- غزل 574
سلامى چو بوىِ خوشِ آشنايى بر آن مَرْدُمِ ديده روشنايى!
درودى چو نورِ دلِ پارسايان بر آن شمعِ خلوتگهِ پارسايى!
نمىبينم از همدمان هيچ برجا دلم خون شد از غُصّه، ساقى! كجايى؟
ز كوىِ مغان رو مگردان كه آنجا فروشند مفتاحِ مُشكلْ گشايى
عروس جهان گرچه در حدِّ حُسن است ز حد مىبرد شيوه بىوفايى
مِىِ صوفىْ افكن، كجا مىفروشند؟ كه در تابم از دستِ زُهدِ ريايى
رفيقان چنان عهدِ صُحبت شكستند كه گويى نبوده است خود آشنايى
دلِ خسته من گَرَش همّتى هست نخواهد ز سنگينْ دلان موميايى
مرا گر تو بگذارى اى نَفْسِ طامع! بسى پادشاهى كنم در گدايى
بياموزمت كيماىِ سعادت ز همصحبتِ بَد، جدايى جدايى
مكن حافظ ! از جورِ گردون شكايت چه دانى تو اى بنده! كارِ خدايى؟
خواجه در اين غزل، در مقام گلهگذارى از امورى كه او را سبب هجران شده بوده، و اظهار اخلاص و اشتياق به استاد و راهنما، و يا رفيقان طريقى كه وى را در راه سلوك يار و معين بودهاند، مىكند. مىگويد :
سلامى چو بوىِ خوشِ آشنايى بر آن مَرْدُمِ ديده روشنايى!
درودى چو نورِ دلِ پارسايان بر آن شمعِ خلوتگهِ پارسايى!
سلام من بر آن مرشد طريقى كه ديدهام به ديدار و مصاحبتش روشن شده و از انس و ارتباط با وى استشمام روح و راحتى مىنمايم! و باز درود و سلام بىشائبه من بر آن كه در خلوتم، يادش مرا شادمان نموده و از انوارش اشتضائه مىنمايم! در جايى مىگويد :
بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند پير ما هرچه كند، عينِ رعايت باشد[1]
و نيز در جايى مىگويد :
در آن غوغا كه كس، كس را نپرسد من از پيرِ مغان منّت پذيرم[2]
و نيز در جايى مىگويد :
بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است ورنهلطفِشيخو زاهد،گاههستوگاهنيست[3]
و ممكن است بخواهد با اين بيان، اظهار اشتياق به معشوق و تجلّيات گذشتهاش نموده و بگويد :
برو اى طبيم! از سر، كه خبر ز سر ندارم به خدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم
به عيادتم قدم نِهْ كه ز بىخودى شوم بِهْ مِىِ ناب نوش و هم دِهْ، كه غم دگر ندارم
غممار خورىاز اينپس،نكنمز غمخورىبس نظرى بهجز تو با كس، بهكسى دگر ندارم
دگرم مگو كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اينو من برآنم،كهدل از تو برندارم[4]
نمىبينم از همدمان هيچ برجا دلم خون شد از غُصّه، ساقى! كجايى؟
دوستان و همدمان رفتند و تنهايم گذاشتند. اى استاد طريق! كجايى تا انس با توام تجلّيات محبوب را دوباره نصيبم گرداند؟ در جايى مىگويد :
از آستانِ پيرِ مغان سر چرا كشم؟ دولت دراين سرا وگشايش دراين دَرْ است[5]
و نيز در جايى مىگويد :
به سِرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده كُحلِ بَصَر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه، طُرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانى كرد
بيا كه چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور به فيضْ بخشىِ اهلِ نظر توانى كرد[6]
و ممكن است منظور خواجه از «همدمان»، تجلّيات اسماء و صفاتى، و مراد از «ساقى»، حضرت دوست باشد. بخواهد بگويد: محبوبا! از ديدارت محرومم داشتى، كجايى؟ تا باز از مشاهداتت بهرهمندم گردانى. به گفته خواجه در جايى :
رنجما را، كه توان بُرد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى
نقلِ هر جور كه از خُلق كريمت گويند قولِ صاحب غرضاناست، تو اينها نكنى[7]
ز كوىِ مغان رو مگردان كه آنجا فروشند مفتاحِ مُشكلْ گشايى
اى خواجه! محروميّت ديدار معشوق، تو را بر آن ندارد كه از مغان و اهل الله و آنانكه نظر جز به معشوقشان نيست و از اساتيد و يا دوستان طريق دست بردارى؛ زيرا مصاحبت با آنان و گفتارشان، بازت به مقصود راهنما خواهد شد. به گفته خواجه در جايى :
يارِ مردان خدا باش كه در كِشتىِ نوح هست خاكى كه به آبى نخورد طوفان را[8]
و نيز در جايى مىگويد :
روضه خُلدِ برين، خلوتِ درويشان است مايه محتشمى، خدمتِ دوريشان است
كُنج عزلت كه طلسماتِ عجائب دارد فتح آن در نظرِ همّتِ درويشان است
آنچه زَرْ مىشود از پرتوِ آن قلبِ سياه كيمايىاستكه در صحبتِ دوريشان است[9]
و ممكن است مراد خواجه از «مغان»، تجلّيات اسماء و صفاتى حضرت محبوب باشد و بخواهد بگويد: باز هم در انتظار مشاهدات اسماء و صفاتى محبوب باش و از آن رو مگردان؛ زيرا تو را راهنما و مشكل گشاى به تجلّيات ذاتى خواهند بود. در جايى مىگويد :
اى بىخبر! بكوشكه صاحبْ خبر شوى تا راهْ بين نباشى، كى راهبر شوى؟
دست از مِسِ وجود چو مردانِ رَهْ بشوى تا كيمياىِ عشق بيابىّ و زَرْ شوى
گر نور عشقِ حق به دل و جانت اوفتد بالله كز آفتابِ فَلَك خوبتر شوى
از پاى تا سرت همه نور خدا شود در راهِ ذوالجلال چو بىپا و سر شوى[10]
عروس جهان گرچه در حدِّ حُسن است ز حد مىبرد شيوه بىوفايى
اى خواجه! به كار خود مشغول باش و به مراقبه ديدار حضرت معشوق بنشين، و از دنيا و فريبندگىهايش چشمپوش؛ زيرا همانگونه كه او دل مىربايد، در بىوفايى هم بىنظير است. بهگونهاى كه مىتوان گفت در هر كرشمهاش، صدها بىوفايى است؛ كه: «ألدُّنْيا لاتَصْفُو لِشارِبٍ، وَلا تَفى لِصاحِبٍ.»[11] : (دنيا براى هيچ نوشندهاى زلال
نمىگردد، و به هيچ همراهى وفا نمىكند.) و نيز: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[12] : (مبادا بهرهات را از پروردگارت و قرب و منزلت در پيشگاهش
را به كالاى ناچيز و بىارزش دنيا بفروشى.) و يا: «ألا حُرٌّ يَدَعُ هذِهِ اللُّماظَةَ لاِهْلِها.»[13] : (آيا
آزادهاى نيست كه اين تهمانده ] دنيا [ را براى اهل آن واگذارد؟) و همچنين: «إنَّ الدُّنْيا لَمُفْسِدَةُ الدّينِ، مُسْلِبَةُ اليَقينِ، وَإنَّها رَأسُ الفِتَنِ وَأصْلُ المِحَنِ.»[14] : (بدرستى كه دنيا تباه كننده
دين و رباينده يقين و سرمنشأ تمام فتنهها، و ريشه تمام گرفتاريهاست.)
مِىِ صوفىْ افكن، كجا مىفروشند؟ كه در تابم از دستِ زُهدِ ريايى
زهد ريايى در رنجم داشته، كجاست شراب تجلّيات دو آتشه؟ تا آن را از من بستاند و از پوست به مغز راهنمايم گردد. (معلوم مىشود در خواجه هنوز آثارى از زُهد گذشته وجود داشته.)
و ممكن است خواجه با اين بيان از دوست تقاضاى شراب مشاهدات را براى زاهد پشمينهپوش مىنموده تا شايد او هم به راه آيد و از عداوت با وى و هم طريقانش دست كشد. در جايى مىگويد :
صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيم وين نَقْشِزرق را خطِ بطلان به سر كشيم
نذرِ فتوحِ صومعه در وجهِ مِىْ نهيم دلقِ ريا به آبِ خرابات بركشيم
بيرون جهيم سَرْ خوش و از بزمِ مدّعى غارت كنيم باده و دلبر به بر كشيم[15]
رفيقان چنان عهدِ صُحبت شكستند كه گويى نبوده است خود آشنايى
دوستان هم مرام، چنان عهده صحبت با محبوب را شكستند و مرا هم رها كرده و رفتند، كه گويا سابقه آشنايى با معشوق و من نداشتند. به گفته خواجه در جايى :
يارى اندر كس نمىبينم، ياران را چه شد؟ دوستى كى آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيرهگون شد، خِضرِ فَرُّخْ پِىْ كجاست؟ گل بگشت از رنگِ خود بادِ بهاران را چه شد؟
صد هزاران گل شكفت و بانگِ مرغى برنخاست عندليبان را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
كس نمىگويد: كه يارى داشت حقِّ دوستى حقشناسان را چه حال افتاد و ياران را چهشد؟
گُوى توفيق و كرامت، درميان افكندهاند كس بهميدان رو نمىآرد، سواران را چه شد؟[16]
و ممكن است مراد خواجه از «رفيقان»، تجلّيات اسماء و صفاتى حضرتش باشد. بخواهد بگويد: چنان از ديدار و مشاهدات دوست محروم شدم كه گويا از آن بهرهمند نگرديده بودم. به گفته خواجه در جايى :
آن يار كز او خانه ما جاىِ پرى بود سر تا قدمش چون پرى از عيب برى بود
دل گفت: فروكش كنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست كه يارش سفرى بود
از چنگِ مَنَش اخترِ بَدْ مِهْر بدر برد آرى چه كنم؟ فتنه دَوْرِ قمرى بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر شد باقى همه بىحاصلى و بىخبرى بود[17]
دلِ خسته من گَرَش همّتى هست نخواهد ز سنگينْ دلان موميايى
حال كه رفيقان سنگين دل شدهاند و عهد صحبت با معشوق و يا با من را شكستند، اگر هم همّتى براى رسيدن به مقصود داشته باشم، چگونه مىتوانم از ايشان براى مقصدم استعانت جويم؟
و ممكن است مرادش از «سنگين دلان»، محبوب باشد كه با اين كار او را به كلّى از خويش مىستاند. در جايى مىگويد :
ما ز ياران چشمِ يارى داشتيم خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
گفتگو، آيينِ درويشى نبود ورنه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريبِ جنگ داشت ما ندانستيم و صُلح انگاشتيم[18]
لذا مىگويد :
مرا گر تو بگذارى اى نَفْسِ طامع! بسى پادشاهى كنم در گدايى
آرى، همه بلاهايى كه بسر عاشق سالك مىآيد و در هجران و يا منازل و مقامات ابتدايى مىماند، علّت آن تبعيّت از نفس طمعكار مىباشد؛ والّا اگر لحظهاى او را آزاد بگذارد، به كار واقعى خود مشغول خواهد شد. اينجاست كه مقام خلافة اللّهى «إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[19] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.)
او ظهور نموده و بر عالم حكومت خواهد كرد؛ كه: «أعْظَمُ مُلْکٍ مُلْکُ النَّفْسِ.»[20] :
(بزرگترين سلطنت، فرمانروايى ] بر [ نَفْس است.) و يا: «أقْوَى النّاسِ أعْظَمُهُمْ سُلْطانآ عَلى نَفْسِهِ.»[21] : (نيرومندترين مردم از جهت تسلّط و چيرگى، كسى است كه از همه بر نَفْس خويش چيرهتر باشد.) و نيز: «مَنْ مَلِکَ نَفْسَهُ، عَلا أمْرُهُ.»[22] : (هركس مالك نَفْس خويش
باشد، كارش بالا مىگيرد.) و همچنين: «مَنْ مَلَكَتْهُ نَفْسُهُ، ذَلَّ قَدْرُهُ.»[23] : (هركس نَفْسَش مالك او باشد، ارزشش كم و پست مىگردد.) خواجه هم مىگويد :
مرا گر تو بگذارى اى نَفْسِ طامع! بسى پادشاهى كنم در گدايى
بياموزمت كيماىِ سعادت ز همصحبتِ بَد، جدايى جدايى
اى خواجه! اين مصاحبت با نفس طمعكار بود كه در بوته هجران و نقص نگاه داشتت. از متابعت آن بگريز، و «فَأعْرِضْ عَنْ مَنْ تَولّى عَنْ ذِكْرِنا»[24] : (پس از هركس كه از
ياد ما پشت نموده، روى گردان.) را به گوش دل بشنو و عمل نما؛ كه: «إنَّ النَّفْسَ لَجَوْهَرَةٌ ثَمينَةٌ، مَنْ صانَها رَفَعَها، وَمَنِ ابْتَذَلَها وَضَعَها.»[25] : (بدرستى كه نَفْس، گوهر گرانبهايى است كه
هركس آن را ] از شهوات و خواستههايش [ نگاه دارد، ] ارزش [ آن را بالا مىبرد، و
هركس رهايش كند، آن را بىارزش و پست مىنمايد.)
مكن حافظ ! از جورِ گردون شكايت چه دانى تو اى بنده! كارِ خدايى؟
اى خواجه! در عين حال كه مصائبِ فراق حضرت دوست بر تو سنگين و مشكل است بر آن صابر باش؛ قدر وصال را كسى مىداند كه به فراق مبتلا گشته باشد. اگر آتش هجرانت نمىسوخت، از هواها و خودخواهىها خلاصى نداشتى؛ پس :
مكن حافظ! از جورِ گردون شكايت چه دانى تو اى بنده! كارِ خدايى؟
كه: «ألْبَلاءُ رَديفُ الرَّجآءِ.»[26] : (] همواره [ درپى فراخى، بلا و گرفتارى وجود دارد.) و
نيز: «رُبَّ مَرْحُوم مِنْ بَلاء هُوَ دَوآؤُهُ!»[27] : (چه بسا كسى بهواسطه بلا و گرفتارى مورد رحمت واقع مىشود، و آن دارو و درمان اوست.) و همچنين: «كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالْبَلاءِ.»[28] : (چه بسيار كسى كه با بلاء و گرفتارى بدو نعمتى عنايت شده).
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص199.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص327.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص62.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص336.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص384.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 10، ص45.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 27، ص55.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص376.
[11] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.
[12] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[13] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[14] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 424، ص312.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 272، ص216.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص218.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص324.
[19] . بقره : 30.
[20] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص388.
[22] و 5 . غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص389.
[24] . نجم : 29.
[25] . غرر و درر موضوعى، باب النّفس، ص391.
[26] و 2 و 3 . غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.