- غزل 582
طُفيلِ هستىِ عشقند، آدمىّ و پرى ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
چو مستعدِّ نظر نيستى، وصال مجوى كه جامِ جَمْ ندهد سود، گاهِ بىبصرى
مِىِ صبوح و شكَرْ خوابِ صُبحدم تا چند؟ به عذرِ نيمشبى كوش و ناله سحرى
به بوى زلف و رُخَت مىروند و مىآيند صبا به غاليه سايىّ و گل به جلوهگرى
بكوش خواجه! و از عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى
بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حُسن از اين معامله غافل مشو كه حيف خورى
دعاىِ گوشه نشينان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمى به ما نمينگرى؟
مرا در اين ظُلمات آنكه رهنمايى داد دعاى نيمشبى بود و گريه سحرى
ز هجر و وصل تو در حيرتم چه چاره كنم؟ نه در برابرِ چشمى نه غايب از نظرى
كلاه سرورىات كَج مباد بر سَرِ حُسن! كه زيبِ بَخْت و سزاوارِ تَخت و تاجِ سرى
طريق عشق، طريقى عجب خطرناك است نَعُوذُ بِالله اگر رَهْ به مأمنى نبرى
هزار جانِ مقدّس بسوخت زين غيرت كه هر صباح و مسا شمعِ خلوتِ دگرى
چو هر خبر كه شنيدم رهى به حيرت داشت از اين سپس من و رندى و وضع بيخبرى
ز من به حضرت آصف كه مىبرد پيغام؟ كه ياد گير دو مصرع، ز من به لفظِ درى :
بيا كه وضع جهان را چنانكه مىبينم گر امتحان بُكنى مِىْ خورى و غم نخورى
به يُمن همّتِ حافظ اميد هست كه باز أرى اُسامِرُ لَيْلاىَ لَيْلَةَ الْقَمَرِ
از اين غزل به خصوص بيت ختم، ظاهر مىشود كه خواجه را فراق بعد از وصال به اين گفتار واداشته، كه گاهى از زبان محبوب علّت و چاره پايان يافتن آن را يادآور مىشود، و گاهى از زبان خود، مىگويد :
طُفيلِ هستىِ[1] عشقند، آدمىّ و پرى ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
اى خواجه! تمام عالم هستى و انس و جنّ را بهخصوص، حضرت معشوق براى عشقورزى و خضوع و خشوع به پيشگاه خود آفريده؛ كه: «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإنْسَ إلّا لِيَعْبدُونِ، ما اُريدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ، وَما اُريدُ أنْ يُطْعِمُون »[2] : (و جنّ و انس را نيافريديم مگر بر
اينكه مرا بپرستند، خواهان هيچ روزيى از آنان نبوده، و نمىخواهم كه ] چيزى [ به من بخورانند.) و نيز: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفيّآ ] ظ :خَفِيّآ [، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[3] : (من گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا
شناخته شوم ] و ايشان مرا بشناسند [) و همچنين: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعُهمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[4] : (با قدرت و
نيروى خويش مخلوقات را به آفرينش خاصّى، نوآفرينى فرمود و بر طبق خواست خويش به گونه ويژهاى ] از نيستى محض [ بيافريد، سپس ايشان را در طريق ارادهاش روان گردانيده، و در راه محبّت و دوستى خويش برانگيخت.) پس به پرورش عشق بپرداز و سر بندگى و ارادت به پيشگاهش بساى و «ارادتى بنما تا سعادتى ببرى.»
امّا اينكه چگونه پرى و جنّ را امر عبوديّت حاصل خواهد شد؟ از آيات قرآن استفاده مىشود ايشان هم چون بشر مكلّفند و هر نتيجه و كمال دنيوى و اخروى كه به اينان مىدهند به آنان هم مىدهند.
چو مستعدِّ نظر نيستى، وصال مجوى كه جامِ جَمْ ندهد سود، گاهِ بىبصرى
اى خواجه! و يا اى سالك! وصال دوست نصيب كسى مىشود كه دل خويش از غير او پاك دارد و استعداد نگاه كردن به او را پيدا كند. «چو مستعدّ نظر نيستى، وصال مجوى». پس تمنّاى تجليّاتش را مكن زيرا جمال بىپايان او وقت بىبصرى و نابينايى و محجوب بودن ديده دل و نور ايمان، عاشق سالك را سودى نمىدهد. به گفته خواجه در جايى :
تا نگردى آشنا زين پرده بويى نشنوى گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
در حريم عشقنتوان زد دم از گفت و شنيد ز آنكه آنجا جمله اعضا، چشم بايد بود و گوش[5]
مِى صبوح و شكَرْ خوابِصُبحدم تا چند؟ به عذرِ نيمشبى كوش و ناله سحرى
اى خواجه! و يا اى سالك! تمنّاى ديدار دوست داشتن با شب را تا صبح
خوابيدن و از شكر خواب وقتِ صبح نگذشتن، راست نيايد. شب را برخيز و به استغفار و ندامت از گذشته خويش بپرداز تا حجابهاى ميان تو و او زايل گردد، سحرگاهان هم بنال تا شايد سپيده دولتت بدمد و حضرتش به ديدارت نايل سازد؛ كه: «كانُوا قَليلاً مِنَ اللَّيْلِ مايَهْجَعُونَ، وَبِالأسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ »[6] : (بخش كوتاهى از شب را
به خواب رفته، و در سحرگاهان ] از خداوند [ آمرزش مىطلبيدند.) و نيز: «تَتجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ المَصْاجِعِ، يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفآ وَطَمَعآ»[7] : (از خوابگاهها پهلو گرفته ] برخاسته [و
پروردگارشان را از روى ترس ] از او [ و طمع ] به او [ مىخوانند.) و همچنين: «أمَّن هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِدآ وَقآئِمآ يَحْذَرُ الآخِرَةَ وَيَرْجَو رَحْمَةَ رَبِّهِ؟!»[8] : (آيا كسى كه در شبانگاهان،
در حال سجده و ايستاده، با فروتنى به عبادت و پرستش او ] خداوند [مىپردازد، در حالى كه از آخرت پرهيز داشته و به رحمت پروردگارش اميدوار است ] با كسى كه چنين نيست، يكسان است [؟!)
به بوى زلف و رُخَت مىروند و مىآيند صبا به غاليه سايىّ و گل به جلوهگرى
كنايه از اينكه: اگر باد صبا و نفحات جانفزايت پرده از عالم طبيعت بركنار مىنمايد و حقيقت و ملكوت و گل وجودشان را به بندگان خاصّت ارائه مىدهد، آنها نيز تو را مىجويند. و درنتيجه بخواهد بگويد (با بيان صبا به غاليهسايى ـوـ گل به جلوه گرى) تمام مظاهر، كمالات درونى و جلوهگريهاى برونى را از تو و به تو دارند، نه به خود. عنايتى فرما و از هجرانم خلاصى بخش تا آنچنان كه مىباشى مشاهدهات نمايم. در جايى مىگويد :
اى پادشه خوبان! داد از غم تنهايى دل بىتو بهجان آمد،وقتاست كه بازآيى
اى درد توام درمان، در بستر ناكامى وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى
مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد كز دست بخواهد شد، پايان شكيبايى
صد باد صبا آنجا، با سلسله مىرقصند اين است حريف اى دل! تا باديه پيمايى
ساقى! چمن گل، را بىروىِ تو رنگى نيست شمشاد خرامان كن، تا باغ بيارايى[9]
بكوش خواجه! و از عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى
آرى، هنر بشر در عاشقى و محبّت به حضرت معشوق و توجّه نمودن به اين كه فطرت و توحيد و ولايت و محبّت است مىباشد كه: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ »[10] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد، هركس از
شما از دين خود باز گردد، بزودى خداوند گروهى را ] بوجود [ خواهد آورد كه دوستدار آنان بوده، و ايشان ] نيز [ دوستدار او خواهند بود.) ـبا توجه به اينكه ارتداد از دين همان چشمپوشى از فطرت و محبّت و ولايت مىباشدـ و نيز: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[11] : (پس استوار و مستقيم، روى ] و تمام وجود [ خويش را به سوى دين نما،
همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)
خواجه هم خطاب به خود و سالكين كرده و مىگويد: «بكوش خواجه و از عشق بىنصيب مباش…»
و ممكن است خطاب «بكوش خواجه!…» را وى از زبان حضرت دوست به خود نموده باشد، لذا باز مىگويد :
بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حُسن از اين معامله غافل مشو كه حيف خورى
اى خواجه! عمر خويش را به بطالت مگذران، در تمنّاى دست يافتن به تجلّياتمان باش و با مايهاى كه از حسن و جمال خود در تو به وديعت گذاشتهايم، سلطنت خلافة اللّهى را خريدارى كن وگرنه تأسّف خواهى خورد و گفت :
طالع اگر مدد كند، دامنش آورم به كف گر بكشد زهىطرب، ور بكُشد زهى شرف
طَرْفِكَرَم زكس نبست،اين دل پر اميد من گرچه صبا همى برد، قصّه من به هر طرف
از خَمِ ابروى توام، هيچ گشايشى نشد وه! كه در اين خيال كج،عمرِ عزيز شد تلف
من به كدام دلخوشى، مِىْ خورم و طرب كنم كز پسوپيشخاطرملشگرِ غمكشيده صف[12]
دعاىِ گوشه نشينان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمى به ما نمينگرى؟
اى دوست! عاشقانت در بلاى هجران گرفتارند و تو از ايشان كناره گرفته و نمىخوانىشان و به وصالت رهنمون نمىشوى. چرا به گوشه چشمى و عنايتى به آنان نمىنگرى؟! «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَمَحَبَّتِکَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِکَ… وَأعَذْتَهُ مِنْ هِجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[13] : (معبودا! پس
ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و ولايتت برگزيده، و براى دوستى و محبّتت خالص و بىآلايش گردانيده، و به لقاء و ديدارت مشتاق نموده… و از هجر و دورى و راندنت پناه داده، و در جوار خويش در جايگاه صدق و راستى جاى دادهاى.)
و ممكن است نظر خواجه از «گوشه نشينان» استاد طريق باشد و تمنّاى دعا و راهنمايى از او براى پايان يافتن ايّام هجران داشته باشد. در جايى مىگويد :
اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر زار و بيمار غمم، راحت جانى به من آر
قلب بىحاصل ما را بزن اكسيرِ مراد يعنى از خاك درِدوست، نشانى به من آر
در غريبىّ فراق و غمِ دل پير شدم ساغر مى ز كفِ تازه جوانى به من آر
ساقيا! عشرت امروز به فردا مفكن يا زِديوان قضا، خطّ امانى به من آر[14]
مرا در اين ظُلمات آنكه رهنمايى داد دعاى نيمشبى بود و گريه سحرى
كنايه از اينكه: اى دوستان هم طريق! در ظلمت سراى عالم طبيعت و جهل بشريّت ـكه «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[15] : (بنياد و اساس آنها ] مخلوقات [ را بر جهل و
نادانى نهاد.)ـ تنها كسى از خطرات و انحرافات آن نجات مىيابد كه از دعا و توجّه به حضرت دوست در نيمههاى شب و تضرّع و زارى سحرگاهان بهره داشته باشد كه : «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ، وَقُلْ: رَبِّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطانآ نَصيرآ.»[16] »: (و پاسى از شب را
بيدار باش، و اين وظيفه اضافى مخصوص توست، باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و جايگاه ستودهاى برانگيزد. و بگو پروردگارا! مرا ] در تمام امور [ با صدق و راستى داخل، و با راستى و درستى خارج گردان، و از نزد خويش تسلّط و چيرگى يارى دهندهاى براى من قرار ده.) و نيز: «يا داوُد! عَلَيْکَ بِالإسْتِغْفارِ فى دَلَجِ اللَّيْلِ وَالأسْحارِ، يا داوُد! إذا جَنَّ عَلَيْکَ اللَّيْلُ، فَانْظُرْ إلَى ارْتِفاعِ النُّجوُمِ فِى السَّمآءِ، وَسَبِّحْنى وَأكْثِرْ مِنْ ذِكْرى.»[17] :
(اى داوود! بر تو باد به آمرزش طلبيدن در آخر شب و سحرگاهان. اى داوود! هرگاه ] تاريكى [ شب تو را فرا گرفت، به بلندى ستارگان در آسمان بنگر، و تسبيح مرا گوى، و
بسيار مرا ياد كن.) و همچنين: «وَما مِنْ عَبْدٍ بَكى مِنْ خَشْيَةِ اللهِ، إلّا سَقاهُ اللهُ مِنْ رَحيقِ رَحْمَتهِ، وَأبْدَلَهُ اللهُ ضِحْكآ وَسُرُورآ فى جَنَّتِةِ، وَرَحِمَ اللهُ مَنْ حَوْلَهُ وَلَوْ كانُوا عِشْرينَ ألْفآ…»[18] : (و هيچ
بندهاى نيست كه از ترس ] از عظمت [ خداوند مىگريد، جز آنكه خداوند او را از شراب رحمتش سيراب ساخته، و آن را به خنده و شادمانى در بهشت مبدّل نموده، و اطرافيان او را، ار چه بيست هزار ] نفر [ باشند، مورد رحمت خويش قرار مىدهد…)
ز هجر و وصل تو در حيرتم چه چاره كنم؟ نه در برابرِ چشمى نه غايب از نظرى
محبوبا! توجّه به عالم بشريّت مرا از تو جدا و ديده دلم را نابينا و به هجرانت مبتلا ساخته و ياد و ذكر و توجّه به جنابت از عالم بشريّتم منصرف و مقطع و چشم باطنم را مىگشايد و به دامن وصلت مىنشاند. در حيرتم كه چاره هجر و وصلت را چگونه بنمايم تا هموارهات ببينم و مبتلا به فراقت نگردم.
و ممكن است بخواهد بگويد (به اعتبار بيان مصرع دوّم): معشوقا! در عين اينكه از هر چيز عيانتر مىباشى، دانستهام كه ديده ظاهرت نمىبيند؛ كه: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لاتُدْرِكُهُ الشَّواهِدُ، ولاتَحْويهِ المَشاهِدُ، وَلاتَراهُ النَّواظِرُ، وَلاتَحْجُبُهُ السَّواتِرُ.»[19] : (سپاس
خداوندى را كه ديدگان بدو نمىرسند، و ديدنگاهها او را دربر نمىگيرند، و چشمان او را نمىبينند، و پردهها و حجابها نمىتوانند حجاب او شوند.) چه كنم تا علم اليقينم به عيناليقين مبدّل، و از هجر و وصل خلاص شوم و در حقّ اليقين منزل كنم.
كلاه سرورىات كَج مباد بر سَرِ حُسن! كه زيبِ بَخْت و سزاوارِ تَخت و تاجِ سرى
دلبرا! الهى كه حسن و جمال و سرورىات بر قرار باد! (كه هست) و سزاوار هر
مقام و منصبى باشى! (كه هستى)؛ ولى روزگارى نيايد كه (به اصطلاح) كلاه سرورىات را كجگذارى و با بىاعتنايى به من نظر نمايى، در جايى مىگويد :
اگر شراب خورى، جرعهاى فشان بر خاك از آن گناه كه نفعى رسد به غير چه باك
بزن بر اوج فلك حاليا سرادقِ عشق كه خود بَرَد اجلت ناگهان به تيره مغاك
به خاك پاى تو اى سروِ ناز پرورِ من! كه روز واقعه پا وامگيرم از سر خاك
چهدوزخى چه بهشتى چهآدمى چه مَلَك بهمذهب همهكفر طريقتاست امساك[20]
طريق عشق، طريقى عجب خطرناك است نَعُوذُ بِالله اگر رَهْ به مأمنى نبرى
اى دوستان! راه عشق راهى است كه گاهى، كاهى چون كوهى مانع رسيدن عاشق به معشوق مىگردد. مختصر نگاه بىهدف وى را از او جدا مىسازد. با چنين خطراتى بايد از آن روزى كه سالك مُحبّ را به منزلگاه قربش راه ندهند و مهجور بماند، به حضرتش پناه برد. به گفته خواجه در جايى :
اى كه در كُشتن ما هيچ مدارا نكنى! سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
دردمندان غمت زَهْرِ هلاهل دارند قصد اين قوم خطر باشد هين! تا نكنى
رنج ما را كه توان بُرد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى
نقل هر جور كه از خُلقِ كريمت گويند قولِ صاحب غرضان است، تو اينها نكنى[21]
هزار جانِ مقدّس بسوخت زين غيرت كه هر صباح و مسا شمعِ خلوتِ دگرى
اى محبوب بىهمتا! نه تنها من از فراقت مىسوزم، جانهاى مقدّس بندگان خاصّت هم كه همواره نمىخواهى با آنان باشى و روى مىنمايى و پنهان
مىشوى، از اين امر در آتش مىباشد. بخواهد بگويد :
اى كه مهجورىِ عشّاق روا مىدارى بندگان را زِبَرِ خويش جدا مىدارى
تشنه باديه را هم به زلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى
دل ربودى و بهحل كردمت اى جان! ليكن بِهْ از اين دار نگاهش كه مرا مىدارى
حافظِ خام طمع! شرمى از اين قصّه بدار كار ناكرده چه امّيد عطا مىدارى[22]
و يا بخواهد بگويد: معشوقا! نه تنها مرا در هجرت افسرده خاطر مىنمايى كه بندگان برگزيدهات هم، چون مرا مبتلا مىبينند ناراحت مىشوند.
و ممكن است بخواهد بگويد: اى معشوق حقيقى! از اينكه مرا به هجرانت مبتلا ساخته و با ديگرانت لطف و عنايتها و ديدارهاست، نه تنها من كه بسيارى از عاشقان و فريفتگانت از اين امر افسرده خاطر مىگردند.
خلاصه بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار دوبارهاى كرده باشد و بگويد :
يا رب! آن آهوى مشكين به خُتَن باز رسان و آن سَهى سَرْوِ روان را به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جانِ ز تَنْ رفته به تن بازرسان
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند يار مَهْ روىِ مرا نيز به من بازرسان
سخن ايناست كه ما بىتو نخواهيمحيات بشنو اى پيك سخن گير! و سخن بازرسان[23]
چو هر خبر كه شنيدم رهى به حيرت داشت از اين سپس من و رندى و وضع بىخبرى
عزيزا! اهل دانشم به طريقى تو را به من معرّفى كردند، و اهل كمالم بهگونهاى، و عشّاقت به خصوصيّتى. هيچكدام به روى من درى نگشودند و به حيرتم مبتلا ساختند. دانستم تو را از خود بىخبران و از تعلّقات بيرون شدگان يافتهاند، لذا
به خويش گفتم: «از اين سپس من و رندىّ و وضع بىخبرى.» در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَم قدس؟ چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو كسنشنود ز من كه منم[24]
ز من به حضرت آصف كه مىبرد پيغام؟ كه ياد گير دو مصرع، ز من به لفظِ درى :
بيا كه وضع جهان را چنانكه مىبينم گر امتحان بُكنى مِىْ خورى و غم نخورى
شايد مراد خواجه از «دو مصرع»، بيت دوّم باشد، و منظور از «آصف»، پادشاه و يا وزير پادشاه زمانش باشد بخواهد بگويد: كيست كه از من به آصف اين پيام را برساند و بگويدش: آن چيزى كه غم و اندوه جهان را از دل مىزدايد، مراقبه و توجّه به حضرت دوست مىباشد؛ كه: (وَيَهْدِى إلَيْهِ مَنْ أنابَ، الَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ. ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ »[25] : (و خداوند هركس را كه ] با تمام وجود به
او [ رجوع كند، به سوى خود رهنمون مىشود آنان كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرد.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأنينَةُ القُلُوبِ.»[26] : (ياد خدا، ] موجب [ ز دودن ] زنگار [ دلها، و آرامش قلبها
مىباشد.) از جهان جز غم و اندوه نبايد توقّع داشت و آن هم پايانپذير نيست؛ كه : «ألدُّنْيا دارُ المِحَنِ.»[27] : (دنيا، خانه بلايا و گرفتاريهاست.) و همچنين: أالدُّنْيا مَحَلُّ
الآفاتِ.»[28] : (دنيا، جايگاه آفتها و آسيبهاست.) و نيز: «ألدُّنْيا لاتَصْفُو لِشاربٍ، وَلا تَفى
لِصاحِبٍ.»[29] : (دنيا براى هيچ نوشندهاى بىآلايش و ناب نگشته، و به هيچ همراهى وفا نمىكند)، «گر امتحان بكنى مِىْ خورىّ و غم نخورى.»
به يُمن همّتِ حافظ اميد هست كه باز أرى اُسامِرُ لَيْلاىَ لَيْلَةَ الْقَمَرِ[30]
چنانكه اى خواجه! همّت را بدرقه راه خويش قرار دهى، اميد آن را داشته باش كه بازش ببينى و در روشنايى ديدارش قصّه و غصّه شامهاى هجرانت را با حضرت دوست بازگو شوى. در جايى مىگويد :
تو خود حيات دگر بودى اى زمان وصال! خطا نگر كه دل امّيد در وفاى تو بست
هم از نسيم تو روزى گشايشى يابد چوغنچه هركهدلِخويشدر هواىتو بست[31]
[1] . اضافه هستى به عشق يا بيانيّه است كه هر دو يك چيزند، يعنى هستى عبارت از عشق مىباشد و يااضافه لاميّه، يعنى آدمى و پرى هستىشان براى عشق است، يعنى «خُلقا لِلْعِشقِ». از حضرت استاد(رضوان الله تعالى عليه).
[2] . ذاريات : 56 و 57.
[3] . بحارالانوار، ج87، ص344.
[4] . صحيفه سجّاديه 7، دعاى اوّل.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص266.
[6] . ذاريات : 17 و 18.
[7] . سجده : 16.
[8] . زمر : 9.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.
[10] . مائده : 54.
[11] . روم : 30.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.
[13] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص229.
[15] . بحارالانوار، ج3، ص15، روايت 2.
[16] . اسراء : 79 و 80.
[17] . ارشاد القلوب، باب 22، ص86.
[18] . ارشاد القلوب، باب 23، ص97.
[19] . نهج البلاغه، خطبه 185.
[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 367، ص276.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص383.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص385.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 486، ص352.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[25] . رعد : 27 ـ 28.
[26] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[27] . غرر و درر موضوعى، باب الذّنيا، ص106.
[28] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب الذّنيا، ص106.
[30] . مىبينم كه در شب مهتاب با ]محبوبهام [ ليلى در شب سخن مىگويم.
[31] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 47، ص69.