شماره 9
1- رونق: زيبايي، طراوت و جلوه. عهد شباب: دوره ي جواني. دگر: ديگ، دوباره. الحان: جمعِ لحن، آوازها و سرودها.
دوباره بهار شد و بار ديگر بوستان طراوت دوره ي جواني را به خود گرفت و مژده ي شکفتن گل به بلبل خوش آواز نيز مي رسد.
2- صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. جوانان چمن: ايهام دارد: 1- استعاره از جوانه ها يا شاخه هاي تازه روييده ي سرو و گل و ريحان در مصراع دوم. 2- جواناني که به گل گشت چمن رفته اند. خدمت رساندن: سلام و بندگي رساندن. سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. گل: گل سرخ. ريحان: «گياهي است علفي از تيره ي نعناييان که يک ساله و معطّر است. برگ هايش سبز شفّاف، بيضوي و گل هايش معطّر و به رنگ هاي سفيد و گلي و گاهي بنفش و مجتمع. در کنار برگ هاي انتهايي ساقه قرار دارند و به معني هر گياه خوش بوست.» (گل و گياه در ادبيات منظوم فارسي). سرو و گل و ريحان: در ادب فارسي، استعاره از معشوقان زيبا. بين صبا، چمن، سرو، گل و ريحان تناسب است.
اي صبا، اگر به بوستان رفتي و جوانان چمن را ديدي، سلام و ارادت ما را به سرو و گل و ريحان برسان.
3- جلوه کردن: دلبري و کرشمه کردن، خراميدن. مغ: آتش پرست و زردشتي. موبد زردشتي. مغ بچه: فرزند مغ، پسرکي که در ميکده ها خدمت کند و در اشعار خواجه با ترسابچه يکي است، استعاره از ساقي زيبا. خاکروب: جارو. ميخانه: – فرهنگ.
اگر شاهد زيباروي ميکده با اين جمال و زيبايي دلبري کند، سر بر آستانه ي ميخانه فرود خواهم آورد و با مژگانم خاک آن را مي روبم.
4- مه: ماه، استعاره از چهره ي زيباي معشوق، عنبر سارا: عنبر خالص – 5 / 58، استعاره از زلف مشکين. چوگان: استعاره از حلقه ي زلف – 1 / 108. مضطرب حال: آشفته حال، پريشان. بين مضطرب و سرگردان تناسب است.
اي که از گيسوي عنبرآگين خود بر چهره ي ماهت چوگان کشيده اي، مرا چون گوي چوگان خورده، سرگردان و آشفته حال مگردان.
5- ترسيدن: يقين داشتن و مطمئن بودن. درد: گل و لاي ته شراب که شراب خواران کم بضاعت به بهاي کم مي نوشند و مستي آن بيشتر است. دردکشان: کساني که جام شراب را تا سر مي کشند، باده نوشان قهّار، کنايه از رندان عاشق پيشه ي مست، در اينجا دُردکَشان ايهام تبادري به دَردکَشان نيز دارد. در سر چيزي کردن: کنايه از بر باد دادن، نابود کردن. خرابات: – فرهنگ. کار خرابات: کنايه از شراب نوشيدن.
يقين دارم قوم زاهدان که به مستان لاابالي خنده مي زنند و ملامت مي کنند، سرانجام خود چنان خراباتي و شراب خوار شوند که در اين راه، ايمان خويش را دربازند.
زاهد ايمن مشو از بازيِ غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دَيرِ مُغان اين همه نيست
(غزل 7 / 74)
6- مردان خدا: اولياي خدا، مردان حق. خاک: استعاره از حضرت نوح (ع) است که در مصراع اوّل از آن به عنوان مردان خدا ياد شده است و نيز مي تواند اشاره باشد به اين داستان که نوح براي مهار کردن طوفان که طغيانش از حد نگذرد، به عنوان تبرّک، جسد آدم (ع) را همراه خود برداشت؛ چنان که در ترجمه ي تفسير طبري، 61 آمده است: «پس چون وقت طوفان نوح بود، خداي عزّ و جل وحي فرستاد سوي نوح، گفت: برو و قالب آدم و حوّا را از آن گور بردار. نوح برفت و آن قالب هاي ايشان برداشت و با خود در کشتي اندر نهاد و مي داشت تا آن آب عذاب به زمين فروشد.» به آبي نخرد: به قطره آبي حساب نکند، به چيزي نگيرد.
با مردان خدا يار و هم دل اش که از سختي هاي روزگار باکي ندارند و تو را به سر منزل نجات مي رسانند؛ هم چنان که در کشتي نوح خاکي بود که طوفان را با آن عظمت، به اندازه ي يک قطره آب به حساب نمي آورد و ارزشي براي آن قايل نبود.
7- خانه ي گردون: استعاره از دنيا و نيز مي توان اضافه ي تشبيهي گرفت که در اين صورت، گردون به خانه تشبيه شده است. به در رفتن: بيرون رفتن. سيه کاسه: کنايه از بخيل و سفله و هم چنين آسمان به کاسه ي سياه مانند شده است. مهمان: استعاره از مردم جهان که چند روزي در اين دنيا مهمانند.
دنيا سيه کاسه اي است مهمان کُش. از او نيکي و احسان انتظار مدار، زيرا ميزبان اين خانه بخيل و ممسک است و سرانجام تو را خواهد کشت.
8- خواب گه آخر: خواب گاه بازپسين و ابدي، استعاره از قبر. ايوان: کاخ و قصر. ايوان به افلاک کشيدن: کنايه از کاخ مجلّل و باشکوه ساختن.
سرانجام خانه ي ابدي هرکس مشتي خاک است؛ پس بگو که چه نيازي است که کاخ بسازي و آن را بر افلاک برکشي.
9- کنعان: نام قديم فلسطين که مسکن حضرت يعقوب (ع) و مولد حضرت يوسف (ع) بود و نيز نام سرزميني است که اولاد کنعان (پسر نوح و يا از نسل کنعان بن سام بن نوح)
پس از بيرون شدن از مصر بدآنجا رفتند – 1 / 88. ماه کنعاني: زيباروي اهل کنعان، استعاره از يوسف و در اينجا به گفته ي مرحوم دکتر قاسم غني، مراد، خواجه جلال الدّين توران شاه، وزير شاه شجاع است که به تهمتي ناروا به زندان افتاد و سپس آزاد شد و به وزارت رسيد. (بحث در آثار و احوال حافظ، جلد اوّل، 276)
مسند: تخت و تکيه گاه.
شاعر ممدوح خود را از لحاظ بي گناهي و تهمت ناروا خوردن به يوسف تشبيه کرده است و مي فرمايد: ماه کنعاني من، سلطنت مصر از آنِ تو شد. وقت آن است که با زندان بدرود کني و به تخت صدارت تکيه زني.
10- رندي: لاابالي گري و بي قيدي، رسوايي – فرهنگ. دام تزوير: اضافه ي تشبيهي، تزوير و ريا به دام مانند شده است که با آن مردم را مي فريبند و به دام مي اندازند. مراد از دگران، مي تواند کنايه از شاه رکن الدّين حسن يزدي، پسر سيّد معين الدّين اشرف باشد که با تزوير، خواجه جلال الدّين توران شاه را به زندان انداخت. (بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 276)
اي حافظ، باده بنوش و رندي کن و زندگي را به خوشي بگذران، امّا مانند ديگران قرآن را وسيله ي تزوير و فريب مردم قرار مده.