شماره 17

1- آتش دل: کنايه از عشق. جانانه: معشوق و محبوب هم چون جان عزيز. کاشانه: آشيانه، خانه ي کوچک، در اينجا استعاره از سينه، و خانه به قرينه ي مصراع اوّل استعاره از دل که در درون سينه جاي دارد. بين سينه و دل و بين خانه و کاشانه تناسب است.

سينه ام به سبب آتش عشق معشوق که در دل بود، چنان سوخت که تمام هستي ام را نابود کرد.

2- واسطه: سبب، علّت. گداختن: ذوب و تکيده شدن. مهر: ايهام دارد: 1- خورشيد 2- عشق و محبّت. مهر رخ: 1- اضافه ي تشبيهي، رخ معشوق از جهت زيبايي، به خورشيد مانند شده است. 2- عشق و محبّت روي معشوق.

تنم به سبب دوري از معشوق گداخت و جانم از آتش عشق و محبّت چهره ي زيباي يار سوخت.

3- سوز دل: آتش دل. آتش اشک: اشک سوزان چون آتش، اشک خونين. دل شمع: استعاره ي مکنيّه، شمع به انساني مانند شده است که داراي دل است و مراد از دل در اينجا فتيله و نخ شمع است که مي سوزد. دوش: ديشب. از سر مهر: از روي مهرباني و شفقت. بين سر به معني عضو بدن و دوش به معني کتف که در اينجا مراد نيست، با دل ايهام تناسب و بين شمع و پروانه تناسب است. سوزش دلم را بنگر که دوش از بسياري اشک سوزان و خونين، دل شمع نيز از سر محبّت و شفقت چون دل پروانه به حالم سوخت.

4- آشنا: دوست و رفيق. در اينجا مراد از آن، شمع است که هم دم شب هاي تار عاشقان است و مراد از بيگانه، مردم بيگانه است. غريب: ايهام دارد: 1- ناآشنا و بيگانه 2- شگفت و عجيب. از خويش رفتن: از خود بي خود شدن و از هوش رفتن. بين غريب در معني ناآشنا که در اينجا مراد نيست، با آشنا ايهام تضاد و با بيگانه تناسب است؛ نيز بين آشنا و بيگانه تضادّ است.

با آن همه اشک خونين و سوزان که ريختم، شگفت نيست که دل آشنا بر من بسوزد، زيرا وقتي که من بي خويش شدم، دل بيگانه نيز به حال من سوخت.

5- خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. زهد: پارسايي، پرهيزکاري، دوري از دنيا – فرهنگ. خرابات: – فرهنگ. آب خرابات: برابر است با آتش ميخانه در مصراع دوم، شراب. بردن: مجازاً نابود کردن. خانه ي عقل: اضافه ي تشبيهي، عقل از آن جهت که انسان را محفوظ مي دارد، به خانه مانند شده است.

آب خرابات زهد ريايي مرا برد و نابود کرد و شراب آتشين، عقل مادّي مرا زايل کرد؛ يعني مستي سبب دور شدن عقل و زهد ريايي گشت.

6- پياله شکستن: اشاره است به شکستن وسايل عيش و طرب مثل آلات موسيقي و جام شراب هنگام توبه. لاله: – 9 / 58. خم خانه: ميخانه، سردابي که در آن خم ها را مي گذراند. سوختن لاله: اشاره است به داغ سياه وسط لاله و در شعر حافظ سمبل عاشق دل سوخته است.

دلم به سبب توبه از نوشيدن شراب چون ساغرِ شکسته پريشان و شکسته شد و جگرم مانند لاله به واسطه ي دوري از شراب سوخت و داغدار گرديد.

7- ماجرا: آنچه که گذشت، قهر و عتاب، «در اصطلاح، آن است که اگر درويشي برنجد، بايد سبب رنجش را در ميان جمع درويشان بازگويد و آن که سبب رنجش او شده، بايد پاسخ کردار خود را بدهد. اگر مقصّر شناخته شود، بايد بي درنگ عذر بخواهد و بيرون رود و بايستد و سر در پيش اندازد و دو دست بر هم نهد تا درويش شاکي برخيزد و دست در گردن هم اندازند به علامت رضا و خشنودي. درويشان ديگر نيز چنين کنند و اگر خوردني باشد، خادم بياورد و آب بگرداند و قوّال آواز خوش خواند. ماجرا گفتن سبب مي شود تا درويشان به ادب زندگي کنند و سخن درشت نگويند. به وقت ماجرا گفتن بايد شيخ يا جانشين او حاضر باشد و اگر هيچ يک حاضر نباشد، ماجرا نگويند که سبب کدورت، بيشتر مي شود.» (نسفي، انسان کامل، 125، به نقل از فرنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفاني) مردم چشم: مردمک چشم. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. خرقه از سر به درآوردن: خرقه جامه اي است جلوبسته که از سر به بتن مي کردند و بيرون مي آوردند و در اصطلاح تصوّف، به معني ترک ريا کردن است – خرقه در فرهنگ. خرقه به شکرانه سوختن: به شکرانه ي رفع ريا و تظاهر خرقه را سوزاندن، «خرقه سوختن نزد حافظ يک عمل نمادين است که به چند دليل دست به اين کار مي زند: 1- ريايي و پليد بودن آن. خواجه اينجا به شکرانه ي بازآمدن از ريا، خرقه ي زهد ريايي را مي سوزاند. 2- خواجه متوجّه مي شود که خود خرقه حجاب و مانعي براي وصل و رسيدن به معشوق بوده است و به شکرانه ي اين کشف و دريافت است که خرقه را آتش مي زند. 3- خرقه ي زهد براي آن بوده که نشان عشق را بپوشاند، وقتي داستان عشق او در همه جا گفته شد، ديگر نيازي به خرقه ندارد و آنچه را که بدآن نياز ندارد، مي سوزاند. 4- بي ارزش و بي اعتبار بودن خرقه است که خواجه را وامي دارد تا آتش در آن افکند.

من اين مُرقّعِ رنگين چو گُل، بخواهم سوخت

که پيرِ باده فروشش به جرعه اي نخريد»

(غزل 7 / 239)

(شرح صد غزل از حافظ، محمّد علي زيبايي، 121)

حافظ خطاب به معشوق خود مي گويد: به آنچه که گذشت، توجّه مکن و قهر و عتاب را به پايان برسان و به سوي من بازگرد؛ زيرا چشم من به شکرانه ي رفع ريا و تظاهر که سبب جدايي من از تو بود، چنان اشک سوزان ريخت که خرقه ي ريايي را از تن بيرون آورد و سوزاند.

8- افسانه: ايهام دارد: 1- سخن دور از حقيقت، در اينجا داستان و سخنان تمام نشدني و بي نتيجه، در مورد عرفا به شطح و طامات گويند. 2- سخن دروغ و باطل. شمع به افسانه سوختن: ايهام دارد: 1- سوختن شمع هم زمان با گفتن افسانه. 2- بيهوده و بي نتيجه سوختن شمع.

حافظ چون بازآمدن معشوق را افسانه اي بيش نمي بيند، خطاب به خود مي گويد: اي حافظ، سخنان چون افسانه را رها کن و قدري شراب بنوش که شب گذشت و شمع نيز همراه گفتن افسانه بيهوده ساخت.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا