غزل 576
سَبَتْ سَلْمى بِصُدْغَيْها فُؤادى وَرُوحى كُلَّ يَوْمٍ لى يُنادى
خدا را، بر من بيدل ببخشاى وَأوْصِلنى عَلى رَغْمِ الاْعادى
أمَنْ أنْكَرْتَنى عَنْ حُبِّ سَلْمى! غَريقُ الْعِشْقِ فى بَحْرِ الْوِداد
نگارا! در غمِ سوداى عشقت تَوكَّلْنا عَلى رَبِّ الْعِباد
دل حافظ شد اندر چينِ زُلفت بِلَيْلٍ مُظْلمٍ، وَاللهُ هادى
خواجه در اين غزل، در مقام گزارش از مشاهده گذشته، و اظهار اشتياق به ديدارِ دوباره حضرت محبوب بوده. مىگويد :
سَبَتْ سَلْمى بِصُدْغَيْها فُؤادى وَرُوحى كُلَّ يَوْمٍ لى يُنادى[1]
حضرت معشوق، به جمال و جلال و پيچش و زنجير زلف و كثراتش، مرا از من بگرفت و به دام خويش افكند و به ملكوت عالم طبيعتم توجّه داد، بهگونهاى كه ديگر مرا دلى نماند. و روحم هر روز از طريق عالم خلقى موجودات به وصال او دعوتم مىنمود، و اشاره مىكرد كه: «بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ»[2] (ملكوت هر چيزى به
دست اوست.) و نيز «أَلا! لَهُ الْخَلْقُ وَالاْمْرُ.»[3] : (آگاه باشيد! كه ] عالم [ خلق و امر از آن
اوست.) و يا: «ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[4] : (آگاه باش! كه همانا او به هر چيزى احاطه
دارد.) و به گفته خواجه در جايى :
سالها دل طلبِ جامِ جَمْ از ما مىكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى كز صدف كَوْن ومكان بيرون بود طلب از گمشدگانِ لبِ دريا مىكرد
بىدلى در همه احوال خدا با او بود او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد
آنكه چون غنچهدلش رازِ حقيقت بنهفت وَرَق خاطر از اين نكته محشّى مىكرد[5]
خدا را، بر من بيدل ببخشاى وَأوْصِلنى عَلى رَغْمِ الاْعادى[6]
محبوبا! روحم مرا به تو مىخواند، ولى بدخواهانم چنين امرى را نمىخواهند. براى خاطر خدا، به منِ دل از دست داده ترحّم فرما، و بهكورى چشم دشمنانم به وصالت نايل ساز و دماغ ايشان را به خاك بمال. در واقع مىخواهد بگويد :
وصال او ز عمرِ جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ
به خُلدم زاهدا! دعوت مفرماى كه اين سيبِ زَنْخ، زان بوستان بِهْ
به داغ بندگى مُردن در اين در به جان او كه از مُلك جهان بِهْ[7]
و بگويد :
برو زاهد! به امّيدى كه دارى كه دارم همچنان امّيدوارى
بجز ساغر كه دارد لاله در دست؟ بيا ساقى! بياور تا چه دارى
مرا در رشته ديوانگان كِشْ كهمستى، خوشتر است از هوشيارى
بپرهيز از من اى صوفى! بپرهيز كه كردم توبه از پرهيزكارى[8]
لذا باز مىگويد :
أمَنْ أنْكرْتَنى عَنْ حُبِّ سَلْمى! غَريقُ الْعِشْقِ فى بَحْرِ الْوِداد[9]
اى آنكه مرا در محبّت دوستم سرزنش مىنمايى، و فريفتگىام به او را نمىپسندى! تو چه مىدانى كه عشق و عاشقى يعنى چه؟ آن كس كه در درياى محبّتِ معشوق حقيقى غوطهور است، چه اعتنايى به انكار منكرين خود دارد : «إلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[10] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبت تو را چشيد و جز تو را خواست؟!
و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روىگردان شد؟!) و به گفته خواجه درجايى :
بگذار تا به شارعِ ميخانه بگذريم كز بَهْرِ جرعهاى همه محتاج آن دريم
روز نخست چون دَمِ رندى زديم و عشق شرط آن بود كه جز رَهِ اين شيوه نسپريم
واعظ ! مكن نصيحتِ شوريدگان كه ما با خاك كوىِ دوست، به فردوس ننگريم
حافظ ! چو رَهْ به كنگره كاخِ وصل نيست با خاك آستانه آن دَرْ، بسر بريم[11]
نگارا! در غمِ سوداى عشقت تَوكَّلْنا عَلى رَبِّ الْعِباد
محبوبا! سوداى عشقت سراپاى وجودم را فرا گرفته و به غم ديدارت مبتلا ساخته، به تو پناهنده مىگردم، مرا در كنف عنايتت پذيرا باش و به ديدارت نايل ساز. در جايى مىگويد :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او سودا گرفته است
هماىِ همّتم عمرى است كز جان هواىِ آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق به بالاىِ بلندش كه كار عاشقان بالا گرفته است
چو ما در سايه الطافِ اوييم چرا او سايه از ما واگرفته است؟[12]
دل حافظ شد اندر چينِ زُلفت بِلَيْلٍ مُظْلمٍ، وَاللهُ هادى
معشوقا! درست است، دل خواجه را گرفتار پيچش عالم كثرت و زلفت نمودهاى، و در تاريكى شام هجرانش قرار دادهاى؛ ولى از طريق همين مظاهر است كه مىخواهى به نورت رهنمايم گردى، و از عالم ملك به ملكوت هدايت نمايى؛ كه: «إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالارْضِ لآياتٍ لاِولى الألْبابِ »[13] : (بدرستى كه در آفرينش آسمانها
و زمين و پى درپى آمدن شب و روز، نشانههايى روشن براى خردمندان است.) و نيز : «اللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ… يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ»[14] : (خداوند نور آسمانها و زمين
مىباشد… خداوند هر كه را بخواهد به نور خويش رهنمون مىشود.) و يا: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[15] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى
و انوار روى ] = اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوقآور و نشاطانگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان و اى نهايت آمال دوستان!) و همچنين: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[16] :
(بارالها! ] پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى [ امر فرمودى باز توجّه به آثار و مظاهرت داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ] مشاهده [ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم. به سوى خودت باز گردان تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجّه به آثار از اين راه به تو باز گردم، در حالىكه باطنم از نظر و
توجّه ] استقلالى [ به مظاهر محفوظ باشد، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد.)
با اين بيان بخواهد بگويد :
اى بادِ مشكبو! بگذر سوى آن نگار بگشا گره ز زلفش و بويى به من بيار
با او بگو: كه اى مَهِ نامهربانِ من! باز آ كه عاشقانِ تو مُردند از انتظار
دل دادهايم و مهرِ تو از جان خريدهايم بر ما جفا و جورِ فراقت روا مدار[17]
[1] . ]محبوبهام[ سَلمى با گيسوان دو طرف صورتش، دل مرا اسير خود نمود، و هر روز روحم مرا ]بهسوى او[ مىخواند.
[2] . يس : 83.
[3] . اعراف : 54.
[4] . فصلت : 54.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص171.
[6] . على رغم ]نظر[ دشمنان مرا به وصال خود نايل گردان.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص373.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 542، ص389.
[9] . اى كسى كه مرا از مهر و دوستى ]محبوبهام [ سَلمى انكار نموده و بد مىپندارى! غرق شده عشق دردرياى دوستى و مهربانى ]از آن رهايى ندارد.[
[10] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 390، ص290.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.
[13] . آلعمران : 190.
[14] . نور : 35.
[15] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[16] . اقبال الاعمال، ص349.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.