نقش شده بود. در قصص الانبياء نيشابوري (ص 278 و 277) مي نويسد که داوود آن نگين که از آدم – عليه السّلام – ميراث مانده بود و باز بدو رسيده… به سليمان داد و برهان و معجزه ي او گشت. روزي ديوي به نام صخر جنّي که به زشت رويي و بدبويي مشهور است، آن انگشتري را به حيله ربود و در نتيجه چهل روز به جاي سليمان سلطنت کرد. عاقبت الامر اين مشکل به تدبير وزير سليمان، آصف بن برخيا، حل شد.» (فرهنگ تلميحات ذيل سليمان) و نيز – 2 / 57. ياوه کردن: تباه و گم کردن.

مور سليمان را سرزنش کرد و حق هم همين بود، زيرا که او انگشتري خود را گم کرد و براي يافتن آن کوشش ننمود. شايد اين بيت گله ي حافظ باشد به وزير و زبان مور استعاره از زبان شاعر و خاتم جم استعاره از خود شاعر است که وزير او را گم کرده و مورد لطف و محبّت خود قرار نداده است.

5- طمع بريدن: نوميد گشتن، قطع اميد کردن. چو: چون، وقتي که. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. لاف عشق زدن: ادّعاي عشق و عاشقي کردن. سر باختن: کنايه از جان باختن و مردن. چابک و چست: تند و سريع.

اي دل، از لطف و عنايت بي پايان محبوب قطع اميد مکن و زماني که ادّعاي عشق و عاشقي کردي، در اين کار چست و چالاک باش و بي درنگ سر و جان را فداي عشق کن.

6- صدق: راستي و درستي. خورشيد از نفس زاييدن: کنايه از روشنگر شدن کلام و سخن. سيه روي: روي سياه، تاريک، بي آبرو، در اينجا صفت صبح نخستين است. صبح نخست: صبح کاذب يا دروغين و آن سپيدي اي باشد که به طور عمودي در مشرق ظاهر شده که زود از بين مي رود و صبح صادق يا صبح دوم، سپيدي اي است به شکل افقي در مشرق ظاهر گرديده و پيوسته گسترش مي يابد و به طلوع خورشيد منتهي مي گردد. بين صدق و دروغ تضاد و بين خورشيد و صبح تناسب است.

مانند صبح راستين در صدق و راستي کوشش کن تا از نفس گرم تو خورشيد به وجود آيد و سخنت روشن و هدايت کننده شود؛ همان گونه که از صبح صادق خورشيد طلوع مي کند، وگرنه مانند صبح کاذب روسياه و دروغين خواهي بود.

7- شيدا: ديوانه، عاشق، در اينجا يعني کسي که از شدّت عشق کارش به جنون کشيده و سر به کوه و بيابان نهاده است. نطاق: کمربند، در اينجا به معناي بند و حلقه يا قلّاب زنجير به کار رفته است. سلسله: زنجير، استعاره از زلف حلقه حلقه و پر پيچ و تاب معشوق.

از دست عشق تو هم چو مجنون آواره ي کوه و بيابان شدم، ولي تو هنوز بر من رحم نمي کني که بند و زنجير را سست نمايي.

8- حفاظ: مروّت و وفاداري، مراقبت و مهرباني. بين حافظ و حفاظ جناس قلب بعض است.

خواجه دلبران را به باغ و وفا و مهرباني آنها را به گياه مانند کرده است و مي فرمايد: اي حافظ، آزرده خاطر مشو و از زيبارويان دلستان وفاداري و مهرباني چشم مدار. وقتي گياه وفاداري نمي رويد، باغ چه گناهي دارد؛ يعني دلبران عالم پيمان شکن و جفاکارند و بذر وفاداري در وجود آنان بي ثمر است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا