شماره 16
1- خم: هلال و قوس. کمان: استعاره از ابرو. خم در کمان انداختن: کمان را کشيدن و تير در زه آن گذاشتن، در اينجا مراد گره بر ارو زدن و عتاب کردن. شوخ: بي باک و گستاخ. قصد: آهنگ و نيّت. بين خم، کمان و ابرو تناسب است.
اين چنين که ابروي گستاخ و بي باک تو گره در کمان انداخته است، پيداست که قصد جان من زار ناتوان را کرده است.
2- نقش: تصوير و اثر. دو عالم: عالم شهادت و غيبت، دنيا و آخرت. رنگ الفت: نشان و رونق دوستي و محبّت. طرح انداختن: پي و بنياد افکندن، محبّت: دوستي و مهرورزي و در شعر حافظ مترادف با عشق است. اين زمان: زمان حاضر. بين زمان و زمانه صنعت اشتقاق و بين نقش، رنگ و طرح تناسب است.
خواجه در اين بيت اشاره به ازلي بودن عشق دارد و معتقد است که عشق قبل از آفرينش دو جهان وجود داشته است؛ به همين سبب مي فرمايد: هنوز دو عالم خلق نشده بود که عشق وجود داشت و اين چيزي نيست که مربوط به زمان اکنون باشد، بلکه ديرگاهي است که روزگار نقش عشق را کشيده است.
عشقِ من با خطِ مُشکين تو امروزي نيست
ديرگاهي است کز اين جامِ هلالي مستم
(غزل 2 / 314)
ماجرايِ من و معشوقِ مرا پايان نيست
هرچه آغاز ندارد، نپذيرد انجام
(غزل 3 / 310)
3- کرشمه: – 8 / 249. نرگس: – 5 / 24. خودفروشي: جلوه گري، خودنمايي. فريب چشم: ناز و عشوه ي چشم. بين نرگس، چشم و کرشمه تناسب است.
نرگس خواست تا با ناز و کرشمه جلوه گري کند و با چشم تو رقابت نمايد، ولي ناز و غمزه ي چشم فريبنده ي تو صدگونه شور و غوغا در جهان برپا کرد.
عالم از شور و شرِ عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيزِ جهان غمزه ي جادويِ تو بود
(غزل 4 / 210)
4- خوي: عرق. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. آب روي: ايهام دارد: 1- ارزش و اعتبار 2- قطرات عرق 3- درخشش و شادابي صورت. ارغوان: – 5 / 14. آتش در کسي انداختن: کنايه از کسي را از شدّت حسادت سوزاندن.
اين گونه که شراب خورده و عرق کرده از چمن عبور مي کني، عرق چهره ي زيباي تو آتش رشک و حسد را در جان ارغوان انداخت و آن را سوزاند.
5- بزم گاه: مجلس عيش و شادماني. بزم گاه چمن: اضافه ي تشبيهي، چمن با وجود گل ها و گياهان، به بزم گاه مانند شده است. چو: چون، وقتي که. در گمان انداختن: به شکّ و ترديد انداختن.
ديشب به هنگام عبور از چمن، غنچه مرا به شک انداخت، به طوري که ندانستم اين که مي بينم، غنچه است يا دهان تو و از اين شباهت سرمست شدم و مستانه از بزم گاه چمن گذشتم.
6- بنفشه: گياهي است داراي گل هاي نامنظّم، برگ هاي متناوب، کوچک، خوش بو و بنفش رنگ. در ادب فارسي، شاعران زلف معشوق را بدآن مانند کرده اند و نيز نسبت غمگيني و سوگواري و يا سر به گريبان فروبردن را به آن داده اند. (گل و گياه در ادبيات منظوم فارسي). طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. مفتول: تاب داده و پرشکن. گره زدن: بافتن و پيچيدن. صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. در ميان انداختن: به ميان آوردن.
بنفشه سرگرم عشوه گري بود و زلف پرشکن خود را پيچ و تاب مي داد که باد صبا رايحه اي از گيسوي معطّر تو آورد و بازار بنفشه را از رونق انداخت.
7- شرم: خجالت و سرافکندگي. نسبت کردن: نسبت دادن و مانند کردن. سمن: «ياسمن، نام گلي است سپيد و خوش بو و در ادب فارسي، مشبهٌ به بدن و صورت و معشوق واقع مي شود.» (گل و گياه در ادبيات منظوم فارسي). خاک در دهان انداختن: کنايه از پشيمان شدن و توبه کردن.
هنگامي که گل ياسمن را در طراوت و زيبايي به چهره ي تو مانند کردم، چنان از رخسارت شرمگين شد که با دست صبا خاک در دهان خود ريخت.
8- ورع: تقوا و پارسايي. مطرب: – 8 / 3. هوا: عشق و محبّت، ميل و آرزو. مغ بچه: – 3 / 9. ضمير متبصل «م» در «مغ بچگانم» ضمير مفعولي است به معني مرا. اين و آن: ضمير اشاره است براي مي و مطرب.
خواجه شرط وصال را مستي و بي خودي مي داند نه زهد و پارسايي؛ به همين سبب مي فرمايد: پيش از اين از غايت تقوا و پارسايي با مي و مطرب سر و کار نداشتم، امّا هواي وصال ساقيان زيبارو چنان دلم را برد که بي اختيرا مرا با شراب و مطرب آشنا ساخت.
9- آب مي: اضافه ي تشبيهي، مي به آب تشبيه شده است. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. نصيبه ي ازل: قسمت و سرنوشت ازلي، تقدير الهي.
اکنون خرقه ي ريايي را با شراب سرخ گون مي شُويم تا پاک گردد، زيرا قسمت و سرنوشت ازلي من اين گونه رقم خورده است و آن را از خودم دور نمي توانم بکنم. طنز حافظ در اين است که خرقه آن قدر آلوده و کثيف است که اگر با شراب نجس شسته شود، پاک مي گردد.
گرچه با دلقِ مُلمّع، ميِ گلگون عيب است
مکنم عيب کز او رنگِ ريا مي شُويم
(غزل 5 / 380)
ساقي بيار آبي از چشمه ي خرابات
تا خرقه ها بشُويم از عُجبِ خانقاهي
(غزل 9 / 489)
10- مگر: قيد تدکيد، همانا. گشايش: حلّ مشکل و باز شدن گره ي کار، به نظر مي رسد حافظ گشايش را در اينجا معادل فارسي فتح و فتوح به کار برده است؛ يعني به توفيقي بيش از حدّ انتظار و در جاي ديگر ديوان «گشاد» را نيز به همين معنا آورده است:
گرچه افتاد ز زلفش گِرهي در کارم
هم چنان چشمِ گشاد از کَرَمش مي دارم
(غزل 1 / 324)
خرابي: مستي، بدنامي. بخشش ازل: نصيب و قسمت ازلي، مغان: پيشوايان و موبدان دين زردشتي. مي مغان: شرابي که زردشتيان به عمل مي آورند يا شرابي که شايسته ي مغان باشد.
همانا گشايش کار حافظ در اين است که مست و بدنام گردد، زيرا نصيب و قسمت ازلي، او را به سوي نوشيدن شراب مغان رهنمون شد.
11- کام: ميل و آرزو. دور زمان: گردش روزگار. خواجه ي جهان: وزير و بزرگ جهان – 5 / 63، سودي مي نويسد: «مراد از خواجه ي جهان، قوم الدّين حسن است.» (شرح سودي بر حافظ، جلد اوّل، 153). امّا قرينه اي در دست نيست تا معلوم شود که اين وزير کدام وزير است.
اکنون که گردش روزگار مرا بنده ي خواجه ي عالم کرد، ديگر جهان مطابق ميل من خواهد بود.