- غزل 578
لبت مىبوسم و دَرْ مىكشم مِىْ به آب زندگانى بُردهام پىْ
نه رازش مىتوانم گفت با كس نه كس را مىتوانم ديد با وى
گل از خلوت به باغ آورد مَسْنَد بساطِ زُهد را چون غُنچه كن طِىْ
بده جامِ مِىْ و از جَمْ مكن ياد كه مىداند كه جَمْ كِىْ بود و كِىْ كِىْ؟
بزن بر چنگِ چنگ اى ماه مطرب! رَگَش بخراش، تا بخروشم از وى
چو چشمت مست را مخمور مگذار به يادِ لعلش اى ساقى! بده مِىْ
نجويد جان از آن قالب جدايى كه باشد خون جامش در رَگ و پى
لبش مىبوسم و خون مىخورد جام رُخَش مىبينم و گُل مىكند خوى
چو مرغ باغ مىگويد كه هوهو مده از دست، جامِ باده هى هى!
چو مجنون درپىِ ديدارِ ليلى ببايد گَشْتَن اى دل! گِردِ هر حى
تو با سلطانِ گُل خوش باش و مِىْ نوش غنيمت دان خلاصِ بَهْمَن از دِىْ
زبانت دركش اى حافظ ! زمانى حديثِ بىزبان را بشنو از نى
از اين غزل ظاهر مىشود، خواجه را وصالى دست داده و آب حيات از لب جانان گرفته، حكايت آن حال را نموده و در ضمن از سپرى شدن آن ديدار مىترسيده، كه مبادا باز مبتلا به فراق گردد؛ لذا در قسمتى از ابيات تمنّاى دوام آن حال را نموده، و در قسمتى خود را به مراقبه و حفظ آن موعظت فرموده، تا نكند با غفلتى وصالش به فراق مبدّل گردد، مىگويد :
لبت مىبوسم و دَر مىكشم مِىْ به آب زندگانى بردهام پى
محبوبا! لب و مشاهده نوعى از تجلّياتت آب حياتم بخشيد، و به حيات طيّبه «وَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً »[1] : (و او را به زندگانى پاكيزه زنده مىگردانيم.) و فطرتِ توحيدىِ
«فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[2] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) آگاهىام
بخشيد، و به آرزوى ديرينهام نايل ساخت. به گفته خواجه درجايى :
دلبرِ جانان من، بُرد دل و جان من بُرد دل و جان من، دلبرِ جانان من
از لب جانان من، زنده شود جان من زنده شود جان من، از لب جانان من
روضه رضوان من، خاك سركوى دوست خاك سر كوى دوست، روضه رضوان من[3]
حـال :
نه رازش مىتوانم گفت با كس نه كس را مىتوانم ديد با وى
كسى را نمىيابم كه پرده از آنچه ديدهام از جمال و كمال حضرت دوست بازگو نمايم، و از طرفى هم نمىتوانم بگويم كسى جز او را مىدانم: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟ مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟…»[4] : (بارالها! تردد
و توجّهام در آثار و موجودات، موجب دورىات مىگردد، پس با خدمت و بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، ] تمام وجود و توجّه [ مرا به خويش متمركز گردان. با چيزى كه در وجود خويش نيازمند توست، چگونه مىتوان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نيست تا آن آشكار كننده تو باشد؟! چه هنگام غايب بودهاى تا محتاج راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بودهاى، تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟!) و نيز: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[5] : (و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى
پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم و تويى آشكار براى هر چيز.)
گل از خلوت به باغ آورد مَسْنَد بساطِ زُهد را چون غُنچه كن طِىْ
اى خواجه! حال كه محبوب بسر لطف آمده، و پرده از رخسار بركنار زده، برايت جلوه نموده، جاى آن نيست كه ديگر زهد اختيار نموده و در پرده نشينى، و به تماشا نيايى و دست از مراقبه قشرى خود نكشى؛ اينجاست كه بايد بگويى: «إلهى! عَلِمْتُ
بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَکَ مِنّى، أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لاأجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[6] : (معبودا! با پى درپى آمدن آثار و مظاهر و تحولات احوال دانستم كه مقصود تو
اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل و ناآگاه نباشم.) و بگويى :
من نه آن رندم كه تركِ شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
شيوه رندى نه لايق بود طبعم را ولى چون در افتادم چرا انديشه ديگر كنم؟
وقتِگل گويى: كه زاهد شو بهچشم وجان ولى مىروم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم
زُهد وقتِ گُل چه سودايى است؟ حافظ! هوش دار تا أعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم[7]
و بگويى :
بده جامِ مِىْ و از جَمْ مكن ياد كه مىداند كه جَمْ كِىْ بود وكِىْكِىْ؟
بزن بر چنگِ چنگ اى ماه مطرب! رَگَش بخراش، تا بخروشم از وى
چو چشمت مست را مخمور مگذار به يادِ لعلش اى ساقى! بده مِىْ
نجويد جان از آن قالب جدايى كه باشد خون جامش در رَگ و پى
محبوبا! جامِ مى تجلّيات و مشاهدات را پياپى بده و ديگر سخن از «جَمْ» و از جهان هستى، با من مگو، كه جز تو را نمىبينم و نمىخواهم، به نفحات پياپى خود ادامه بده و به شور و خروشم آر، و به خمارىام مسپار، تو هم اى استاد طريق! از عنايتهايت دست مكش و وسائل ادامه ميگسارى و مشاهداتم را فراهم ساز؛ زيرا در مشاهداتى قرار گرفتهام كه نمىخواهم از آن جدايى بگيرم و در انسم با محبوب خللى حاصل شود؛ به گفته خواجه در جايى :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
داروى دردِ عشق يعنى مِىْ كوست درمانِ شيخ و شاب بيار
غم دوران مخور كه رفت و نرفت نغمه بربط و رباب بيار
بزن اين آتشِ مرا آيى يعنى آن آتشِ چو آب بيار
گرچه مستم، سه چار جامِ دگر تا بكلّى شوم خراب، بيا[8]
لبشمىبوسم و خون مىخورد جام رُخَش مىبينم و گُل مىكند خوى
من از معشوق، آب حيات و شراب مشاهداتش را مىستانم و مظاهر ديگر كه اقتضاى اين امر را ندارند و يا آنان كه محروم از اين معنى مىباشند، غبطه و حسرت مىخورند. من به جمال زيبايش سرگرمم و گُل در مقابل حُسن او از خجالت در عرق نشسته. كنايه از اينكه :
اى لبت آبِ حيات و اى قَدَت سَرْوِ چمن! اىرُخَت خورشيدِ خاور،وى خَطَت مُشْکِ خُتَن!
همچو ابرويت به چشم من كم آيد ماهِ نو چون لبِ لعلت نمىباشد عقيق اندر يَمَن
تا رخت ديده است گُل در باغ، اى سَرْوِ روان! بر تن خود چاك مىسازد ز خجلت، پيرهن[9]
و يا اينكه :
آى آفتاب، آينهْ دارِ جمالِ تو! مُشْكِ سياه، مَجْمَرهْ گردانِ خالِ تو!
مطبوعتر ز روىِ تو صورت نبسته است طُغرا نويسِ ابروىِ مشكين، مثال تو[10]
چو مرغ باغ مىگويد كه هوهو مده از دست، جامِ باده هى هى!
اى خواجه! حال كه عنايت دوست شامل حالت شده و جام باده و تجلّيات آب حيات گرفتن از او برايت ميسّر است، چون مرغ باغ باش كه جز گل را درنظر ندارد، تو هم او را به بىهمتايى در جمال و كمال بخوان، و بگو: «هُوَ اللهُ أحَدٌ، أللهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أحَدٌ»[11] : ((اوست خداى يكتا، خداوند بىنياز، نه زاييده و نه
زاده شده و هرگز احدى همتاى او نبوده است.) و دم به دم مراقب او باش و در همه جا و همه حال، با هر چيز و هركس، به ملكوت آنها نظر داشته باش، تا باهمه مظاهر او را با ديده دل بيابى، و: «وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ »[12] : (روى و تمام وجود
خويش را به سوى خداوندى نمودم كه آسمانها و زمين را نوآفرينى فرمود.) گويى، و از اهل يقين شوى. به گفته خواجه در جايى :
ساقى ! به نورِ باده برافروز جام ما مطرب! بگو كه كارِ جهان شد به كام ما
ما در پياله عكسِ رُخِ يار ديدهايم اى بىخبر ز لذّتِ شُرْبِ مدامِ ما!
چندان بُوَد كرشمه و نازِ سَهى قدان كآيد به جلوه سَرْوِ صَنُوبرْ خرامِ ما
هرگز نمىرود آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالَم، دوام ما[13]
لـذا مىگويد :
چو مجنون درپىِ ديدارِ ليلى ببايد گَشْتَن اى دل! گِردِ هر حى
اى خواجه! ديوانهوار چون مجنون، براى ديدار محبوب خود گِرْدِ همه مظاهرش بگرد، تا او را در كثرات و باكثرات بيابى (زيرا حضرتش را در كنارِ از مظهر نمىتوان ديد). به گفته باباطاهر :
به صحرا بنگرم، صحرا تِه وينم به دريا بنگرم، دريا تِه وينم
به هرجا بنگرم، كوه و دَر و دشت نشان از قامتِ رعنا ته ونيم[14]
تو با سلطانِ گُل خوش باش و مِىْ نوش غنيمت دان خلاصِ بَهْمَن از دِىْ
اى خواجه! حال كه روزگار هجرانت بسر آمده، و جمال دلدار در تجلّى است، فرصت را غنيمت دان و به مراقبه جمالش بپرداز و غفلت را روا مدار، تا حالاتت مَلَكه گردد.
و ممكن است بخواهد بگويد: حال كه آب حياتت مىدهند و بهترين بهره را از محبوب مىگيرى، خوش باش و از گذشته و ايّام فراق و بىعنايتهاى حضرت محبوب سخن مگو، و بگو :
منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كارْ سازِ بندهْ نواز!
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياىِ مراد است خاكِ كوىِ نياز
اگرچه حسنتو از عشقِ غير مستغنىاست من آن نِيَم كه از اين عشقبازى آيم باز[15]
و بگـو :
تا سايه مباركت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاكرم
شد سالها كه از سَرِ من رفته بود بَخْت از دولتِ وصالِ تو باز آمد از درم
من عمر در غمِ تو به پايان برم ولى باور مكن كه بىتو زمانى بسر برم[16]
زبانت دركش اى حافظ ! زمانى حديثِ بىزبان را بشنو از نى
تا به حال اى خواجه! همه گفتار بودى و از هر جانب براى ديدارم سخن مىگفتى، حال كه از خود تهى گشتهاى و به مشاهدهام دست يافتى، ملاحظه كن و ببين در تهى شدن و خواست نداشتن چه عنايتهايى نصيبت مىگردد. در جايى مىگويد :
شب از مطرب كه دل خوش باد وى را! شنيدم ناله جانسوزِ نِىْ را
چنان در سوزِ من سازش اثر كرد كه بىرقّت نديدم هيچ شىء را
چو شوقم ديد، در ساغرِ مِىْ افزود بگفتم ساقىِ فرخندهْ پِىْ را :
چوبى خود گشت حافظ كِىْ شمارد به يك جو، مُلْكَتِ كاوسِ كِىْ را؟[17]
و يا منظور از بيت اين باشد كه: اى خواجه! چون ديدارت دست داده، عوض سخن گفتن از گذشته و ايّام هجران، از ناليدن به پيشگاهمان دست برمدار، تا لطف ما همواره شامل حالت گردد، و دگر باره دچار هجران نگردى.
[1] . نحل : 97.
[2] . روم : 30.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 488، ص353.
[4] . اقبال الاعمال، ص348.
[5] . اقبال الاعمال، ص350.
[6] . اقبال الاعمال، ص348.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل :452 ص330.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 490، ص354.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 491، ص355.
[11] . توحيد : 2، 3 و 4.
[12] . انعام : 79.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل غزل 4، ص40.
[14] . ديوان باباطاهر، ص38.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص294.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 8، ص43.