• غزل  581

صبح است و ژاله مى‌چكد از اَبرِ بهمنى         برگِ صبوح ساز و بده جامِ يك منى

در بحرِ مايىِ و منى افتاده‌ام بيار         مِىْ تا خلاص بخشدم از مايى و منى

خونِ پياله خور كه حلال است خون او         در كارِ يار كوش كه كارى است كردنى

گر صبحدم خمارْ تو را دردِ سر دهد         پيشانىِ خُمار همان به كه بشكنى

ساقى! به‌هوش باش كه غم در كمينماست         مطرب! نگاهدار همين رَهْ كه مى‌زنى

مِىْ ده كه سر به گوش من آورد چنگ وگفت :         خوش باش و پند بشنو از اين پيرِ مُنْحَنى

ساقى! به بى‌نيازىِ يزدان كه مِىْ بيار         تا بشنوى ز صوتِ مغنّى هُوَ الْغَنِى

حافظ ! نهالِ قدّ توِ در جويبارِ دل         خون‌خورد و بر نشاند،تو خواهى كه بركَنى؟

خواجه در اين غزل، در مقام تقاضاى ديدار و مشاهده از دست شده‌اش بوده، و مى‌گويد :

صبح است و ژاله مى‌چكد از اَبرِ بهمنى         برگِ صبوح ساز و بده جامِ يك منى

كنايه از اينكه: محبوبا! شب گذشته، به اميد ديدارت در ميان تب و تاب عشق، تا به صبح سوختم، به‌گونه‌اى كه نزديك بود از ديدگانم سرشك فرو ريزم، بيا و سفرى در هنگام صبح بنما و مرا به ديدار پرشورت مست ساز، و از خماريهاى ايّام و ليالى فراق برهان، و از غم و اندوه فراوانم خلاصى ده؛ كه: «إلهىْ مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ فِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ.»[1] : (معبودا! كيست كه به

التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم.) و به گفته خواجه در جايى :

من از رندى نخواهم كرد توبه         وَلَوْ آذَيْتَنى بِالهُجْرِ وَالحَجْر

دلم رفت و نديدم روىِ دلدار         فغان از اين تطاول! آه از اين زجر!

برآ اى صبح روشن دل! خدا را         كه بس تاريك مى‌بينم، شبِ هجر[2]

در بحرِ مايىِ و منى افتاده‌ام بيار         مِىْ تا خلاص بخشدم از مايى و منى

معشوقا! مى‌دانم مرا از تو، مايى و منى و خودبينى و خودستايى دور ساخته، با مِىِ مشاهداتت از اين گرفتارى‌ام برهان، و تهى از خويشم كن؛ كه: «إلهى!… وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الارْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا؛ فَإنَّ الشُّكُوکَ وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ المَنآئِحِ وَالمِنَنِ.»[3]  :

(معبودا!… و ابر شكّ و ترديد را از ] جلو [ ديدگان ] دل [ ما بر كنار، و پرده‌هاى دو دلى و حجاب را از ] برابر [ دلهايمان برطرف فرما، و باطل را از دورنهايمان بيرون و نابود، و حقّ را در نهادمان پا برجا نما؛ زيرا براستى كه شكّها و گمانها آبستن فتنه‌ها و آشوبها گشته، و بخششها و عطاياى ] تو [ را مى‌آلايند.) و به گفته خواجه در جايى :

نقشِ خودى ز لوحِ دل، پاك كنى تو در زمان         گر ببرى به جان و دل، راه به كوى بخردى[4]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

چون ز جامِ بى‌خودى رطلى كشى         كم زنى از خويشتن لافِ منى[5]

و نيز مى‌گويد :

طريقِكامْ جستن چيست؟ تركِ كامِ خود گفتن         كلاه سرورى اين‌است،گر اين تَرْك بردوزى[6]

و همچنين مى‌گويد :

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست         تو خود حجاب‌خودى‌حافظ! ازميان‌برخيز[7]

لـدا مى‌گويد :

خونِ پياله خور كه حلال است خون او         در كارِ يار كوش كه كارى است كردنى

اى خواجه! اگر مى‌خواهى از ما و منى برهى و ديدارت حاصل شود، به مراقبه جمال يار بپرداز و خوراك خود را ذكر او گردان، و او را طلب بنما، كه كارى است شايسته؛ كه: «أالذِّكْرُ نُورٌ وَرُشْدٌ.»[8] : (ذكر و ياد ] خدا [ نور و روشنايى و رشد و هدايت

مى‌باشد.) و نيز: «ثَمَرةُ الذِّكْرِ اسْتِنارَةُ القُلُوبِ.»[9] : (ثمره و ميوه ذكر، روشنايى و نور گرفتن

دلهاست.) و همچنين: «مَنْ ذَكَرَ اللهَ، اِسْتَبْصَرَ.»[10] : (هركس خدا را ياد كند، ] دلش [ بينا و

روشن مى‌گردد.) و نيز: «لاهِدايَةَ كَالذِّكْرِ.»[11] : (هدايتى همانند ذكر و ياد ] خداوند [ نيست.)

گر صبحدم خمارْ تو را دردِ سر دهد         پيشانىِ خُمار همان به كه بشكنى

و چنانچه اى خواجه! شب هنگام، به مراقبه و ذكر دوست پرداختى، و تو را مشاهده جمال او حاصل شد، و باز به خمارى و محروميّت ديدارش گرفتار آمدى، همان بِهْ كه آن را با مراقبه و ياد دوست بشكنى و از ميان بردارى، تا ملاقاتت حاصل آيد. درنتيجه بخواهد با اين بيان خود را به دوام ذكر و مراقبه حضرت معشوق وادار نمايد. در جايى مى‌گويد :

حاصلِ كارگهِ كَوْن و مكان اين همه نيست         باده پيش آر كه اسبابِ جهان اين همه نيست

از دل وجان، شرفِ صُحبتِ جانان غرض است         همه آن است وگرنه، دل و جان اين همه نيست[12]

ساقى! به‌هوش باش كه غم در كمين ماست         مطرب! نگاهدار همين رَهْ كه مى‌زنى

اى مرشد طريق! بهوش باش و عنايت خود را از ما قطع مكن، كه اگر تو ما را موردتوجّه قرار ندهى، هجران در كمين ماست و دوام پيدا خواهد كرد؛ و اى نفحات به طرب آورنده! به هر طريق كه ممكن است شور عشقش را در ما زياده نماييد، كه سخت محتاج آنيم. به گفته خواجه در جايى :

ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر شرابِ ناب بيار

داروىِ دردِ عشق يعنى مِىْ         كوست درمانِ شيخ و شاب بيار

غم دوران مخور كه رفت و نرفت         نغمه بربط و رُباب بيار

بزن اين آتشِ مرا آبى         يعنى آن آتشِ چو آب بيار[13]

و نيز مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از كوىِ فلانى به من آر         زار و بيمارِ غمم، راحتِ جانى به من آر

در كمينگاهِ نظر، با دل خويشم جنگ‌است         ز ابرو و غمزه او،تير و كمانى به من آر[14]

مِىْ ده كه سر به‌گوش من آورد چنگ وگفت :         خوش باش و پند بشنو از اين پيرِ مُنْحَنى

و اى مرشد طريق! مِى‌ام ده و از راهنمايى‌هاى خود به دوستم مضايقه مفرما؛ زيرا نفحات حضرت محبوب هم مرا موعظت به بهره گرفتن از جنابت نمود و گفت : «خوش باش و پند بشنو از اين پيرِ مُنْحَنى»

و به گفته خواجه در جاى ديگر :

دى پيرِ مِىْ فروش كه ذكرش به خير باد!         گفتا: شراب نوش و غمِ دل ببر زياد

گفتم: به باد مى‌دهدم باده، نام و ننگ         گفتا: قبول كن سخن و هرچه باد باد

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست         از بَهْرِ اين معامله غمگين مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهى به هيچ         در معرضى‌كه تختِسليمان رَوَد به‌باد[15]

ساقى! به بى‌نيازىِ يزدان كه مِىْ بيار         تا بشنوى ز صوتِ مغنّى هُوَ الْغَنِى

اى استاد طريق! قسم به بى‌نيازى حضرت معشوق، كه مرا راهنما به ذكر و يادش شو، تا از نفحات پى‌درپى‌اش بهره‌مند گردم و از خود برهم، به‌گونه‌اى كه فريادِ «أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ»[16] : (همه شما فقيران و نيازمندان درگاه خداوند

هستيد و تنها خداست كه بى‌نياز ستوده مى‌باشد.) را به تمام وجود، از شورى كه نسيمهاى آن حضرت در من افكنده، بشنوم. كنايه از اينكه: اى راهنمايم! تا به كلّى از خود بيرون و فانى نشده‌ام، قسم به بى‌نيازى دوستت، مرا رها مكن. به گفته خواجه در جايى :

باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم         مشتاق بندگىّ و دعاگوىِ دولتم

ز آنجا كه فيضِ جامِ سعادت، فُروغِ توست         بيرون شدن نماى ز ظُلْماتِ حيرتم

دريا و كوه در رَهْ و، من خسته و ضعيف         اى خِضْرِ پِىْ خجسته! مدد كن به همّتم

دورم به‌صورت از دَرِ دولتْ سراىِ دوست         ليكن به جان و دل، ز مقيمانِ حضرتم[17]

حافظ ! نهالِ قدّ توِ در جويبارِ دل         خون‌خورد و بر نشاند،تو خواهى كه بركَنى؟

كنايه از اينكه: اى خواجه! از بى‌عنايتهاى دوست و به طول انجاميدن ايّام فراق، نااميد از ديدارش مشو؛ زيرا نهال عمرت را به ياد او در جويبار دل غرس نمودى، و با خون دل آبيارى‌اش كردى، تا ميوه و ثمره خود را ظاهر ساخت، و به‌شناسايى‌اش نايل گشتى؛ حال مى‌خواهى با محروميّتى كه از ديدارش داشته‌اى (و خود سبب آن بوده‌اى، و او هرچه نموده عين لطف بوده،) نهال محبّت خود را از وى بركَنى؟ در جايى مى‌گويد :

دوش، سوداىِ رُخَش گفتم ز سر بيرون‌كنم         گفت: كو زنجير؟ تا تدبيرِ اين مجنون كنم

زرد رويى مى‌كشم ز آنِ طبعِ نازك، بى‌گناه         ساقيا! جامى بده تا چهره را گلگون كنم

اى‌نسيمِ حضرتِ سلمى! خدا را تا به كى         رَبع را برهم زنم، اطلال را جيحون كنم؟

اى مَهِ نامهربان! از بندهْ حافظ ياد كن         تا دعاىِدولت آن حُسنِ روزافزون كنم[18]

و در جايى نيز مى‌گويد :

بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن         گلبانگِ سربلندى، بر آسمان توان زد

گر دولت وصالت، خواهد درى گشودن         سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد

از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن         باشد كه بوسه‌اى چند، بر آن‌دهان توان زد

بر عزمِ كامرانى، فالى بزن چه دانى؟         باشد كه گوىِعيشى با اين‌وآن توان زد[19]

ممكن است خطاب خواجه بامحبوب باشد و بخواهد بگويد: حافظ، تو را در دل جاى داده، مى‌خواهى بركنى‌اش؟

و ممكن است با اين بيان از زبان محبوب به خود خطاب كرده باشد و بگويد كه وى به من فرمود: نهال عشقم را در دلِ تو غرس نمودم، حال مى‌خواهى بركَنى‌اش؟

[1] . بحار الانوار، ج94، ص144.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 299، ص233.

[3] . بحارالانوار، ج94، ص147.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 591، ص424.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 592، ص424.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص245.

[8] . غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص123.

[9] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[10] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.

[11]

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص92.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص229.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 178، ص153.

[16] . فاطر : 15.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 414، ص306.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص166.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا