- غزل 575
سُلَيمى مُنْذُ حَلَّتْ بِالْعِراقِ ألاقى فى هَواها ما اُلاقى
اَلا اى ساربانِ محملِ دوست! إلى رُكْبانِكُمْ طالَ اشْتِياقى
بساز اىمطربِ خوشگوىِ خوشخوان! به شعرِ پارسى صوتِ عراقى
بيا ساقى! بده رطلِ گرانم سَقاکَ اللهُ مِنْ كَأْسٍ دِهاق
جوانى باز مىآرد به يادم صداىِ چنگ و نوشانوشِ ساقى
مِىِ باقى بده تا برفشانم به يارانْ مست و خوشدل عمرِ باقى
درونم خون شد از ناديدنِ دوست ألا تَعْسآ لاِيّامِ الْفِراقى
دمى با نيكنامان متّفق باش غنيمت دان امورِ اتّفاقى
مسيحاىِ مجرّد را برازد كه با خورشيد سازد هموثاقى
عروسى بس خوشى اى دُخترِ زَزْ! ولى گه گه سزاوارِ طَلاقى
رَعيْنَا الْعِشْقَ فى مَرْعى حِماكُمْ حَمَاکَ اللهُ يا عَهْدَ التَّلاقى!
خِرَد در زندهْ رود انداز و مِىْ نوش به گلبانگِ جوانانِ عراقى
نَهانِى الشَّيْبُ عَنْ وَصْلِ العُذارى سِوى تَقْبيلِ وَجْهٍ وَاعْتِناقٍ
وصال دوستان، روزىِّ ما نيست بگو حافظ! دعاىِ جانِ ساقى
خواجه در بيشتر ابيات اين غزل، در مقام اظهار اشتياق به استاد طريق خود، كه از وى دور افتاده بوده، مىباشد. مىگويد :
سُلَيمى مُنْذُ حَلَّتْ بِالْعِراقِ ألاقى فى هَواها ما اُلاقى[1]
از آن زمان كه آرامش دهنده دل و استاد و مرشد طريقم، در عراق اقامت گزيده، در هواى ديدارش آشفته گشتهام. در جايى ديگر چون به فراق استاد مبتلا گشته، مىگويد :
اى صبا! گر بگذرى بر ساحلِ رُود اَرَس بوسهزن بر خاكِ آن وادىّ و مشكينْ كن نَفَس
منزلِ سلمى، كه بادش هر دم از ما صد سلام! پر صداىِ ساربان بينىّ و آهنگِ جَرَس
محملِجانان ببوس،آنگه به زارى عرضه دار : كز فراقت سوختم، اىمهربانْ فريادرس![2]
لـذا مىگويد :
اَلا اى ساربانِ محملِ دوست! إلى رُكْبانِكُمْ طالَ اشْتِياقى
بساز اى مطربِ خوشگوىِ خوشخوان! به شعرِ پارسى صوتِ عراقى
اى ساربانى كه مرشد و استاد مرا حمل نمودهاى! بازش گردان، عمرى است در انتظار ديدارش بسر مىبرم، و اى خواننده نيكو حنجره و خوشكلام از او شعرى پارسى بخوان و به صوت عراقى چاوشى كن؛ زيرا عمرى است در اشتياق آنكه حاملش مىباشى، به سر مىبرم و براى خدمتش آماده گشتهام.
به گفته خواجه در جايى :
به جانِ پيرِ خرابات و حقِّ صُحبت او كه نيست در سَرِ من، جز هواىِ خدمت او[3]
بيا ساقى! بده رطلِ گرانم سَقاکَ اللهُ مِنْ كَأْسٍ دِهاق[4]
اى استادى كه با راهنمايىها و توجّهات و الطافت، مرا از ناراحتىهاى هجران دوست مىرهانيدى! بيا و از باده دو آتشه و ياد پر شور حضرتش مستم كن، تا به كلّى از خود بيرون شوم. خدايت از شراب لبريز ديدارش سيراب بفرمايد! به گفته خواجه در جايى :
اى صبا! نكهتى از كوىِ فلانى به من آر زار و بيمار غمم، راحت جانى به من آر
قلب بىحاصل ما، را بزن اكسير مراد يعنىاز خاكِ دَرِ دوست، نشانى به من آر
در غريبىِّ فراق و غمِ دل پير شدم ساغرِ مِىْ ز كفِ تازه جوانى به من آر[5]
و نيز در جايى مىگويد :
غلامِ همّتِ آن نازنينم كه كارِ خير، بىروى و ريا كرد!
خوشش بادا نسيمِ صبحگاهى! كه دردِ شبنشينان را دوا كرد[6]
و ممكن است مراد خواجه از «ساقى»، حضرت معشوق باشد و بخواهد با اين
بيان تقاضاى مشاهداتش را نموده و بگويد :
شرابِ تلخ مىخواهم، كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا و شَرْ و شورش
بياور مِىْ، كه نتوان شد ز مكرِ آسمان، ايمن به لَعْبِ زُهْره چَنگىّ و بهرامِ سلحشورش
كمندِ صيد بهرامى بيفكن، جامِ جَمْ بردار كه من پيمودم اين صحرا، نه بهرام است و نه گورش[7]
جوانى باز مىآرد به يادم صداىِ چنگ و نوشانوشِ ساقى
اى استاد و مرشدِ طريق! چنان كه بيايى و باز عنايتهاى خود را شامل حالم گردانى، عهد جوانىام را كه همواره ذكر و ياد معشوق در سر داشتم، به ياد خواهم آورد. در جايى مىگويد :
اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهنِ يار بگوى نافه خوشخبر از عالمِ اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيمِ تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار
روزگارىاست كه دل، چهره مقصود نديد ساقيا! آن قَدَحِ آينهْ كردار بيار
شكر آنرا كه تو در عشرتى اىمرغِ چمن! به اسيران قَفَس، مژده گلزار بيار[8]
و محتمل است مراد از «ساقى» در اينجا، حضرت دوست باشد و بخواهد بگويد: محبوبا! نفحات و تجلّياتت را شامل حالم گردان، تا به ياد مشاهدات ايّام جوانىام آيم. به گفته خواجه در جايى :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شرابِ ناب بيار
داروىِ دردِ عشق، يعنى مِىْ كوست درمانِشيخ و شاب بيار[9]
مِىِ باقى بده تا برفشانم به يارانْ مست و خوشدل عمرِ باقى
اى استاد! از شراب و مراقبات و توجّهاتى كه مرا حيات ابد بخشد، عنايت كن، تا سرمست گردم، و ياران خويش را هم از آن بهره دهم. در جايى مىگويد :
اى نورِ چشمِ من! سخنى هست، گوش كن تا ساغرت پُر است، بنوشان و نوش كن
با دوستان مضايقه در عُمر و مال نيست صد جان فداىِ يارِ نصيحتْ نيوش كن
ساقى! كه جامت از مِىِ صافى تُهى مباد! چشمِ عنايتى به منِ دُرْدْ نوش كن
سرمست در قباىِ زَرْ افشان چو بگذرى يك بوسه نذرِ حافظِ پشمينهپوش كن[10]
باز ممكن است مراد خواجه از بيت، حضرت محبوب باشد و بخواهد بگويد :
ساقى! بنور باده بر افروز جام ما مطرب بگو كه كارِ جهان شد به كام ما[11]
و بگـويد :
ساقيا! برخيز و در دِهْ جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را[12]
درونم خون شد از ناديدنِ دوست ألا تَعْسآ لاِيّامِ الْفِراقى[13]
دمى با نيكنامان متّفق باش غنيمت دان امورِ اتّفاقى
از بس در فراق مرشد طريق بسر بردم و بر آن صبر نمودم، خونين دل شدم. الهى! كه هيچكس بدان مبتلا نگردد. اى استاد و دواى درد من! چون از سفر بازگشتى، لحظهاى با منى كه از نيكنامى و زهد خشگ دست كشيده، و با شما انس برقرار نمودهام، بنشين و شاگردى نمونه چون مرا مورد عنايت قرار ده. زمانه، زمانهاى است كه كمتر چنين اتّفاق مىافتد كه كسى رو به طريقه شما آورد.
و ممكن است خطابش در بيت به خود باشد و بخواهد بگويد: اى خواجه! دمى با استاد طريق كه تو را از بندِ هجران مىرهاند، متّفق باش و از او پيروى كن، كه وجود وى از نفحات الهى است و كمتر كسى را چنين اتّفاقى پيش مىآيد.
و محتمل است بخواهد بگويد: اى خواجه! اگر تو را عنايات حضرت دوست شامل گرديد، كه لحظهاى به مراقبه بنشينى و از صفات و نامهاى نيكوى حضرت حق بهرهمند شوى، آن را غنيمت دان، زيرا چنين امرى كمتر كسى را ميسّر مىگردد.
مسيحاىِ مجرّد را برازد كه با خورشيد سازد هموثاقى
اى خواجه! هر كسى را سزاوار نيست كه با حضرت محبوب انس برقرار كند. اين مجرّدان از عالم طبيعت چون عيسى 7 هستند كه مىتوانند با او باشند؛ پس فرصت را از دست مده، و از استاد خود استفاده كن، تا مجرّد گردى و به وصال او نايل آيى.
عروسى بس خوشى اى دُخترِ رَزْ! ولى گه گه سزاوارِ طَلاقى
آرى، عالم آميخته با اضداد مىباشد. اگر عاشق حضرت دوست را وصال مىباشد، فراق را هم در كنار دارد، تا قدر انس با او را بداند، و بلكه از خود به كلّى گرفته شود، تا لياقت ديدار هميشگى جانان را بيابد. خواجه هم مىخواهد بگويد : دختر رَزْ و شراب خوشگوار تجلّيات محبوب، وقتى لذّت بخش است كه
محروميّت را هم درپى داشته باشد. كنايه از اينكه: اگر به هجران مبتلا گشتهاى و درپى استاد مىگردى كه باز راهنمايت به وصال گردد، نگران مباش، كه ديگر بار معشوقت به خود راه خواهد داد. در جايى پس از راه يافتن بدين امر در مقام توصيف او برآمده و مىگويد :
اى روىِ ماهْ منظرِ تو نوبهارِ حُسن خال و خط تو مركزِ لُطف و مدارِ حُسن
در چشم پر خمار تو پنهان فُنُون سِحْر در زُلف بىقرار تو پيدا قرارِ حُسن
خرّم شد از ملاحتِ تو عهد دلبرى فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن[14]
رَعيْنَا الْعِشْقَ فى مَرْعى حِماكُمْ حَمَاکَ اللهُ يا عَهْدَ التَّلاقى![15]
اى دوست! عهد و پيمان و عشق و محبتى كه با تو بسته بودم و با فطرتم آميخته بود، بكار بستم؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً»[16] : (براستى كه ما
امانتِ ] ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن ابا كردند و از آن هراسيدند و انسان آن را حمل نمود، براستى كه او بسيار ستمگر و نادان بود.) و نيز: «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ : ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟ قالُوا: بَلى، شَهِدْنا»[17] : (و ] به ياد آور [ هنگامى را كه پرودگارت از پشت
فرزندان آدم 7 نسل و ذريّه ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بلى، گواهى مىدهيم.) الهى! كه بر آن مستدامم بدارى و از آن سر باز
نزنم. در جايى مىگويد :
هرگزم مِهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سروِ خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود
از دماغ من سرگشته خيالِ رُخِ دوست به جفاىِ فلك و غُصّه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود[18]
خِرَد در زندهْ رود انداز و مِىْ نوش به گلبانگِ جوانانِ عراقى
اى خواجه! طريق عشق، طريقِ گذشت است. تا به كلّى از خود بيرون نشده و از تعلّقات نرهى و فقر و عبوديّتِ تمام به درگاه دوست نبرى و حتّى عقل خويش را به دور نيفكنى، به او راه نخواهى يافت؛ پس «خِرَد در زندهْ رود انداز و مِىْ نوش» و سپس از گلبانگ جوانان و راهنماى عراقى استادت كه اظهار علاقه به او مىنمودى بهرهمند شو و بگو :
بر سر آنم كه گر ز دست برآيد دست به كارى زنم كه غُصّه سرآيد
خلوتِ دل نيست جاىِ صُحبتِ اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
بر در اربابِ بى مُروّتِ دنيا چند نشينى؟ كه خواجه كى بدر آيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند بر اثر صبر، نوبتِ ظفر آيد[19]
امّـا :
نَهانِى الشَّيْبُ عَنْ وَصْلِ العُذارى سِوى تَقْبيلِ وَجْهٍ وَاعْتِناقٍ[20]
در جوانى، از وصل سيمين منظران و تجلّيات دوست حقيقىِ خود بهرهاى
نگرفتم، در پيرى هم سپيدى مو مرا نهى مىكند كه درپى ديدار دوست شوم. مىگويدم: اين كار، كار جوانان است، نه پيران، تنها مىتوانى از ظواهر جمالهاى عالم كه پرتوى از جمال اويند بهرهمند گردى، و به خيال او قانع شوى، و يا از انس با استاد كامل خود بهرهمند گردى. به گفته خواجه در جايى :
گُل به جوش آمد و از مِىْ نزديمش آبى لاجرم زآتش حرمان و هَوَس مىجوشيم
مىكشم از قَدَحِ لاله شرابِ موهوم چشمبد دور!كه بىمطرب ومِىْمدهوشيم
حافظ! اينحالِ عجب با كه توان گفت؟ كه ما بلبلانيم كه در موسمِ گُل خاموشيم[21]
لـذا مىگويـد :
وصال دوستان، روزىِّ ما نيست بگو حافظ! دعاىِ جانِ ساقى
اى خواجه! حال كه وصال دوست ميسّرت نيست، با مرشدِ طريق (چون از سفر باز آيد) بنشين و حضور در خدمتش را مغتنم شمار، تا به ياد حضرت دوست زندهات گرداند، و در غيبتش هم دعاگويش باش و بگو :
آن كه يكجرعه مِىْ از دست تواند دادن دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد![22]
و بـگـو :
دولتِ پير مغان باد! كه باقى سهل است ديگرى گو برو و نامِ من از ياد ببر[23]
[1] . از آن هنگام كه سَلمى عزيزم در عراق فرود آمد، مىكشم از عشق و دوستى او آنچه را كه مىكشم.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 320، ص246.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 495، ص358.
[4] . خداوند تو را از جام پر و لبريز سيراب گرداند!
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص229.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص178.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228 ـ به قرينه تمام اين اشعار مراد از «صبا» استاد است.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص40.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص46.
[13] . هان! نابود باد روزگار فراق و جدايى!
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص339.
[15] . عشق را در چراگاهِ قُرُقْگاهِ شما چرانيديم. اى عهد و زمان ملاقات! خداوند تو را موردحمايت خويشقرار دهد!
[16] . احزاب : 72.
[17] . اعراف : 172.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص132.
[20] . پيرى مرا از وصال دوشيزگان بازداشت، مگر بوسيدن رويى و در آغوش گرفتنى.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص305.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص182.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص232.