• شماره 19

1- نسيم سحر: باد صبحگاهي – صبا در فرهنگ. آرام گه: منزل و محلّ آسايش، مکان امن. مه: کوتاه شده ي ماه، استعاره از معشوق زيبا. عاشق کش: معشوقي که با عاشق خود بي مهري کند و او را بيازارد. عيّار: زيرک و چالاک، دزد، در اشعار خواجه از صفات يار است که با زيرکي عاشق خود را مي کشد- 4 / 66.

نسيم سحري خود عيّار چالاکي است که از منزل آن معشوق زبردست باخبر است؛ به همين سبب خواجه مي فرمايد: اي نسيم صبحگاهي، به من بگو که جايگاه امن و آسايش آن يار دلربا و آن زيباروي عاشق کش چالاک در کدامين منزل و مأواست؟

2- وادي: بيابان. ايمن: سمت راست. وادي ايمن: بياباني واقع در سمت راست کوه طور که در آنجا نداي الهي به موسي رسيد. در قرآن آيه ي 52، سوره ي مريم (19) بدآن اشاره شده ات: وَ نَادَينَاهُ مِن جَانِب الطُّورِ الاَيمَنِوَ قَرَّبنَاهُ نَجِيّاً، و او را از جانب راست کوه طور ندا داديم و نزديک ساختيم تا با او راز گوييم. در عرفان، وادي ايمن راه تصفيه ي دل و مراحل سير و سلوک است. طور: «اسم کوهي است در صحراي سينا که خداوند بر موسي تجلّي کرد و از آن گاهي به جبل سينا ياد مي شود و در تورات حوريب خوانده شده است.» (فرهنگ تلميحات ذيل موسي). آتش طور: موسي بعد از آنکه ده سالي نزد شعيب گذراند و به سنّ چهل سالگي رسيد، براي ديدن خويشان خود به سوي مصر روان گرديد. در شبي سرد و تاريک از مسير منحرف شد و راه را گم کرد. در همان حال، درد وضع حمل زنش پديدار شد. ناگاه از جانب کوه طور آتشي مشاهده کرد. کسان خود را گفت که بايستيد تا براي شما از آن آتش شعله اي بياورم. چون نزديک آتش رفت، از جانب دشتي که در دست راست او بود، ندا آمد که من پروردگار عالميانم. موسي پس از شنيدن اين کلام در درخت نگاه کرد. آتش سفيد بي دود ديد. در قرآن آيه ي 30، سوره ي قصص (28) بدآن اشاره شده است: فَلَمَّا اَتَهَا نُودِيَ مين شاطِي الوَادِ الاَيمَنِ فِي البُقعَةِ المُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ اَن يَا مُوسي إِنِّي اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِين، چون نزد آتش آمد، از کناره ي راست وادي در آن سرزمين مبارک، از آن درخت ندا داده شد که اي موسي، من خداي يکتا، پروردگار جهانيانم. (فرهنگ تلميحات). موعد ديدار: زمان و مکان ملاقات، وعده گاه ديدار. بين آتش طور و وادي ايمن تناسب است.

شاعر حيرت و سرگشتگي خويش را در جست و جوي حقايق معنوي با شب تاريکي مقايسه مي کند و از وادي ايمن، راه سير و سلوک و طريق عشق، از آتش طور، هدايت الهي و از موعد ديدار، رسيدن به معشوق را در نظر دارد و مي فرمايد: شب تاريک است و راه سرزمين ايمن در پيش روست. آتش کوه طور و جايگاه ديدار معشوق در کدامين جهت است تا به وصال نايل شويم؟

در اين شبِ سياهم گم گشت راهِ مقصود

از گوشه اي برون آي اي کوکبِ هدايت

(غزل 6 / 94)

شبِ ظلمت و بيابان، به کجا توان رسيدن؟

مگر آنکه شمعِ رويت به رهم چراغ دارد

(غزل 5 / 117)

3- نقش: نشان و اثر. خرابي: ويراني و نابودي و در معني مستي و بي خبري با خرابات ايهام تناسب و بين خرابي و خرابات صنعت اشتقاق است. خرابات: استعاره از دنيا – فرهنگ.

هرکه به خرابات دنيا قدم گذارد، نقش و داغ مستي و بي خبري با خود دارد؛ به همين دليل، شاعر جهان را خراباتي مي داند که هوشياري در آن يافت نمي شود. نکته ي ديگر اينکه همه ي مخلوقات عشق و مستي را با خود به همراه دارند و از روز الست مست عشق الهي اند.

مصراع اوّل را مي توان ملهم از آيات زير دانست:

آيه ي 26، سوره ي رحمن (55). کُلُّ مَن عَلَيهَا فَانٍ، هرچه بر روي زمين است، دست خوش فناست و آيه ي 88، سوره ي قصص (28): کُلُّ شَيءٍ هالِکٌ اِلّا وَجهَهُ. هر چيزي نابود شدني است.

4- اهل: سزاوار و لايق. بشارت: مژده و خبر خوش. اهل بشارت: معادل است با محرم اسرار در مصراع دوم. اشارت: راز و رمز – 3 / 353. بين شارت و اشارت جناس لاحق است.

آن کسي را مژده ي وصل يار مي دهند که راز و رمز طريق عشق را دريابد. نکته هاي بسياري است، ولي رازدان و محرمي کجاست تا آن را دريابد؟

5- موي: مراد موي سر است که نشانه ي بسياري و انبوهي است و هزاران کار داشتن هر سر موي به معني بي حدّ و بي شمار کار داشتن است. ملامت گر: سرزنش گر، خواجه ملامت گر را از آن رو بي کار خوانده است که عاشق نيست و از عشق بي خبر است.

همه ي وجود من با تو هزاران کار دارد و محتاج توست؛ پس ببين که ما در چه عامي هستيم و ملامت گر بي کار تهي از عشق در چه دنيايي قرار دارد.

6- شکن: پيج و تاب. خواجه خر دل خود را از گيسوي پر پيچ و تاب معشوق مي گيرد، زيرا فقط او مي داند که دلش در کدام پيچ و شکن زلف اسير است؛ خواجه اين مضمون را در جاهاي ديگر نيز آورده است:

تا دل هرزه گردِ من رفت به چينِ زلفِ او

زآن سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمي کند

(غزل 3 / 192)

حلقه ي زلفش تماشاخانه ي بادِ صباست

جانِ صد صاحب دل آنجا بسته ي يک مو ببين

(غزل  / 402)

از زلف تابدار و پيچيده ي معشوق بپرسيد که دل غمگين و حيران و گرفتار من در کدامين چين و شکن زلف اسير است و جاي دارد؟

7- ديوانه شدن عقل: بي تاب و طاقت شدن عقل است؛ يعني عقل و کساني که از آن پيروي مي کنند، ديوانگان عشق اند. سلسله: زنجير، استعاره از زلف پر پيچ و تاب معشوق. مشکين: سياه و خوش بو مانند مشک – 2 / 1. گوشه گرفتن: عزلت گرفتن. عقل در معني بند و عِقال که در اينجا مراد نيست، با سلسله ايهام تناسب است.

عقل، مجنون شد و راه ديوانگي را در پيش گرفت. سلسله ي خوش بوي زلف يار کجاست تا اين ديوانه را با آن ببندم و به راه آرم؟ يعني مي توان عقل ديوانه را با عشق سر به راه کرد. مصراع دوم را دو گونه مي توان معنا کرد:

1- دل از ما مي رمد و دوري مي کند، ابروي معشوق کجاست تا اين دل گريزان را به دام آورم و مهار سازم؟

2- دل من در طاق ابروي يار عزلت گزيده است، ابروي معشوق کجاست تا به جستجوي دلم بپردازم و آن را بازيابم؟

8- مطرب: – 8 / 3. جمله: تمام، همگي.

«مهيّا يا مهنّا؟ در اينجا اختلاف قراءت مشهوري وجود دارد. ضبط قزويني، عيوضي- بهروز، سودي، جلالي نائيني- نذير احمد و خانلري «مهيّا»ست. فقط در انجوي و بعضي از نسخه بدل ها «مهنّا» آمده است. به چند دليل مهنّا بر مهيّا يعني بر ضبط قزويني و اغلب نسخ معتبر ترجيح دارد: نخست اينکه، حافظ تا اين ميزان عجز و کمبود لغوي ندارد که «مهيّا» را دو بار در دو مصراع به کار برد؛ دوم اينکه، بين مهيّا و مهنّا جناس است و ذهن صنعت گراي حافظ به آساني از اين جناس نمي گذرد. در ادب قبل از حافظ هم اين اجناس را رعايت کرده اند؛ از جمله:

سعدي گويد:

بوستان خانه ي عيش است و چمن کويِ نشاط

تا مهيّا نبُوَد، عيش مهنّا نرويم

(کلّيّات، 574)

سوم اينکه، عبارت وصفي «عيش مهنّا» يک عبارت کليشه است و بارها در ادب پيش از حافظ به کار رفته است. کمال الدّين اسماعيل گويد:

مرا به فضلِ خدا هست آن قدّر هنري

که سوي عيش مهنّا کند هدايتِ من

(ديوان، 476)

خواجه گويد:

مقيم روز و شبت عيد باد و عيدِ همايون

مدام سال و مَهَت عيش باد و عيش مهنّا

(ديوان، 4)

عبيد زاکاني گويد:

راستي خواجه در اين عهد تو را شايد گفت

که ز جودت همه کس عيش مهنّا دارد

(کلّيّات، 19)»

(حافظ نامه، 191)

مهنّا: خوش و گوارا.

خواجه مايه ي عيش و عشرت را عشق به يار مي داند و بدون آن، هيچ عيشي را خوش و گوارا تصوّر نمي کند و مي فرمايد: ساقي و مطرب و مي که اسباب شادي و طربند، همه آماده و مهيّاست، ولي بي حضور معشوق زيبا، هيچ عيشي دل پذير نيست. يار کجاست؟

گر خَمرِ بهشت است بريزيد، که بي دوست

هر شربتِ عَذبم که دهي عينِ عذاب است

(غزل 2 / 29)

9- باد خزان: باد سرد پاييزي. چمن دهر: اضافه ي تشبيهي، دهر و روزگار به چمن و باغ تشبيه شده است. فکر معقول: فکري که مورد پسند عقل باشد. گل بي خار: استعاره از عيش صافي و بي درد سر. بين چمن، گل و خار تناسب است.

اي حافظ، از ناملايمات روزگار آزرده خاطر مشو. عاقلانه بينديش، زيرا هيچ گلي بي خار نيست؛ پس به دنبال شادي بي رنج و کمال مطلوب نباش.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا