- غزل 584
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقى وَمَدْمَعى باكى بيا كه بىتو به جان آمدم ز غمناكى
بسا كه گفتهام از شوق، با دو ديده خود : أيا مَنازِلَ سَلْمى! فَايْنَ سَلْماکِ
عجيب واقعهاىّ غريب حادثهاى است اَنَا اضْطَرَبْتُ قَتيلاً، وَقاتِلى شاكى
كه را رسد كه كند عيبِ دامنِ پاكت؟ كه همچو قطره كه بر برگِ گُل چكد، پاكى
ز خاكِ پاىِ تو داد آبروى لاله و گل چو كِلْكِ صُنع رقم زد ز آبى و خاكى
صبا عبير فشان گشت ساقيا! برخيز وَهاتِ شَمْسَةَ كَرْمٍ مُطَيَّبٍ زاكى
اثر نماند ز من بىشمائلت آرى أرى مَآثِرَ مَحْياىَ فى مُحَيّاکِ
دَعِ التَّكاسُلَ تَغْنَمْ فَقَدْ جَرى مَثَلٌ كه زاد راهروان چستى است و چالاكى
به آبروى گُل و خاكِ پاى سَرْو كه نيست چنين بديع جمالى ز آبى و خاكى
ز وصفِ حسن تو حافظ چگونه نطق زند؟ كه چون صفات الهى وَراىِ ادراكى
خواجه اين غزل را در تمنّا و اظهار شوق به ديدار معشوق حقيقى سروده، اگر چه بعضى از ابياتش موهم آن است كه در مقام اظهار ارادت به استاد كامل خود باشد. مىگويد :
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقى وَمَدْمَعى باكى[1] بيا كه بىتو به جان آمدم ز غمناكى
محبوبا! اشك ديدگانم قصّه شوق مرا به تو آشكار مىسازد و آتش و شور درونىام با زبان بىزبانى گوياست كه: بيا فراق و غم عشقت صبر و طاقت را از خواجهات ربوده و او را از پاى درآورده. در جايى مىگويد :
از خونِ دل نوشتم نزديك يار، نامه إنّى رَأَيْتُ دَهْرآ مِنْ هِجْرِکَ القِيامَة
دارم من از فراقت در ديده صد علامت لَيْسَتْ دُمُوعُ عَيْنى هذى لَنَا العَلامَة
حال درون ريشم محتاج شرح نبود خود مىشود محقّق از آب چشمِ خامه
حافظ چو طالب آمد، ساقى! بيار جامى حَتّى يَذوُقَ مِنْها كَأْسآ مِنَ الكَرامَة[2]
بسا كه گفتهام از شوق، با دو ديده خود : أيا مَنازِلَ سَلْمى! فَايْنَ سَلْماکِ[3]
معشوقا! ديده اشكبارم، خود گفتار و زبان حال و قال عاشقى چون من مىباشد، كه حضرتت را از ملكوت خويش و موجودات مىجويد و نمىيابدش، و صورت خاكى آنان مانع از مشاهدهات مىباشد؛ كه: «إلهى! تَردُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْک. كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِماهُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مالَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟!…»[4] : (بارالها! تردّد
و توجّهام در آثار و موجودات موجب دورىات مىگردد، پس با خدمت و بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، ] تمام وجود و توجه [ مرا به خويش متمركز گردان، با چيزى كه در وجود خويش نيازمند توست چگونه مىتوان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نيست تا آن آشكار كننده تو باشد؟) و مىگويد : «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[5] : (بار الها! ] پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى [ امر فرمودى
باز توجه به آثار و مظاهرت داشته باشم. پس به پوشيدن جامه ] مشاهده [ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، به خودت مرا بازگردان، تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجّه به آثار از اين راه به تو بازگردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ] استقلالى [ به مظاهر محفوظ باشد و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها بلندتر باشد.) بخواهد با اين بيان بگويد :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
گر لاف زند ماه كه مانَد به جمالت بنماى رُخ خويش و مَهْ انگشتنما كن
اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا كن
با دلشدگان جور و جفا تا به كى آخر آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن[6]
عجيب واقعهاىّ غريب حادثهاى است اَنَا اضْطَرَبْتُ قَتيلاً، وَقاتِلى شاكى[7]
آرى، عاشق بايد در كوى معشوق حقيقى در جان سپردن بىمهابا باشد و معشوق هم عاشقى خودباخته مىخواهد تا چون به كشتن و فانى ساختنش اقدام فرمود، دست و پا نزند و آرامش نشان دهد و اگر چنين نباشد حضرتش وى را مورد عنايت قرار نمىدهد و شاكى هم خواهد بود.
خواجه با اين بيان مىخواهد بگويد: حضرت محبوب چون با ابتلائات مىخواهد مرا از من بگيرد و به نيستىام دست زند ناچار، دست و پا مىزنم و ناآرامى نشان مىدهم لذا از من گله مىنمايد كه تو چه عاشقى مىباشى و بايد هم شكايت نمايد؛ زيرا :
زير شمشير غمش، رقصكنان بايد رفت هركه شد كُشته او، نيك سرانجام افتاد[8]
و نيز :
آتشِ عشقِ بُتان در خود مزن ورنه در آتش گذر كن چون خليل
يا مكن با پيلبانان دوستى يا بنا كن خانهاى در خوردِ پيل
يا بِنِهْ بر خود كه مقصد گم كنى يا مَنِهْ پاى اندر اين رَهْ بىدليل[9]
لـذا مىگويد :
كه را رسد كه كند عيبِ دامنِ پاكت؟ كه همچو قطره كه بر برگِ گُل چكد، پاكى
دلبرا! چنانچه شكايت از عاشقى كه در زير شمشيرت دست و پا زند نمايى، بجاست و آن عيب از تو نمىباشد، مرا نسزد كه بگويم: «عجيب واقعهاىّ و غريب حادثهاى است…» بخواهد با اين بيان بگويد :
عهد كردى كه بسوزى ز غم خويش مرا هيچ غمنيست، تو مىسوز كه من مىسازم
آنچنان بر دل من ناز تو خوش مىآيد كه حلالت بكنم گر بكُشى از نازم
اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى هم به خاكِ سَرِ كوى تو بُوَد پروازم
حافظ ار جان ندهد بَهْرِ تو چون پروانه پيشروى تو چو شمعش بهشبىبگدازم[10]
ز خاكِ پاىِ تو داد آبروى لاله و گل چو كِلْكِ صُنع رقم زد ز آبى و خاكى
كنايه از اينكه: معشوقا! چگونه عاشق مىتواند در مقابل خواسته معشوقش تسليم نباشد و دست و پاى بىجا بزند، و حال آنكه عنصر خاكىاش را بر فطرت محبّت خود آفريدهاى و تعليم اسمائش نمودهاى و «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى »[11] : (و از
روح خويش در او دميدم.)اش فرمودهاى؟! بخواهد بگويد :
برو اى طبيبم! از سر كه خبر ز سر ندارم به خدا رها كنم جان كه ز جان خبر ندارم
غممار خورىازاين پس نكنمز غمخورى بس نظرى بجز تو با كس به كسى دگر ندارم
دگرم مگر كه خواهم كه ز درگهت برانم تو بر اين و من برآنم كه دل از تو برندارم[12]
و ممكن است بخواهد بگويد: عزيزا! اين تويى كه با همه مظاهرت مىباشى و هر جمال و كمال كه دارند به تو دارند و از خود هيچ ندارند، چگونه مىتوان در مقابل خواستههايت ارادهاى داشته باشيم و چون قصد كُشتنمان بنمايى، دست و پا زنيم و راضى نباشيم؟! بخواهد بگويد :
مِهر رُخت سرشت من، خاكِدرت بهشت من عشقتو سرنوشت منراحت من رضاى تو[13]
و بگويد :
در آن مقام كه خوبان به غمزه تيغ زنند عجب مكن ز سرى كوفتاده در پايى
فراق و وصل چهباشد؟ رضاى دوست طلب كه حيف باشد از او غير او تمنّايى[14]
صبا عبير فشان گشت ساقيا! برخيز وَهاتِ شَمْسَةَ كَرْمٍ مُطَيَّبٍ زاكى[15]
محبوبا! نفحاتت، عطرفشانى مىكند و خبر و مژده وصالت را به عاشقانت مىدهد، وقت آن است كه خورشيد جمالت را با تجلّيات اسماء و صفاتىات براى ايشان آشكار سازى و از شراب ديدارت مستشان نمايى؛ زيرا تنها استشمام عطرت آنان را قانع نمىسازد. بخواهد بگويد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم، چه شود؟ پيش پايى به چراغ تو ببينم، چه شود؟
يارب! اندر كنفِ سايه آن سروِ بلند گر من سوخته يك دم بنشينم، چه شود؟
آخر اى خاتَم جمشيدِ سليمانْ آثار! گر فُتَد عكسِ تو بر لعلِ نگينم، چه شود؟[16]
و ممكن است بخواهد بگويد: معشوقا! بهار در رسيد و باد صبا گلها را از غنچگى بدر آورد و عطر آنها را ظاهر ساخت، عنايتى فرما و از شراب پاك ديدارت بهرهمندمان ساز، تا از گرفتگى و خمارى ايّام هجران بدرآييم. در جايى مىگويد :
گُلبُن عيش مىدمد، ساقى گلعذار كو؟ بادبهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست اىدم صبحِ خوش نَفَس! نامه زلف يار كو؟
حسن فروشى گُلَم، نيست تحمّل اى صبا! دست زدم به خون دل، بهر خدا نگار كو؟[17]
و شايد منظور خواجه از «ساقى»، استاد كامل باشد، بخواهد با اين بيان استمداد از او براى نايل شدن به مشاهدات محبوب نمايد. در جايى مىگويد :
بيا ساقى! بده رطل گرانم سَقَاک اللهُ مِنَ كأسٍ دِهاق
مِىِ باقى بده تا برفشانم به يارانْ مست و خوشدل عمر باقى
درونم خون شد از ناديدنِ دوست ألا! تَعْسآ لأيّام الفراقِى
دمى با نيكنامان متّفق باش غنيمت دان اُمورِ اتّفاقى[18]
اثر نماند ز من بىشمائلت آرى أرى مَآثِرَ مَحْياىَ فى مُحَيّاکِ[19]
معشوقا! در آتش فراقت، آنچه گمان مىكردم از من است را به تو دادم؛ كه: «قُلْ : إنَّ صَلاتى وَنُسُكى وَمَحْياىَ وَمَماتى للهِِ رَبِّ العالَمينَ، لاشَريکَ لَهُ »[20] : (بگو: همانا نماز و
عبادت، و زندگانى و مرگم، تنها براى خداوندى مىباشد كه پروردگار جهانيان است، و شريك و انبازى براى او نيست.) كنايه از اينكه: نمىدانم چه شده به من عنايتى ندارى. در جايى مىگويد :
دلم را شد سَرِ زُلفِ تو مسكن بدينسانش فرومگذار و مشكن
وگر دل سركشد چون زُلف از خَط بدست آرش ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شبِ تار شود چشمم به ديدارِ تو روشن
زسروِ قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن[21]
و ممكن است بخواهد بگويد: دلبرا! در فراقت آثار عالم طبيعى خود را از دست دادم، پس از اين زندگى ظاهرى خويش را هم در ديدار و مشاهده جمال تو مىبينم، مرا از آن محروم مساز در جايى مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم مشتاقِ بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
ز آنجا كه فيض جامِ سعادت، فُروغ توست بيرون شدن نماى ز ظلمات حيرتم[22]
خواجه چون توجّه نموده كه علّت هجرانش خود بوده، به خويش خطاب كرده و مىگويد :
دَعِ التَّكاسُلَ تَغْنَمْ فَقَدْ جَرى مَثَلٌ كه زاد راهروان چستى است و چالاكى
بكوش و از سستى بپرهيز و در طريق عشق پايدار باش تا شراب ديدارت بخشند؛ زيرا زاد سالكين و عاشقين پافشارى و استقامت در طلب است تا به مقصد نايل آيند، كه: «إنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنا اللهُ، ثُمَّ استقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِم الملائكة ألّا تخافوا ولاتحزنوا، وأبشروا بالجنّة الّتى كُنْتُم تُوعَدُون »[23] : (همانا آنان كه گفتند: پروردگار ما
خداست، سپس ] بر گفتار خويش [ پايدار ماندند، فرشتگان برايشان فرو آمده و ] مىگويند [ كه هرگز ترس و غم و اندوهى نداشته باشيد و شما را بشارت باد به بهشتى كه وعده داده مىشديد.) و به گفته خواجه در جايى :
اى دل! به كوى عشق گذارى نمىكنى؟ اسباب جمع دارى و كارى نمىكنى؟
چوگانِ كام در كف و گويى نمىزنى؟ بازى چنين بهدست و شكارى نمىكنى؟
اين خون كه موج مىزند اندر جگر چرا در كارِ رنگ و بوىِ نگارى نمىكنى؟
در آستينِ كامِ تو صد نافه مندرج و آن را فداىِ طُرّه يارى نمىكنى[24]
به آبروى گُل و خاكِ پاى سَرْو كه نيست چنين بديع جمالى ز آبى و خاكى
اى دوست! قسم به گل جمال محمّدى 9 و ابوتراب علىّ ابنابىطالب 7 كه سرو قامت رسول الله 9 به او و اولادش : خرّم و برپا مانده ـ كه: «وَلَوْ لا أنْتَ ـيا عَلىُّ!ـ لَمْ يُعْرَفِ المُؤْمِنُونَ بَعْدى، وَكانَ بَعْدَهُ هُدىً مِنَ الضّلالِ، وَنُورآ مِنَ العَمى، وَحَبْلَ اللهِ المَتينَ وَصِراطَهُ المُسْتَقيمَ.»[25] : (و اى علىّ! اگر تو نبودى، بعد از من مؤمنان شناخته
نمىشدند. و وى ] علىّ 7 [ بعد از او ] = رسول اكرم 9 [ به جاى گمراهى، هدايت، و به جاى كورى و نابينايى، نور و روشنايى، و ريسمان محكم خداوند، و راه راست و صراط مستقيم بود.) ـچون تو جمالى هميشه در طراوت و تازگى و نيكويى نديدهام. با اين بيان مىخواهد اظهار اشتياق به او نموده و بگويد :
باز آى و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش
زآن باده كه در مصطبه عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش اى درج محبّت! به همان مِهر و نشان باش[26]
لـذا مىگويد :
ز وصفِ حسن تو حافظ چگونه نطق زند؟ كه چون صفات الهى وَراىِ ادراكى
محبوبا! چگونه توصيفت به حسن در ذات نمايم، نه تنها ذاتت را به حُسن نمىتوان شناخت كه صفاتت هم درخور شناخت و ادراك نمىباشد. در جايى مىگويد :
بيانِ وصف تو گفتن نه حدّ امكان است چرا كه وصف تو بيرون ز حدِّ اوصاف است
ز چشمِ عشق توان ديد روىِ شاهد غيب كه نور ديده عاشق ز قاف تا قاف است
ز مصحفِ رُخ دلدار آيتى بر خوان كه آنبيانِ مقاماتِ كشفِ كشّاف است[27]
كنايه از اينكه: تو را به تو مىتوان شناخت؛ كه: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ!»[28] : (خدا را، به خدا بشناسيد.)
[1] . قصّه و افسانه شوق و ميل شديدم به تو را در حالى كه ديدهام گريان بود، نگاشتم.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 504، ص363.
[3] . اى منزلهاى سلمى، سلماى تو كجاست؟
[4] . اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.
[5] . اقبال الاعمال، ص349.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[7] . من در حال كُشته شدن بىقرار گشته و دست و پا مىزنم، و كشنده و قاتلم ]از من[ گلهمند است.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص186.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 377، ص282.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص303.
[11] . ص : 72.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص336.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 496، ص359.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص388.
[15] . و بياور آفتاب درختِ انگور و رَزْ را كه خوشبو و پاكيزه است.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 499، ص360.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 575، ص412.
[19] . بزرگوارى زندگانىام را در ]ديدن[ روى تو مىبينم ]و مىدانم[
[20] . انعام : 162 ـ 163.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.
[23] . فصّلت : 30.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 528، ص379.
[25] . اقبال الاعمال، ص296.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.
[28] . اصول كافى، ج1، ص85، از روايت 1.