• غزل  586

كه بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پيامى؟         كه به كوىِ ميفروشان، دو هزار جم بهجامى

اگر اين‌شرابِ خام‌است اگر آن حريف پخته         به هزار بار بهتر زهزار پخته، خامى

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم         كه به همّتِ عزيزان برسم به نيكنامى

تو كه كيميا فروشى نظرى به قلبِ ما كن         كه بضاعتى نداريم و فكنده‌ايم دامى

به‌كجا برم شكايت؟ به كه گويم اين حكايت         كه لبت حياتِ ما بود و نداشتى دوامى؟

عجب از وفاى جانان كه تفقّدى نفرمود         نه به نامه و پيامى، نه به پرسش و سلامى

برويد پارسايان! كه نمانْد پارسايى         مِىِ ناب دركشيديم و نمانْد ننگ و نامى

ز رَهْام ميفكن اى شيخ! به دانه‌هاى تسبيح         كه چو مرغْ زيرك افتد، نَفُتَد به هيچ دامى

سَرِ خدمتِ تو دارم، بخرم، به‌هيچ مفروش         كه چو بنده كمتر افتد به مباركى غلامى

بگشاى تيرِ مژگان و بريز خونِ حافظ         كه چنان كشنده‌اى را نكِشد كس انتقامى

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه را ديدار حضرت دوست حاصل شده و سپس به فراق مبتلا گشته، سخن از عظمت آن مشاهده گفته و اظهار اشتياق و تمنّاى دوباره آن ديدار را نموده، مى‌گويد :

كه بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پيامى؟         كه به‌كوىِ ميفروشان،دوهزار جم به‌جامى

اگر اين‌شراب خام‌است اگر آن‌حريف پخته         به هزار بار بهتر زهزار پخته، خامى

كيست تا از گداى دلباخته و فقير تهيدستى كه از پيشگاه معشوقش بهره‌ها برده به پادشاهان جهان پيامى برد و بگويد: جامى از شراب تجلّيات محبوب من در نزد مى‌فروشان (انبياء و اولياء : و اساتيد اهل كمال) به هزاران جمعيّت شما پادشاهان كه مدّت زمانى حكومت مى‌كنيد و در ناز و نعمت و عزّت بسر مى‌بريد، ارزش دارد. و اگر گمان مى‌كنيد ديدار حضرت دوست ايشان را تنها وعده‌اى است، و شما را نعمت جاه و مقام و رياست و فرمانروايى و عيش و نوش نقد است، بدانيد كه وعده نسيه آنان از نقدينه شما هزاران بار بهتر مى‌باشد؛ زيرا نعمت ديدار دوست چون براى آنان حاصل آيد، لحظه‌اى از آن بهتر از عمرى است كه شما غرق در لذائذ ظاهرى مادّى بوده و به غفلت از معشوق بسر بريد و چنانچه آن يك لحظه دوام يابد چه خواهد بود؟ كه: «لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألفِ شَهْرٍ»[1] : (شب قدر، از هزار ماه بهتر است.) و نيز: «سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ

الفَجْر»[2] : (آن شب تا دميدن سپيده سلامتى است.) اينجاست كه گدايان درگاه

دوست بر عالم حكومت مى‌كنند. در جايى مى‌گويد :

گرچه ما بندگانِ پادشهيم         پادشاهانِ مُلكِ صبحگهيم

گنج در آستين و كيسهْ تهى         جامِ گيتىْ نما و خاكِ رهيم

هوشيارِ حضور و مستِ غرور         بحرِ توحيد و غرقه گنهيم

شاهِد بخت چون كرشمه كند         ماش آئينه رخِ چو مَهْايم[3]

از دو بيت گذشته معلوم مى‌شود خواجه گرفتار سلاطينى بوده كه هم‌عقيده و طرفدار زهّاد بوده‌اند؛ لذا باز مى‌گويد :

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم         كه به همّتِ عزيزان برسم به نيكنامى

مشاهده حضرت دوست در گذشته مرا از من بگرفت و از زهد و عبادت قشرى بازداشت و سپس به هجران مبتلا گشتم و درميان بدگويان بدنامم نمود به حدّى كه گفتند: فلانى نه تنها از طريقه ما دست كشيد، بلكه از راه خود هم بازماند؛ ولى اميد آن كه دوستان و اهل سير، و يا اساتيد و اهل كمال همّت نمايند و به دعاى خيرشان باز وصالم دست دهد و «برسم به نيكنامى.» در جايى مى‌گويد :

معاشران! گِرِهْ از زُلفِ يار باز كنيد         شبى خوش‌است، بدين قصّه‌اش دراز كنيد

حضور مجلس‌اُنس‌است ودوستان جمعند         وَإنْ يَكاد بخوانيد و در فراز كنيد[4]

تو كه كيميا فروشى نظرى به قلبِ ما كن         كه بضاعتى نداريم و فكنده‌ايم دامى

اى دوست! براى صيد ديدارت دام عبوديّت و خاكسارى و فقر و مسكنت راافكنده‌ايم، عنايتى فرما و بيا و قلب تيره ما را با نگاهى برافروخته گردان تا بازقابليّت مشاهده جمالت را بيابيم كه: «إلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلسانآ يُرْفَعُ ] يَرْفَعُهُ  [إلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[5] : (معبودا قلبى به من عطا فرما

كه شوقش آن را به تو نزديك گرداند، و زبانى ] عطايم فرما [ كه صدق و راستگويى‌اش به سوى تو بالا آورده شود ] يا: صدق و راستگويى‌اش آن را در نزد تو بالا آورد. [؛ و نظر و چشمى ] عنايتى فرما [ كه واقع] نگرى [اش آن را به تو نزديك نمايد.) و به گفته خواجه در جايى :

باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم         مشتاق بندگىّ و دعاگوى دولتم

ز آنجا كه فيضِ جامِ سعادت، فُروغ توست         بيرون شدن نماى زِظُلماتِ حيرتم[6]

به‌كجا برم‌شكايت؟ به كه گويم‌اين‌حكايت         كه لبت حياتِ ما بود و نداشتى دوامى؟

معشوقا! شكايت از هركس داشته باشم به تو مى‌گويم. نمى‌دانم شكايتت را به كه برم؟ زيرا با نگاهى و بوسه‌اى حيات تازه‌اى به من بخشيدى. افسوس! كه آن را دوامى نبود و به هجرانم مبتلا ساختى. در جايى مى‌گويد :

صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را :         كه سر به كوه و بيابان تو داده‌اى ما را

شكر فروش كه عمرش دراز باد! چرا         تفقّدى نكند طوطىِ شكر خارا؟

غرورِ حسن اجازت مگر نداد اى گل!         كه پرسشى نكنى عندليب شيدا را؟

ندانم از چه سبب رنگِ آشنايى نيست         سَهى قدانِ سِيَهْ چشمِ ماهْ سيما را[7]

عجب از وفاى جانان كه تفقّدى نفرمود         نه به نامه و پيامى، نه به پرسش و سلامى

دلبرا! نه تنها ديدارت دوام نداشت كه با من بى‌وفايى نموده و نپرسيدى: عاشق دلخسته‌ات در هجرت چه مى‌كشد. آخر پرسشت از اين مبتلا به فراق مرهمى است بر زخم درونى‌اش. در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غمِ يارِ خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او ناوكِ غم بر دل ريش

به عنايت نظرى كن كه من دلشده را         نرود بى‌مددِ لطف تو كارى از پيش

آخر اى پادشه حُسن و ملاحت! چه شود         گر لبِ لعلِ تو ريزد نمكى بر دلِ ريش؟

پرسش حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[8]

برويد پارسايان! كه نمانْد پارسايى         مِىِ ناب دركشيديم و نمانْد ننگ و نامى

زاهدا! دست از من بردار و ديگرم به عبادات قشرى دعوت مكن؛ زيرا پس از آنكه حضرت دوست دلم را به تجلّى پرشورش ربود، اگرچه دوام نداشت، فكر ننگ و نام را هم از من گرفت و ديگر با كم نبود بر طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ام كسى ملامتم نمايد. در جايى مى‌گويد :

عيبم مكن به رندى و بدنامى‌اى فقيه!         كاين بود سرنوشت ز ديوانِ فطرتم

مِىْخور كه عاشقى نه به‌كسب‌است و اختيار         اين موهبت رسيد ز ديوانِ قسمتم[9]

و نيز در جايى مى‌گويد :

صلاح كار كجا و من خراب كجا؟         ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا

چه نسبت است به‌رندى صلاح و تقوى را         سماعِ وعظ كجا، نغمه رباب كجا؟

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس         كجاست ديرمغان و شرابِ ناب كجا؟[10]

لـذا باز مى‌گويد :

ز رَهْام ميافكن اى‌شيخ! به‌دانه‌هاى تسبيح         كه چو مرغْ زيرك افتد، نَفُتَد به هيچ دامى

زاهدا! من آن نيم كه كارهاى قشرى‌ات دگر بار بفريبدم؛ عمرى چنين بودم، بس است. حال كه فهميدم و دريافتم كه طريقه تو بارى از دوش من برنمى‌دارد و به جايى نمى‌رساند، چرا عمر خود را ضايع گردانم. به گفته خواجه در جايى :

چند روزى است كه دورم ز رُخِ ساقى و جام         بس خجالت كه پديد آيد از اين تقصيرم

من به‌خلوت ننشينم پس‌از اين، ور به مثل         زاهدِ صومعه بر پاى نَهَد ز نجيرم

پند پيرانه دهد واعظِ شهرم ليكن         من نه آنم كه دگر پندِ كسى بپذيرم

خلق گويند: كه حافظ! سخنِ پير نيوش         سالخورده ميى امروز، بِهْ از صد پيرم[11]

سَرِ خدمتِتو دارم، بخرم،به‌هيچ مفروش         كه چو بنده كمتر افتد به مباركى غلامى

معشوقا! مرا با طريقه زاهد چه كار؟ خريدار توام و سر بندگى به پيشگاهت مى‌سايم، خريدارى‌ام كن و ارزانم مفروش. مبارك بنده‌اى چون من كمتر بدستت مى‌افتد، سخنى است عاشقانه. بخواهد با اين بيان بگويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم

تو مپندار كه از خاكِ سَرِ كوى تو من         به جفاى فلك و جورِ زمان برخيزم

سرو بالا بنما اى بُتِ شيريْن حركات!         كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم[12]

لـذا مى‌گويـد :

بگشاى تيرِ مژگان و بريز خونِ حافظ         كه چنان كشنده‌اى را نكِشد كس انتقامى

دلبرا! نظر لطفى به من بنما و با جذبه چشمان و تجلّيات نابود كننده‌ات خونم بريز و فانى‌ام ساز؛ زيرا كشته شدن منتهى آرزوى من است. «كه چنان كشنده‌اى را نكشد كس انتقامى.» به گفته خواجه در جايى :

اى غايب از نظر به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختى و به دل دوست دارمت

خواهم كه پيش ميرمت اى‌بى‌وفا طبيب!         بيمار باز پرس كه در انتظارمت

خونم بريز و از غمِ هجرم خلاص كن         منّتْ پذيرِ غمزه خنجرْ گذارمت[13]

[1] . قدر : 3.

[2] . قدر : 5.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص319.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص202.

[5] . اقبال الاعمال، ص686.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 12، ص46.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 5، ص41.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 417، ص307.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص228.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا