- غزل 580
صبا! تو نكهت آن زُلفِ مُشكْبو دارى به يادگار بمانى كه بوى او دارى
دلم كه گوهرِ اسرار عشقِ دوست در اوست توان بهدست تو دادن گَرَش نكودارى
در آن شمايلِ مطبوع، هيچ نتوان گفت جز اينقدر كه رقيبانِ تندخو دارى
نواى بلبلت اى گل! كجا پسند افتد كه گوشِ هوش به مرغانِ هرزهگو دارى
ز جرعه تو سَرَم مست گشت نوشت باد! خود از كدام مِىْ است آنكه در سبو دارى؟
قباىِ حُسنْ فروشى تو را برازد و بس كه همچو گل، همه آيينِ رنگ و بو دارى
زمانه گر همه مُشْكِ خُتَن دهد بر باد فداى تو! كه خَط و خالِ مشكبو دارى
دم از ممالكِ خوبى چو آفتاب زدن تو را سزد كه غلامانِ ماهرو دارى
به سر كشىّ خود اى سروِ جويبار! مناز كه گر به او رسى از شرم، سَر فرو دارى
دعاش گفتم و خندان به زيرِ لب مىگفت : كه كيستى تو و با ما چه گفتگو دارى؟
ز كُنج مدرسه حافظ ! مجوى گوهرِ عشق قدم برون نه اگر ميلِ جستجو دارى
خواجه در اين غزل، پس از آنكه نفحاتى از حضرت دوست را به مشام جانش استشمام نموده، دريافته كه حضرتش مىخواهد او را مورد عنايت قرار دهد، اظهار اشتياق به ديدارش نموده و مىگويد :
صبا! تو نكهت آن زُلفِ مُشكْبو دارى به يادگار بمانى كه بوى او دارى
اى باد صبا و اى نفحات قدسى! كه پيامها از جانب محبوب با وزيدنت از ملكوت كثرات به عاشقانش دارى و جان تازهاى با بوى خود به ايشان مىدهى، و از نسيمهاى خويش بهرهمندشان مىسازى، از شما بوى دوست را استشمام مىكنم. خواجه را هم از عطر خويش محروم مسازيد، الهى! كه چون بهرهمند ساختيد، همواره به يادگار نزد من بمانيد. درجايى پس از دست يافتن به چنين امرى مىگويد :
صبا وقتِ سحر بويى ز زلف يار مىآورد دلِ شوريده ما را ز نو در كار مىآورد
ز رشكِ تار زُلف يار، بر بادِ سحر مىداد صبا هر نافه مشكى كه از تاتار مىآورد
خوش آن وقت و خوش آن ساعت كه آن زلف گرهبندش بدزديدى چنان دلها كه خصم اقرار مىآورد
به قولِ مطرب و ساقى برون رفتم گه و بيگه كز آن راه گران قاصد، خبر دشوار مىآورد[1]
دلم كه گوهرِ اسرار عشقِ دوست در اوست توان بهدست تو دادن گَرَش نكودارى
اى نفحات جانفزاى حضرت دوست! دل خويش را كه گوهر اسرار عشق او گرديده و تعليم اسماء به آن شده؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها»[2] : (و همه نامهاى خود
را به آدم آموخت.) و بر فطرت الهى است؛ كه: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ»[3] : (سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى
آفرينش خداوند نيست.) و حرم الهى مىباشد؛ كه: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ.»[4] : (قلب، حرم و سراپرده خداوند است، پس در سراپرده خدا، غير خدا را
جاى مده.) به تو مىسپارش، نكويش دار و به ضيافتهاى خويش همواره برخوردار نما. به گفته خواجه در جايى :
صبا! ز منزل جانان، گذر دريغ مدار وز او به عاشقِ مسكين، خبر دريغ مدار
به شكر آنكه شكفتى به كامِ دل اى گل! نسيمِ وصل، ز مرغِ سَحَر، دريغ مدار
جهان و هرچه در او هست، سهل و مختصر است زاهل معرفت اين مختصر، دريغ مدار[5]
در آن شمايلِ مطبوع، هيچ نتوان گفت جز اينقدر كه رقيبانِ تندخو دارى
محبوبا! جمالت در كشش عشّاق و زيبايى يكتا مىباشد، و كسى را نسزد نقصى از آن گيرد؛ امّا رقيبان و صفات جلالى و زلف و كثرات و مظاهرت نمىگذراند آنان لحظهاى به ديدارت دل خوش نمايند. ميان ايشان و تو حايل مىشوند، و حجاب ميان تو و مشاهده رخسار ملكوتشان مىگردند. در جايى مىگويد :
غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند خرابِ باده لعلِ تو هوشيارانند
به زير زلفِ دُوتا چون گذر كنى بينى كه از يمين و يسارت چه بىقرارانند
گذار كن چو صبا بر بنفشهْزار و ببين كه از تطاولِ زلفت چه سوگوارانند
خلاصِ حافظ از آنِ زلف تابدار مباد كه بستگانِ كمندِ تو، رستگارانند[6]
و ممكن است منظور خواجه از «رقيبان»، شيطان و نفس و اذنابشان باشد، كه مانع ديدار و انس حضرت معشوق مىگردند؛ كه: «إنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ إلّا مارَحِمَ رَبّى »[7] : (براستى كه نَفْس بسيار بد فرماست، مگر آنكه پروردگارم رحم آرد.) و نيز :
«وَنَفْسٍ وَما سَوّاها، فَألْهَمَها فُجُورَها وَتَقْويها»[8] : (و سوگند به نَفْس و آنچه كه آن را پرداخته،
پس پردهدرى و تقوا و پاييدن خدا را به آن الهام نمود.) و يا: «وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ، نُقّيِّضْ لَهُ شَيْطانآ، فَهُوَ لَهُ قَرينٌ »[9] : (و هر كس از ياد ] خداوند [ مِهْر گستر نابينا و كور باطن
گردد، شيطانى را بر او مىگماريم، تا قرين و همدم او باشد.) و همچنين: «وَلَوْلا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكَمْ وَرَحْمَتُهُ، لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إلّا قَليلاً»[10] : (و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود
مسلّمآ جز ] گروهى [ اندك از شيطان تبعيّت و پيروى مىنموديد.) و نيز: «إنَّ الَّذين اتَّقُوا إذا مَسَّهُمْ طآئِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ، تَذَكَّرُوا، فَإذا هُمْ مُبْصِرُونَ »[11] : (همانا كسانى كه تقوا دارند،
هنگامى كه رهگذرى ] وسوسهاى [ از شيطان به آنان مىرسد، يادآور ] خدا [ شده، پس بينا مىگردند.) و يا: «إنّا جَعَلْنَا الشَّياطينَ أوْلِيآءَ لِلَّذينَ لايُؤْمِنُونَ »[12] : (همانا ما شيطانها را
دوستان و گردانندگان ] امور [ كسانى كه ايمان نمىآورند، قرار دادهايم.)
نواى بلبلت اى گل! كجا پسند افتد كه گوشِ هوش به مرغانِ هرزهگو دارى
كنايه از اينكه: اى دوست! در جايى كه گوش هوش به «رَبِّ! فَأنْظِرْنى »[13] :
(پروردگار! پس مهلتم دِهْ.) شيطان دادهاى و مهلتش مىدهى و مىفرمايى: «فَإنَّکَ مِنَ المُنْظَرينَ إلى يَوْمِ الوَقْتِ المَعْلُومِ »[14] : ( پس همانا تو تا روز مشخّص از مهلت داده شدگان
هستى.) با اين كارت، چنان او را بر اغواى ما جرى نمودهاى كه نمىتوانيمت براستى بخوانيم، تا مورد عنايت خاصّت قرار گيريم.
ز جرعه تو سَرَم مست گشت نوشَتْ باد! خود از كدام مِىْ است آنكه در سبو دارى؟
دلبرا! جرعهاى از مشاهده جمالت در ازل، و يا در اين عالم، نوشيدم كه هنوز در مستى بسر مىبرم، و همواره جويايت مىباشم. اين ميى كه در سبو دارى از كدام شراب است كه هنوز در سر مستىام نگاه داشته؟ الهى! كه تجلّياتت دائمآ برقرار باشد (كه هست)، گوارايت باد. تا عاشقانت به جرعهاى از آن باز به مستى پس از مستى بگرايند. در واقع مىخواهد با اين بيان تقاضاى چنين امرى را بنمايد و بگويد :
ساقى! بيار باده كه آمد زمانِ گُل تا بشكنيم توبه دگر در ميانِ گل
كورىِّ خار، نعرهْ زنان تا چمن رويم چون بلبلان، نزول كنيم آشيانِ گل
حافظ ! وصال گل طلبى، همچو بلبلان جان كن فداىِ خاكِ رَهِ باغبانِ گل[15]
لذا مىگويد :
قباىِ حُسنْ فروشى تو را برازد و بس كه همچو گل، همه آيينِ رنگ و بو دارى
معشوقا! تنها تو را زيبد، با آن حسن و زيبايى كه دارى، دلربايى از عاشقانت بنمايى، نه آنان كه حسنشان به عاريت از تو است. كنابه از اينكه: مرا به جمالهاى ظاهرى مظاهرت چه كار؟ جلوهاى بنما و از من دلربايى كن، تا مظاهرت مرا به زيبايىهاى خود توجّه ندهند. به گفته خواجه درجايى :
سَرِ ارادت ما و آستانِ حضرت دوست كه هرچه بر سر ما مىرود،ارادتِ اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مَه و مِهر نهادم آينهها در مقابلِ رُخِ دوست
نثار روىتو، هر برگِگل كه در چمن است! فداىِقَدّ تو،هر سَرْو بُنْ كه بر لبجوست!
زبانِ ناطقه در وصفِ حُسن او لال است چهجاى كلك بريده،زبانِبيهده گوست؟[16]
لـذا مىگويد :
زمانه گر همه مُشْكِ خُتَن دهد بر باد فداى تو! كه خَط و خالِ مشكبو دارى
محبوبا! اگر همه عالم به بوى جمال و كمال خويش بخواهند دلربايى از من بنمايند، من آن نِيَم كه فريب آنان خورم. فداى تو و جمالت باد جانِ خواجه! كه در فريبندگى و كشش، يكتايى و به بويت عاشقان را جان تازه مىدهى. در جايى
مىگويد :
دل، سراپرده محبّت اوست ديده، آئينهْ دارِ طلعت اوست
من كه سَر در نياورم به دو كَوْن گردنم، زيرِ بارِ منّت اوست
من و دل گر فنا شويم، چه باك؟ غرض اندر ميان، سلامت اوست
هر گل نو كه شد چَمَن آرا اثر رنگ و بوىِ صحبت اوست[17]
لـذا مىگويد :
دم از ممالكِ خوبى چو آفتاب زدن تو را سزد كه غلامانِ ماهرو دارى
عزيزا! تنها تويى كه سزاوارى از جمال و كمال و حسن خود دم زنى؛ زيرا اين تويى كه خطّ و خال، و يا چشمان سياه و تجلّيات جذّاب و كُشنده، و يا بندگانى چون انبياء و اولياء : دارى، به گفته خواجه در جايى :
اى روىِ ماه منظر تو، نو بهارِ حُسن خال و خط تو،مركزِ لطف و مدار حُسن
در چشمِ پُر خُمار تو پنهان فنون سحر در زلف بىقرارِ تو پيدا قرار حُسن
ماهى نتافت چون رُخَت از بُرجِ نيكويى سروىنخاست چون قَدَتاز جويبار حُسن
از دامِ زلف و دانه خال تو در جهان يكمرغِ دل نماند، نگشته شكارِ حُسن[18]
به سر كشىّ خود اى سروِ جويبار! مناز كه گر به او رسى از شرم، سَر فرو دارى
بخواهد با اين بيان بگويد: اى آنان كه به قد و بالا و جمال خود مىنازيد! يار بىهمتاى در جمال و كمال مرا نديدهايد. چنانچه او را ببينيد، در مقابل قد و قامت و زيبايىاش شرمنده خواهيد شد. به گفته خواجه در جايى :
به حُسنِ خُلق و وفا، كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن، انكار كار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
هزار نقد به بازارِ كاينات آرند يكى به سكّه صاحبْ عيار ما نرسد
دريغ غافله عمر! كه آنچنان رفتند كه گَردِشان به هواىِ ديار ما نرسد[19]
دعاش گفتم و خندان به زيرِ لب مىگفت : كه كيستى تو و با ما چه گفتگو دارى؟
حضرتش را به صفات كمالش خواندم، خنديد و فرمود: «سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ »[20] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه او را توصيف مىكنند.) توصيف ما آن بِهْ
كه بندگان مُخْلَصم كنند؛ كه: «إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ »[21] : (مگر بندگان مُخلص و پاك ] به
تمام وجود [ خداوند.) نه چون تويى: كه: «قَصُرَتِ الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ كَما يَليقُ بٍجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ العُقُولُ عَنْ إدْراکِ كُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[22] : (زبانها از رسيدن به مدح و ثناى
تو آن چنانكه زيبنده جلال و بزرگى توست كوتاه و نارسا، و عقلها از دريافت حقيقت جمال و زيبايىات عاجز و ناتوان، و ديدگان از نگريستن به عظمت و يا انوار روى ] و اسماء و صفات [ات خسته و ماندهاند. و براى مخلوقات راهى به معرفت و شناسايىات جز ] اظهار [ عجز و ناتوانى از شناخت قرار ندادهاى.) و فرمود :
ز كُنج مدرسه حافظ ! مجوى گوهرِ عشق قدم برون نه اگر ميلِ جستجو دارى
آنكه مرا مىجويد و مىخواهد به آنگونه كه هستم بخواندم، از عمل و اخلاص
در بندگى بايد در جستجويم باشد؛ كه: «ألشَّرَفُ عِنْدَ اللهِ سُبْحانَهُ بِحُسْنِ الأعْمالِ لابِحُسْنِ الأقْوالِ.»[23] : (شرافت و برترى در نزد خداوند سبحان به اعمال نيكوست، نه گفتههاى
زيبا.) و نيز: «أنْفَعُ الذَّخآئِرِ صالِحُ الأعْمالِ.»[24] : (سودمندترين اندوختهها، اعمال صالح و
شايسته است.) و همچنين: «بِالأعْمالِ الصّالِحاتِ تُرْفَعُ الدَّرجاتُ.»[25] : (تنها با اعمال
شايسته، درجات ] انسان [ بالا مىرود.) گوهر عشق را نمىتوان از كتاب و درس و بحث و مدرسه بهدست آورد. به گفته خواجه در جايى :
حاشا كه من به موسمِ گُل تركِ مِىْ كنم من لافِ عقل مىزنم اين كار كى كنم؟
مطربكجاست؟ تا همه محصولِ زُهد و علم در كارِ بانگِ بربط و آوازِ نى كنم
از قال و قيل مدرسه حالى دلم گرفت يك چند نيز خدمتِ معشوق و مِىْ كنم[26]
و در جايى ديگر مىگويد :
خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم
زادِ راهِ حرمِ دوست نداريم مگر به گدايى ز دَرِ ميكده زادى طلبيم
بر دَرِ مدرسه تا چند نشينى؟ حافظ ! خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم[27]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص183.
[2] . بقره : 31.
[3] . روم : 30.
[4] . بحارالانوار، ج70، ص25، روايت 27.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[7] . يوسف : 53.
[8] . شمس : 7 و 8.
[9] . زخرف : 36.
[10] . نساء : 83.
[11] . اعراف : 201.
[12] . اعراف : 27.
[13] . حجر : 36.
[14] . حجر : 37 و 38.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 382، ص285.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 29، ص57.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص58.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص339.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.
[20] . صافات : 159.
[21] . صافات : 160.
[22] . بحارالانوار، ج94، ص150.
[23] . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص278.
[24] . همان
[25] . غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص279.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 400، ص296.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.