- غزل 600
ألَمْ يَأْنِ لِلاْحْبابِ أنْ يَتَرَحَّمُوا؟ وَلِلنّاقِضينَ الْعَهْدَ أنْ يَتَنَدَّمُوا؟
ألَمْ يَأْتِهِمْ أنْبآءُ مَنْ باتَ بَعْدَهُمْ؟ وَفى قَلْبِهِ نارُ الاْسى تَتَضَرَّمُ
فَيالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما جَرى عَلى مُرْتَجٍ مِنْهُمْ! فَيَعْفُوا وَيَرْحَمُوا
حَكىَ الدَّمْعُ مِنّى مَا الْجَوانِحُ أضْمَرَتْ فَيا عَجَبآ مِنْ صامِتٍ يَتَكَلَّمُ!
أتى مَوْسِمُ النَيرُوزِ وَاخْضَرَّتِ الرُّبى وَرَقَّقَ خَمْرٌ وَالنَّدامى تَرَنَّمُوا
بَنى عَمِنّا! جُودُوا عَلَيْنا بِجُرْعَةٍ وَلِلْفَضْلِ أسْبابٌ بِها يُتَوَسَّمُ
شُهُورٌ بِهَا الاْوْطارُ تُقْضى مِنَ الصِّبا وَفى شَأْنِنِا عَيْشُ الرَّبيعِ مُحَرَّمُ
أيا مَنْ عَلا كُلَّ السَّلاطينَ سَطْوَةً! تَرَحَّمْ، جَزاکَ اللهُ، فَالْخَيْرُ مَغْنَمُ
لِكُلِّ مِنَ الْخُلّانِ ذُخْرٌ وَنِعْمَةٌ وَلِلْحافِظِ الْمِسْكينِ فَقْرٌ وَمَغْرَمٌ
خواجه در اين غزل عربى، در مقام اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار حضرت دوست بوده و در ضمن به خود و اهل طريق توجه مىدهد، تا بهره خويش را در اين جهان از او بگيرند و بهعهد عبوديّتى كه با وى بستهاند عمل نمايند. مىگويند :
ألَمْ يَأْنِ لِلاْحْبابِ أنْ يَتَرَحَّمُوا؟ وَلِلنّاقِضينَ الْعَهْدَ أنْ يَتَنَدَّمُوا؟[1]
كنايه از اينكه: محبوبا! وقت آن نشده كه بندگان دلباخته خود را مورد ترحّم و الطاف خاصّت قرار دهى؟ تا ايشان را قدرت بازگشت و عمل به عهد عبوديّت حاصل شود و عهد ازلى خود را كه در اين عالم از آن سرباز زدهاند و تمام توجّهشان را جهان طبيعت به خود جلب نموده يادآورند و در قيامت نگويند ما از آن غفلت داشتيم كه «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا بَلى، شَهِدْنا ان تقولوا يوم القيمة كنّا عن هذا غافلين »[2] : (و ] به ياد آور [هنگامى
كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ] عليهالسلام [ نسل و ذريّه ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بلى، گواهى مىدهيم. تا در قيامت نگوييد ما از آن خبر نداشتيم.)
و شايد بخواهد با اين بيان نصيحتى به دوستانش كند و بگويد: اى دوستان من! وقت آن نشده كه به خود ترحّم كنيد، و عمر به بطالت نگذارنيد، و در طريق ذكر و توجّه به محبوب حقيقى خود را قرار دهيد، و از توجّه تام به مجاز چشم بپوشيد، و از نقض عهد عبوديّت با حضرت دوست پشيمان شود، و دست از بندگى غير دوست برداريد، و به بندگى حضرت معشوق بپردازيد؟ كه: «ألَمْ أعْهَدْ إلَيْكُمْ ـيا بَنى آدَمَ!ـ أنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ، وَأنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ »[3] : (اى
فرزندان آدم! آيا با شما عهد و پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد، زيرا او دشمن آشكار شماست، و مرا بندگى و پرستش كنيد كه اين راه راست و صراط مستقيم مىباشد.)؛ لذا مىگويد :
ألَمْ يَأْتِهِمْ أنْبآءُ مَنْ باتَ بَعْدَهُمْ؟ وَفى قَلْبِهِ نارُ الاْسى تَتَضَرَّمُ[4]
مگر اى دوستان! خبر آنان كه دست از سير و سلوك و عشق جانان و عبوديّت واقعى حضرت دوست كشيدند، به شما نرسيده كه به چه ندامتى مبتلا گشتهاند، و آتش آن چگونه در دلشان شعلهور است، و ديگر كارى نمىتوانند كردن؟ پس سزاوار است هرچه زودتر به خود ترحّم كنيد، و از نقض عهد دست برداريد، و از كسانى شويد كه بر پيمان خود باقى ماندند؛ كه: «مِنَ المُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ. فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَةُ؛ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْديلاً»[5] : (از مؤمنان مردانى هستند
كه به آنچه با خداوند عهد و پيمان بستهاند، صادقانه وفا نمودند؛ پس برخى از آنان در گذشته، و بعضى از ايشان چشم به راه و منتظر بوده، و به هيچ وجه ] پيمان خويش را [ دگرگون ننمودهاند.) به گفته خواجه در جايى :
اىبىخبر! بكوش كه صاحب خبر شوى تا راهْبين نباشى، كى راهبر شوى؟
دست از مِسِ وجود چو مردانِ رَهْ بشوى تا كيمياى عشق بيابىّ و زَرْ شوى
گر نور عشقِ حق به دل و جانت اوفتد بالله كز آفتابِ فَلَك خوبتر شوى
از پاى تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بىپا و سر شوى[6]
فَيالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما جَرى عَلى مُرْتَجٍ مِنْهُمْ! فَيَعْفُوا وَيَرْحَمُوا[7]
اى كاش! مردم از آنچه بر عاشقان حضرت دوست به اميد ديدار او گذشته خبر داشتند، و مىدانستند در عشق جانان در چه سوز و گدازى بسر مىبرند تا بر آنان ببخشايند و ترحم كنند. در جايى اين سخن را از قول استاد خود يادآور شده و مىگويد :
دى، پيرِ مِىْ فروش كه ذكرش بهخير باد! گفتا: شراب نوش و غمِ دل ببر زِياد
پر كن ز باده جام دمادم به گوشِ هوش بشنو از او حكايتِ جمشيد و كِىْ قباد
بادت به دست باشد اگر دل نهى به هيچ در معرضى كه تختِ سليمان رَوَد به باد
حافظ! گرت ز پندِ حكيمان ملالت است كوته كنيم قصّه كه عمرت دراز باد![8]
و شايد منظور خواجه از بيت اين باشد كه: اى كاش! دوستان من بدانند، چگونه در فراق زندگى مىكنم تا براى من طلب عفو و مغفرت نمايند و به حال من ترحم كنند، تا شايد هجرانم پايان يابد. به گفته خواجه در جايى :
مىزنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد آه! اگر ناله زارم، نرساند به تو باد
چه كنم؟ گر نكنم ناله و فرياد و فغان كز فراق تو چنانم كه بدانديشِ تو باد
روز وشب غصّهوخونمىخورم وچوننخورم چون ز ديدار تو دورم به چه باشم دلشاد؟[9]
حَكىَ الدَّمْعُ مِنّى مَا الْجَوانِحُ أضْمَرَتْ فَيا عَجَبآ مِنْ صامِتٍ يَتَكَلَّمُ![10]
اشك ديدگانم از آنچه در فراق محبوب از آتش عشقش به من وارد شده حكايت مىكند، و گوياى آن است كه در درون چه مىكشم، و عجيب آن است كه سرشكم بىآنكه سخن بگويد، زبان بليغ در آشكار نمودن سرِّ درونى و كشف ناراحتىهاى من دارد. در جايى مىگويد :
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقى وَمَدْمعى باكى بيا كه بىتو به جان آمدم ز غمناكى
بسا كه گفتهام از شوق با دو ديده خود أيا مَنْزِلَ ]مَنازِلَ ظ [ سَلْمى! فَأيْنَ سَلْماکِ؟
اثر نماند ز من، بىشمائلت آرى أرى مَآثِرَ مَحْياىَ فى مُحَيّاکِ[11]
أتى مَوْسِمُ النَيرُوزِ وَاخْضَرَّتِ الرُّبى وَرَقَّقَ خَمْرٌ وَالنَّدامى تَرَنَّمُوا[12]
كنايه از اينكه: موسم بهار آمد و تمام بلنديها سبز و خرّم گشت، و محبّتها و عشق ورزيهاى مظاهر به يكديگر شعلهور گرديد و صفا گرفت، و هر عاشقى به معشوق خود پيوست، جز من كه هنوز در بوته هجران بسر مىبرم، و حضرت دوست مرا به مشاهده خود دلشاد نفرمود. در جايى مىگويد :
گفتا: برون شدى به تماشاىِ ماه نو از ماهِ ابروان مَنَت شوم باد رو
عمرى است تا دلم ز مقيمانِ زُلف توست غافل ز حفظِ جانبِ يارانِ خود مشو
مفروش عطرِ عقل به هندوى زلف يار كآنجا هزار نافه مشكين به نيم جو
تخم وفا و مهر در اين كُهنه كشتزار آنگه عيان شود كه رسد موسم درو[13]
بَنى عَمِنّا! جُودُوا عَلَيْنا بِجُرْعَةٍ وَلِلْفَضْلِ أسْبابٌ بِها يُتَوَسَّمُ[14]
كنايه از اينكه: اى آنان كه باده از لب جانان مىنوشيد، و از مشاهدات حضرتش برخورداريد! جرعهاى هم به من سوختهدل تفضّل كنيد، كه فضيلت را اسبابى است، يكى هم اين است كه جود و بخشش را در اين امر بكار بنديد. به گفته خواجه در جايى :
اگر شراب خورى جرعهاى فشان بر خاك از آن گناه كه نفعى رسد به غير چه باك!
چهدوزخى چهبهشتى چه آدمى چه ملك به مذهبِ همه، كفرِ طريقت است امساك[15]
شُهُورٌ بِهَا الاْوْطارُ تُقْضى مِنَ الصِّبا وَفى شَأْنِنِا عَيْشُ الرَّبيعِ مُحَرَّمُ[16]
كنايه از اينكه: ماههاى ربيع (بهار)، ماههايى است كه كودكان حاجتشان برآورده مىشود، و اولياء آنها به امور دنيوى خوش و دلشادشان مىكنند؛ ولى گويا ما را عيش ربيع از جمال و كمال حضرت معشوق حرام است، و بهرهاى از ديدار او نبايد داشته باشيم. در جايى مىگويد :
عيد است و موسم گل و ياران در انتظار ساقى! به روىِ شاه ببين ماه و مىْ بيار
دل برگرفته بودم از ايّام گل ولى كارى نكرد همّتِ پاكانِ روزگار[17]
و در جايى ديگر مىگويد :
عيد است و موسم گل، ساقى! بيار باده هنگام گل كه ديده است، بىمِىْ قدح نهاده؟
زين زهد و پارسايى، بگرفت خاطر من ساقى! پيالهاى ذِهْ، تا دل شود گشاده[18]
أيا مَنْ عَلا كُلَّ السَّلاطينَ سَطْوَةً! تَرَحَّمْ، جَزاکَ اللهُ، فَالْخَيْرُ مَغْنَمُ[19]
اى معشوقى كه بر همه سلاطين برترى دارى! كه: «بِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ وَبِجَبَرُوتِکَ الَّتى غَلَبْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَبِعِزَّتِکَ الَّتى لايَقُومُ لَها شَىْءٌ، وَبِعَظَمَتِکَ الَّتى مَلاََتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ وَبِسُلْطانِکَ الَّذى عَلا كُلَّ شَىْءٍ.»[20] : (و ] مسئلت
مىكنم [ به قوّت و نيرومندىات كه بدان بر هر چيز چيره گشته، و تمام اشياء در برابر آن خاضع و فروتن و خوار و ذليل هستند، و به شكوه و بزرگىات كه بدان بر هر چيز غالب هستى، و به عزّت و سرافرازىات كه هيچ چيزى در برابر آن پا برجا نيست، و به عظمتت كه اركان و شراشر وجود هر چيز را پُر نموده، و به تسلّط و سلطنتت كه هر چيز را فراگرفته.) به سطوتت مرا از من بستان، و سپس بنده ناچيزت را مورد عنايت قرار ده، و از هجرانش برهان، و آن را غنيمت دان، كه كارى خير و شايسته مىباشد. به گفته خواجه در جايى :
بهدام زُلف تو دل مبتلاى خويشتن است بكُش بهغمزه كه اينش سزاىِ خويشتن است
گرت ز دست برآيد مرادِ خاطر ما ببخش زود كه خيرى براى خويشتن است
بهجانت اىبُتِ شيرين من! كه همچون شَمع شبان تيره مُرادم فناىِ خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى هنوز بر سَرِ عهد و وفاى خويشتن است[21]
لِكُلِّ مِنَ الْخُلّانِ ذُخْرٌ وَنِعْمَةٌ وَلِلْحافِظِ الْمِسْكينِ فَقْرٌ وَمَغْرَمٌ[22]
بخواهد بگويد: در نتيجه سير و سلوك، عاقبت شهود و پىبردن به فقر ذاتى و نيستى و فناء تهيدستى خود نصيبم شد، و كلام الهىِ: «يا أيُّها النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ.»[23] : (اى مردم! همه شما فقيران و نيازمندان درگاه خداوند هستيد و
تنها خداست كه بىنياز ستوده مىباشد.) و فرمايش رسولش: «ألْفَقْرُ فَخْرى، وَبِهِ أفْتَخِرُ عَلى سآئِرِ الأنْبيآء وَالْمُرسَلينَ.»[24] : (فقر و نادارى ] موجب [ فخر و بالندگى من است، و
بدان بر تمام پيامبران و رسولان افتخار مىنمايم.) را لمس نمودم، و مىگويم: «إلهى! أنَا الفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟!»[25] : (معبودا! من در غنا و بىنيازى خويش
فقير و درماندهام، پس چگونه در فقر و نادارىام فقير نباشم؟!). و خواهم گفت :
گرچه گَرْدْ آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم گر به آبِ چشمه خورشيد، دامن تَرْ كنم
من كه دارم در گدايى گنجِ سلطانى بهدست كِىْ طمع در گردشِ گردونِ دونْ پرور كنم؟
با وجود بىنوايى روسِيَهْ بادم! چو ماه گر قبولِ فيض خورشيدِ بلندْ اختر كنم
گوشه محرابِ ابروى تو مىخواهم ز بخت تا درآنجاهمچو مجنوندرسعشقاز بركنم[26]
امّا دوستان من چون خود را تهيدست نمىبينند، شهود و منزلتى كه دوست به من عنايت فرموده را نمىتوانند داشته باشند.
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! همه دوستان را بهرهها از جمال و كمالت مىباشد، اما خواجه بينوايت را تهيدستى و خسران نصيب است. شايد بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار حضرتش را بنمايد و بگويد :
ز دستِ كوتهِ خود زير بارم كه از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجيرِ مويى گيردم دست وگر نه سر به شيدايى برآرم
سرى دارم چو حافظ مست ليكن به لطفِ آن پرى اميدوارم[27]
اين سخن گفتار حال شارح غزليات است: خدايا! به حق انبياء و اوليائت : قسم، كه مرا از قرب و وصل و ديدارت همواره در دو عالم بىبهره مساز؛ كه: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْليائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ. أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ. ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ، وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً. كَيْفَ يُرْجى سِواکَ، وَأنْتَ ما قَطَعْتَ الاْحْسانَ؟! وَكَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِکَ، وَأنْتَ ما بَدَّلْتَ عادةَ الاْمْتِنان؟!»[28]
[1] . آيا وقت آن نرسده كه دوستان ]بر حال ما[ رحم آرند؟ و براى عهد شكنان ]زمان آن نرسيده [ كهپشيمان گردند؟
[2] . اعراف : 172.
[3] . يس : 60 و 61.
[4] . آيا خبر كسى كه بعد از آن شب را به روز آورده، و در دلش آتش اندوه شعله مىكشد، به آنان نرسيده؟
[5] . احزاب : 23.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص376.
[7] . پس اى كاش قوم ]و دوستان[ من به آنچه بر اميدوارِ به ايشان جارى گشته، آگاه مىشدند و پس گذشتنموده و ترحّحم مىكردند!
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 178، ص153.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص204.
[10] . اشك ]چشمم [ آنچه را كه دلم ]در درون [ پنهان نموده بود، از ]حال [ من حكايت نمود. پس چهشگفت است خاموشى كه سخن مىگويد!
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 584، ص419.
[12] . زمان نوروز فرا رسيد و بلندىها و تپهها سبز شدند، و شراب رقيق گشته و هم پيالهها]ى ما[ آواز سردادند.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 498، ص360.
[14] . اى پسر عموهاى ما! بر ما به جرعهاى ]از شراب هم كه شده [ بخشش كنيد، و براى فضل و بزرگىاسبابى است كه مىشود از آن ]حال شخص را[ پيشبينى نمود.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 367، ص276.
[16] . اين ماههايى است كه در آن خواستههاى كودكان برآورده مىشود، و ]لى[ عيش و خوشى بهار براى ماحرام است.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 301، ص234.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 514، ص370.
[19] . اى كسى كه از لحاظ چيرگى بر تمام پادشاهان غلبه نمودهاى! ]بر حال من [ رحم آر، خداوند تو راپاداش نيكو دهد! كه خير و خوبى غنيمت است.
[20] . اقبال الاعمال، ص706.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص91.
[22] . براى هر يك از دوستان توشه و نعمتى وجود دارد، و ]لى [ حافظِ نيازمند را ندارى و زيان نصيبگشته.
[23] . فاطر : 15.
[24] . مستدرك الوسائل، ج2، ص279، از روايت 8.
[25] . اقبال الاعمال، ص348.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.
[28] . اقبال الاعمال، ص349.