شماره 5
1- دل از دست رفتن: کنايه از بي تاب شدن، فريفته و عاشق گشتن. صاحب دلان: اهل معني، نکته دانان و عارفان، اين ترکيب از آنجا که در برابر دل از دست رفتن قرار دارد، به معني کساني که صاحب اختيار دل خود هستند نيز آمده است. خدا را: به خاطر و براي خدا. دردا: شبه جمله است، افسوس، دريغا. نکته قابل توجّه اين است که دل از دست رفته اي از صاحب دلان که خود از شمار بي دلان و دل از دست دادگان است، ياري مي خواهد.
اي عارفان و اي صاحب دلان، به خاطر خدا به داد دل من برسيد و مرا مدد کنيد که دلم از دست مي رود. افسوس و دريغ که راز پنهان من نمايان خواهد شد.
2- باد شرطه: باد موافق، مرحوم دکتر قاسم غني در حواشي ديوان حافظ مي نويسد: «اين کلمه قطعاً عربي نيست و لغت سانسکريت و هندي است.» (يادداشت ها در حواشي ديوان حافظ، 206). برخيز: بلند شو، در اينجا مجازاً بوز. باشد که: اميد است که. ديدار: چهره. آشنا: يار و دوست و به معني شنا که در اينجا مراد نيست، با کشتي ايهام تناسب است.
ما چون کشتي شکستگاني هستيم که به دريا مانده باشد. اي باد موافق، بوز تا شايد به ساحل نجات برسيم و بار ديگر چهره ي زيباي يار را مشاهده کنيم و به وصالش نايل گرديم.
3- گردون: فلک و روزگار. مهر: محبّت و دوستي و در معني خورشيد که در اينجا مراد نيست، با گردون ايهام تناسب است. ده روزه مهر گردون: محبّت چند روزه ي روزگار، کنايه از دوران توانايي و جواني. افسانه: داستان هاي دروغ و تمام نشدني ساختگي و بي سر و ته، سخنان بي اساس. افسون: فريب و نيرنگ، سحر و جادو. به جايِ: در حقِّ. بين ياران و يارا جناس زايد است.
اي يار، محبّت چند روزه دنيا مکر و فريبي بيش نيست، به آن دل مبند و فريفته مشو که ناپايدار و فاني است؛ پس خوبي در حقّ دوستان را فراموش مکن و آن را غنيمت بدان.
بدين رِواقِ زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکوييِ اهلِ کَرَم نخواهد ماند
(غزل 8 / 179)
4- حلقه: مجلس و انجمن. گل: گل سرخ. مل: شراب. دوش: ديشب. هات: اسم فعل است، بياور و بده. صبوح: شراب صبحگاهي. هبّوا: فعل امر، بيدار شويد. سکارا: جمعِ سَکردان، مستان. بلبل: از پرندگان خوش آوازي است که در شعر فارسي، رمز عاشق نالان است که معشوق او گل مي باشد. بين گل و مل جناس لاحق و بين گل و بلبل تناسب است.
دوش در بزم باده نوشان که گل بود و شراب نيز بود، بلبل با آواز خوش و دلکش چه زيبا خواند که اي گروه مستان، بيدار شويد و باده ي صبحگاهي را بياوريد تا بنوشيم و مست گرديم.
8- صاحب کرامت: جوانمرد و بخشنده، وليّ، هم چنين در اين بيت مي توان صاحب کرامت را معشوق، و درويش بي نوا را حافظ دانست – کرامت در فرهنگ. شکرانه ي سلامت: براي سپاس از عافيت و آسايش دل. تفقّد. دل جويي. درويش: فقير و تهي دست – فرهنگ. بي نوا: بي چيز و بي توشه.
اي بزرگوار، به شکرانه عافيت و سلامتي که خدا به تو داده است، ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بي نوا دل جويي کن.
6- دو گيتي: دنيا و آخرت. تفسير: شرح و بيان کردن، پيدا و آشکار کردن. حرف: مجازاً جمله و کلام. مروّت: جوانمردي.
آسايش دو جهان در اين سخن است که با دوستان مروّت کن و با دشمنان مدارا.
7- قضا: حکم الهي، سرنوشت. مخاطب حافظ در اين بيت زاهداني است که در پي خوش نامي اند.
حکم ازلي حق، ما را بدنام خواست؛ از آن رو، ما را جز به کوي رندان بدنام راه ندادند و تو اي زاهد که به کوي نيک نامي گذر مي کني و ملامت گر ما هستي، اگر بدنامي ما را نمي پسندي، سرنوشت را تغيير بده.
8- تلخ وش: تلخ گونه، تلخ مزه، صفت جانشين موصوف، کنايه از مي. امّ الخبائث: «صفت خمر، مادر و اصل پليدي ها و آن مأخوذ است از حديث نبوي: اَلخَمرُ اُمُّ الخَبائِثِ وَ مَن شَرِبَهَا لَم يَقبلِ اللهُ مِنهُ صَلاةً اَربَعِينَ يَوماً وَ اِن ماتَ وَ هِيَ فِي بَطنِهِ ماتَ مَيتَةً جاهِليَّةً (الجامع الکبير، سيوطي، 410، به نقل از حافظ نامه، 130) خمر، امّ الخبائث است و هرکه بنوشدش، خداوند چهل روز نماز او را نخواهد پذيرفت و اگر مست بميرد، همانا به مرگ جاهليّت درگذشته است.» صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ، «درباره ي صوفي و قول او، دو نظر ارائه شده است:
1- نظر دکتر منوچهر مرتضوي: از آنجا که عطّار گفته است.
بس کسا کز خمر تَرکِ دين کند
بي شکي اُمّ الخَبائِث اين کند
(منطق الطّير، 78)
از کجا معلوم است که منظور حافظ از «صوفي» که «مي» را امّ الخبائث خوانده است، همين شيخ عطّار نبوده است. مگر شيخ عطّار صوفي نيست و مي را به صراحت امّ الخبائث نخوانده است؟ (مکتب حافظ، 323)
2- نظر دکتر عبدالحسين زرّين کوب: حافظ نمي دانست که با يک حديث نبوي (= الخمر امّ الخبائث) سر و کار دارد، ورنه با آن مايه جسارت، آن را به عنوان قول صوفي رد نمي کرد (مجلّه ي يغما، سال 24، شماره ي 5، 260، به نقل از مجلّه ي سخن، دوره ي بيست و پنجم، شماره ي 6، 593)» (در جستجوي حافظ، 12). اشهي: لذيذتر، محبوب تر. لنا: براي ما. احلي: شيرين تر. قبلة: بوسه. عذارا: جمع عذرا، دوشيزگان.
آن شراب تلخ را که صوفي ما در پليدي ها خواند، براي ما از بوسه ي دختران باکره شيرين تر و گواراتر است.
9- عيش: خوشي و خوش گذراني. کيميا: از علوم خمسه ي محتجبه، اکسير و مادّه ي مکمّلي که به وسيله ي آن، اجسام ناقص کامل گردد. کيمياي هستي: استعاره از عيش و مستي در مصراع اوّل. قارون: پسرخاله ي حضرت موسي که بسيار ثروتمند بود و در ادب فارسي، سمبل ثروت و توانگري است. در روايات و تفاسير آمده است که قارون کيمياگر بوده است و ثروت خود را از اين راه به دست آورد – 11 / 49.
به هنگام فقر و تهي دستي به خوش گذراني و عشرت بپرداز، زيرا اين اکسير مستي از چنان اعجازي برخوردار است که مس وجود آدمي را بسان قارون بي نياز مي کند.
دَمي با غم به سر بردن، جهان يک سر نمي ارزد
به مَي بفروش دلقِ ما کز اين بهتر نمي ارزد
(غزل 1 / 151)
بايد اين نکته را متذکّر شد که خوش گذراني و عيش و نوش با تنگ دستي قابل جمع نيست؛ به همين دليل شايد بهتر است به جاي عيش، عشق را قرار داد که با کيمياي هستي قرابت بيشتري دارد؛ چنان که در پاره اي از نسخه ها عشق آمده است – (ديوان حافظ، به تصحيح دکتر پرويز ناتل خانلري، 27) خواجه در جاي ديگر کيمياي هستي را عشق دانسته است:
دست ا مسِ وجود چو مردانِ ره بشُوي
تا کيميايِ عشق بيابيّ و زر شوي
(غزل 3 / 487)
10- غيرت: رشک و حسد، قهر و خشم، در اصطلاح، کراهت داشتن مشارکت ديگري است در عشق و از لوازم عشق است که هم متعلّق به عاشق و هم متعلّق به معشوق مي باشد. عرفا قايل به غيرت الهي هستند و تعابير گوناگوني از آن دارند. از غيرتت بسوزد: تو را از روي غيرت بسوزاند، دلبر: فاعل فعل «بسوزد» است و «بسوزد» در معني متعدّي (بسوزاند) آمده است. موم: مادّه زردرنگ و نرم و بسيار قابل جذب که مظهر نرمي و تسليم است. سنگ خارا: نوعي سنگ سخت و سياه که مظهر سرسختي است. بين شمع و موم تناسب و بين موم و سنگ خارا تضادّ است.
اي عاشق، از فرمان معشوق سر مپيچ و تسليم باش و شرط عاشقي را به جاي آور، زيرا معشوق که در دست او سنگ خارا چون موم نرم است، تو را از رشک چون شمع بسوزاند.
11- آيينه ي سکندر: «در برهان قاطع آمده است که آينه ي اسکندري، آينه اي بود از هنرهاي ارسطو که به جهت آگاهي از حال فرنگ بر سر مناره ي اسکندريّه نصب کرده بودند. شبي پاسبانان غافل شدند و فرنگيان فرصت يافته، آن را در آب انداختند و اسکندريّه را بر هم زدند و عاقبت ارسطو آن را از آب بيرون آورد. بنا به تعريف مذکور، آينه ي اسکندري از نوع آينه ي عادّي نبوده است؛ بلکه آينه اي از جنس آينه هاي کروي بوده است براي نماياندن اشياي دور و ربطي به منارة البحر يا فانوس دريايي که در شب براي راهنمايي کشتي ها بر بالاي برج بلندي نصب مي کردند، نداشته است. اين آينه به جهت مرکزيّت يافتن اشعه ي خورشيد در کانون آن که سبب اشتعال اشيا هم مي شده، به آينه ي سوزان يا آينه ي آتشين هم معروف بوده است. (آيينه ي جام، 61)
در شعر فارسي آينه ي اسکندر به جام جهان نما معروف است که با جام جم آميخته شده است. عرضه داشتن: گفتن و بيان کردن، نشان دادن. دارا: در اين بيت به فرينه ي اسکندر، دارايِ بزرگ يا داريوش سوم است که به دست اسکندر در سال (330 ق.م.) کشته شد. سرگذشت او و شرح شکستش در شاهنامه ي فردوسي و اسکندرنامه ي نظامي به طرز زيبايي به نظم کشيده شده است. دارا به عظمت و شکوه معروف است و اسکندر گنج هاي او را به غارت برد. (فرهنگ تلميحات)
اگر خواهان آينه ي اسکندر که همان جام مي است، هستي، به ديده ي تحقيق در آن بنگر تا اسرار مُلک دارا بر تو روشن گردد که چگونه نابود شد تا بدين وسيله بي اعتباري دنيا بر تو آشکار شود.
12- خوبان پارسي گو: زيباروياني که به زبان پارسي سخن مي گويند. اين نکته را بايد بيان کرد که فارسي سخن گفتن براي کساني که فارس هستند، هيچ فضيلتي نيست؛ به همين دليل در نسخه اي، ترکان پارسي گو آمده است که زيباتر به نظر مي رسد – (ديوان حافظ، به تصحيح دکتر پرويز ناتل خانلري، 27) در زمان حافظ بي ترديد ترکاني در شيراز بودند. اين بيت مي خواهد بگويد زيباروياني که فارسي صحبت مي کردند، در نظر حافظ بسيار مليح و شيرين جلوه مي کرد. رندان: جمعِ رند و رند شخصي که ظاهرش در ملامت و باطنش در سلامت باشد – فرهنگ. رندان پارسا: در اينجا پارسا به معني پرهيزکار و پاک دامن نيست، زيرا رند با صفاتي که در اشعار حافظ دارد، نمي تواند پارسا باشد، بلکه به معني اهل پارس و پارسي است.
زيبارويان فارسي زبان آن چنان شيرين گفتارند که هم نشيني با آنان جان تازه مي بخشد. اي ساقي، به رندان فارس مژده بده که دل به عشق زنده دارند که از پارسايي کاري برنيايد.
13- به خود: با خواست و اختيار خود. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. خرقه: در نظر حافظ بار منفي دارد و مي آلود و ناپاک است – خرقه در فرهنگ. شيخ: پير و مرشد صوفيه که از نگاه حافظ بار منفي دارد. شيخ پاک دامن: حافظ شيخ رياکار را با طنز و استهزا به پاک دامني توصيف کرده است.
حافظ مي فرمايد: اي شيخ پاک دامن که به من اعتراض مي کني که خرقه ي مي آلود بر تن داري، من به اختيار خود اين جامه ي آلوده به مي را نپوشيدم، حکم ازلي اين بود. عذر مرا بپذير و بيهوده سرزنش مکن.
مرا روزِ ازل کاري به جز رندي نفرمودند.
هر آن قسمت که آنجا رفت، از آن افزون نخواهد شد
(غزل 3 / 165)