- غزل 570
سحر با باد مىگفتم حديثِ آرزومندى خطابآمد كه واثقشو بهالطاف خداوندى
قلم را آن زبان نبود كه سِرِّ عشق گويد باز وراىِ حدّ تقرير است شرحِ آرزومندى
دل اندر زُلفِليلى بندو كارِ عشقِ مجنون كن كه عاشق را زيان دارد مقالاتِ خردمندى
الا اىيوسفمصرى!كهكردتسلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر، كجا شد مِهْرِ فرزندى؟
به سِحْرِ غمزه فَتّان، دوا بخشىّ و دردانگيز بهچينِ زُلفمشكافشان،دلاويزىّودلبندى
جهانِ پيرِ رعنا را مروّت در جبّلت نيست زمهراوچهمىخواهى؟دراوهمّتچهمىبندى؟
همايىچون تو عاليقدر ومِهْرِ استخوان تاكى؟ دريغ آن سايه دولت كه بر نااهل افكندى!
دراينبازار اگرسوداست[1] با درويش خرسنداست خدايا! مُنْعَمَمْ گردان بهدرويشىّ وخرسندى
دعاىِ صبح و شام تو كليدِ گنجِ مقصوداست به اين راه و روش مىرو كه با دلدار پيوندى
ز شعر حافظ شيراز، مىگويند و مىرقصند سِيَهْ چشمانِ كشميرىّ و تُركانِ سَمَرقندى
خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانه خود، در مقام ديدار حضرت دوست بوده، مىگويد :
سحر با باد مىگفتم حديثِ آرزومندى خطابآمد كه واثق شو بهالطاف خداوندى
سحرگاهان (كه هنگام نزول الطاف الهى است) با نسيمهاى حياتبخش كوى جانان شرح آرزومندى خويش را به ديدار او و اشتياق و عشق خود را به وصالش بيان نمودم. با گوش دل شنيدم مرا دلدارى مىداد و مىگفت: عاشق را چارهاى جز وثوق و اعتماد به عنايات معشوق نبايد باشد تا روزى الطافش شامل حال گردد؛ كه : «ألثِّقَةُ بِاللهِ أفْضَلُ عَمَلٍ.»[2] : (دل آسودگى و اطمينان به خداوند، برترين عمل مىباشد.) و
نيز: «مَنْ وَثِقَ بِاللهِ، صانَ يَقينَهُ.»[3] : (هر كس به خداوند اطمينان داشته باشد، يقينش را
حفظ مىكند) و همچنين: «مَنْ وَثِقَ بِأَنَّ ما قَدَّرَ اللهُ لَهُ لَنْ يَفُوتَهُ، إسْتراحَ قَلْبُهُ.»[4] : (هركس اطمينان داشته باشد كه آنچه خداوند براى او مقدّر ساخته از دستش نخواهد شد، دلش آسوده مىگردد.) و به گفته خواجه در جايى :
هر آن كه جانبِ اهلِ وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد
گرت هواست كه معشوق نَگْسَلَد پيوند نگاهدار سرِ رشته تا نگهدارد
سرو زَرْ و دل و جانم فداىِ آن محبوب كه حقِّ صحبت مهر و وفا نگهدارد
نگه نداشت دل ما و جاىِ رنجش نيست ز دست بنده چه خيزد؟ خدا نگهدارد[5]
قلم را آن زبان نبود كه سِرِّ عشق گويد باز وراىِ حدّ تقرير است شرحِ آرزومندى
قلم را كجا توان آن باشد كه اسرار محبّت عاشق را به معشوق بازگو نمايد؟ زيرا اين امرى است درونى، كه تقرير آن با گفتار و بيان ممكن نيست.
آنجا كه «يُحِبُّهُمْ »[6] : (خداوند آنها را دوست دارد.) از جانب معشوق، بىانتها
باشد، «يُحِبُّونَهُ »[7] : (ايشان نيز خدا را دوست دارند.) مخلوق را كجا مىتوان به قلم آورد؟ «وراى حدّ تقرير است شرح آرزومندى.» «أللّهُمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الإرْتِياحُ إلَيْکَ وَالحنينُ… وقُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ ] مُعَلَّقَةٌ [ بِمَحَبَّتِکَ، وَأفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِکَ، يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبِّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يامُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[8] : (خداوندا! ما را از آنانى بگردان كه شيوه آنها ] اظهار [ شادمانى، و اشتياق
] و يا: گريه شديد [ به درگاه توست… و ] آنان كه [ قلبهايشان به محبّت و دوستى تو آويخته، و دلهايشان از بيم و هراس تو ] از جاى خود [ بركنده شده. اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى، و انوار روى ] = اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاطانگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان!)
دل اندر زُلفِ ليلىبند و كارِ عشقِ مجنونكن كه عاشق را زيان دارد مقالاتِ خردمندى
آرى، دوست و معشوق حقيقى را همه جا و با همه كس و همه چيز مىتوان
ديد، نه بر كنار از موجودات؛ امّا با گفتار و طريق عقل نمىتوان شناساى او شد و در وادى عشقش قدم گذاشت. اين عشق و جنون عاشقى است كه دَرِ معرفت و شناسايى را به روى سالك طريق مىگشايد و حضرتش را بىحجاب مشاهده مىنمايد. خواجه هم به خود خطاب كرده و مىگويد: بايد ديوانهوار و عاشقانه، به خود و كثرات چون مجنون نظر كنى تا در هر كجا به هر خار و خسى و در و ديوارى كه مىنگرى، بوى ليلى و محبوب حقيقى را از آن استشمام كنى، و گويا به سخن سيّد الشّهداء 7 گردى كه: «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!…»[9] : (آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نيست. تا آن آشكار كننده
تو باشد؟! چه هنگام غايب بودهاى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بودهاى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟!) و به گفته خواجه در جايى :
خيالِ روى تو در هر طريق همرهِ ماست نسيم موى تو پيوند جانِ آگه ماست
به رغم مدّعيانى كه منع عشق كنند جمال چهره تو حجّت موجّه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناهِ بَخْتِ پريشان و دستِ كوته ماست
بهصورت از نظر ما اگر چه محجوب است هميشه در نظرِ خاطرِ مُرَفَّهِ ماست[10]
اَلا اىيوسف مصرى!كه كردتسلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر، كجا شد مِهْرِ فرزندى؟
كنايه از اينكه: محبوبا! درست است كه تو حاكم على الاطلاق بر عالَمى و بايد باشى و هر لحظه «لِمَنِ المُلْکُ؟»[11] : (سلطنت و پادشاهى از آن كيست؟) گفته، «لِلّهِ
الواحِدِ القَهّارِ»[12] : (از آنِ خداى يكتاى چيره.) مىگويى. و نمىخواهى جز تو در عالم
كسى اظهار وجود كند؛ امّا مهرى كه در ازل با ما داشتى باز هم داشته باش و به مشاهده خود متنعّم ساز، تا باز «بَلى، شَهِدْنا»[13] : (آرى، گواهى مىدهيم.) به: «ألَسْتُ
بِرَبِّكُمْ؟!»[14] : (آيا من پروردگار شما نيستم.)ات گوييم. در جايى مىگويد :
گرچه افتاد ز زُلفش گِرهِى در كارم همچنان چشم گشاد از كَرَمش مىدارم
به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليلِ دلِ گمگشته؛ فرو مگذارم
ديده بحث، به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت كه كُنَد بيدارم؟[15]
و ممكن است خطاب خواجه با دوستان و همسفران سلوكىاش باشد كه به مقصد رسيدهاند. اشاره به حضرت يوسف و پدرش حضرت يعقوب 8 در اين شعر تنها براى تمثيل است، زيرا صفات نفسانى همچن غرور با مقام عصمت انبياء : سازش ندارد.
به سِحْرِ غمزه فَتّان، دوا بخشىّ و درد انگيز بهچينِ زُلف مشك افشان، دلاويزىّ و دلبندى
معشوقا! چشمان و تجلّيات جذّاب و سحر آفرينت براى عاشقانت فتنه بهپا كرده و در عين شفا بخشى و فرونشاندن آتش درونى و غم هجرانت، دردانگيز است؛ زيرا فريفتگى ايشان را زياده مىنمايد و عشقشان را فراوانتر و پيچش كثراتت در عين اينكه شيفتگانت را با پرتوى از كمالاتت كه در آنها به وديعه گذاشتهاى، به خود توجّه مىدهند، بوى تو را از راه ملكوتشان پخش نموده و آنها را به دام تو گرفتار مىنمايند. در جايى مىگويد :
مدامممست مىدارد،نسيم جَعْدِ گيسويت خرابممىكندهر دم،فريبِ چشم جادويت
تو گر خواهىكه جاويدان،جهانيكسر بيارايى صبا را گو كه بردارد، زمانى بُرْقَع از روى
وگر رسم فنا خواهى كه از عالَم براندازى بيفشانزلف تا ريزدهزارانجان زهر مويت[16]
بخواهد با اين بيان بگويد :
ز دَرْ درآ و شبستانِ ما منوّر كن دماغِ مجلسِ روحانيان معطّر كن
به چشم و ابروى جانان سپردهام دل جان ز دَرْ درآ و تماشاىِ باغ و منظر كن
ستاره شبِ هجران نمىفشاند نور به بامِ قصر برآ و چراغِ مَهْ بَر كن
فضول نفس حكايت بسى كند ساقى! تو كار خود مده از دستو مِىْ به ساغر كن[17]
جهانِ پيرِ رعنا را مروّت در جبّلت نيست زمهر او چهمىخواهى؟در او همّتچهمىبندى؟
اى خواجه! و يا اى سالك عاشق! جهان طبيعت را عمرى است بس دراز، و در باطن او مروّت و جوانمردى ديده نمىشود، با هر نوشش صدها نيش است؛ كه : «أوْقاتُ الدُّنْيا وَإنْ طالَتْ قَصيرَةٌ، وَالمُتْعَةُ بِها وَإنْ كَثُرَتْ يَسيَرةٌ.»[18] : (اوقات اين دنيا هرچند بلند
باشند، كوتاه، و برخوردارى از آن اگر چه فراوان باشد، اندك است.) و نيز: «أهْلُ الدُّنْيا غَرَضُ النَّوآئِبِ، وَذَرْيَةُ المَصآئِبِ، وَنَهَبُ الرَّزايا.»[19] : (اهل دنيا، آماج گرفتاريها و رنجها، و
پراكنده شده ] به واسطه [ مصايب و سختيها، و تاراج شده ]بهوسيله [ بلايا هستند.) پس «زمهر او چه مىخواهى؟ در او همّت چه مىبندى؟» محبّت به معشوقى ورز و دل در گرو كسى بند كه در جمال و كمال بىنظير است؛ كه: «أوْلى مَنْ أحْبَبْتَ، مَنْ لايَقْلاکَ.»[20] : (سزاوارترين دوست، كسى است كه كينه و دشمنى با تو نداشته باشد.) و
نيز: «لاتَمْنَحِنْ وُدَّکَ مَنْ لاوَفآءَ لَهُ.»[21] : (هرگز مهر و دوستى خويش را به كسى كه ] به عهد و
پيمان خويش [ وفا نمىكند، بذل و بخشش مكن ] و او را به دوستى مگير [.) و همچنين : «أسْأَلُکَ… أَنْ تَجْعَلَکَ أحَبَّ إلَىَّ مِمّا سِواکَ، وَأنْ تَجْعَلَ حُبّى إيّاکَ قآئِدآ إلى رِضْوانِکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ زآئِدآ عَنْ عِصيانِکَ، وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَينِ الوُدِّ وَالعَطْفِ إلَىَّ.»[22] : (از تو
خواستارم… كه خود را براى من دوست داشتنى و محبوبتر از غير خود قرار داده، و دوست داشتنم به تو را راهنما و كشانندهام به سوى خشنودىات بنما، و شوقم به تو را بازدارنده از نافرمانى گردان، و با ] توفيق [ نگريستنم به تو بر من منّت نهاده، و با چشم مهر و عطوفت به من بنگر.) خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد :
زبان خامه ندارد سَرِ بيان فراق وگر نه شرح دهم با تو داستانِ فراق
دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال بسر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
چگونه باز كنم بال در هواى وصال؟ كه ريخت مرغِ دلم پر در آشيان فراق
فلك چو ديد سرم را اسير چَنبرِ عشق ببست گردنِ صبرم به ريسمان فراق[23]
همايى چونتو عاليقدر و مِهْرِاستخوان تا كى؟ دريغ آن سايه دولت كه بر نااهل افكندى!
اى خواجه! تو را حضرت دوست شرافت بر همه موجودات داد تا بنده او باشى و عشق به او ورزى؛ كه: «عَبْدى! خَلَقْتُ الأشْيآءَ لاِجْلِکَ، وَخَلَقْتُکَ لاِجلى.»[24] : (بنده من! تمام
چيزها را براى تو، و تو را براى خويش آفريدم.) نه آنكه به دنيا و مال و منال و زر و زيور آن مهر ورزى و تبعيّت از هواهاى خود كنى. از شرافت خود بهرهگير و به لهو و لعب
عالم فانى مشغول مشو؛ كه: «أيْنَ يَغُرُّكُمْ سَرابُ الآمالِ؟»[25] : (سراب آرزوها، شما را به كجا
و كدام جهت فريب داده ] و مىكشاند [؟) و نيز: «أيْنَ تَخْتَدِعُكُمْ كَواذِبُ الآمالِ؟»[26] : (آمال و
آرزوهاى دروغين شما را به كدامين سو، گول مىزند؟) و همچنين: «لايَفْلَحُ مَنْ وَلَهَ بِاللَّعْبِ، وَاسْتَهْزَأَ بِاللَّهْو وَالطَّرَب.»[27] : (هرگز رستگار و پيروز نمىگردد كسى كه به بازى ] و
كار بىهدف [ سرگشته و فريفته گشته، و شيفته لهو و سرگرمى و خوشگذرانى باشد.) و يا اينكه: «أللَّهْوُ قُوتُ الحَماقَةِ.»[28] : (بازى و سرگرمى، قوت و خوراك كودنى و نادانى
است.) و به گفته خواجه در جايى :
عمر بگذشت به بىحاصلىو بوالهوسى اى پسر! جامِ مِىْام ده كه به پيرى برسى!
چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شدهاند شاهبازانِ طريقت به مقامِ مگسى
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش وه!كه بس بىخبر از غلغلِبانگِ جرسى[29]
دراين بازار اگر سوداست با درويش خرسند است خدايا! مُنْعمَمَ گردان به درويشىّ و خرسندى
مىدانى اى خواجه! چه كسى از اين سرا بهره برده و مىبرد؟ آن بنده بيدارى كه به فقر ذاتى خويش پى برده و عبوديّت حقيقى حضرت دوست را اختيار نموده و از غير او گسسته و به كمال انسانيّت خود نايل گشته. «خدايا! منعمم گردان به درويشىّ و خرسندى» در جايى مىگويد :
با گدايان دَرِ ميكده اى سالك راه! به ادب باش گر از سِرِّ خدا آگاهى
بر دَرِ ميكده رندانِ قلندر باشند كه ستاننده و دهند افسرِ شاهنشاهى
خشت زير سر و بر تاركِ هفت اختر پاى دستِ قدرت نگر و منصبِ صاحب جاهى
اگرت سلطنتِ فقر ببخشند اى دل! كمترين مِلك تو از ماه بود تا ماهى[30]
دعاىِ صبح و شام تو كليدِ گنجِ مقصود است به اين راه و روش مىرو كه با دلدار پيوندى
آرى، نمازهاى روز و شب، كليد گنج مقصود است كه به آن امرت فرمودهاند : «أقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکَ الشَّمْسِ إلى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الفَجْرِ»[31] : (از هنگام زوال خورشيد
] ظهر [ تا تاريكى شديد شب ] نصف شب [ و نيز هنگام سپيده نماز را بپادار.) و نيز: «أقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَى النَّهارِ وَزُلفَآ مِنَ اللَّيْلِ »[32] : (در دو سوى روز ] صبح و عصر [ و نزديكيهاى
شب ] هنگام نماز مغرب و عشاء [، نماز را بپا دار.)
و يا آنكه: عبادات و دعاهاى نيمه شب و تعقيبات و اذكار صبح، كليد گنج مقصود است؛ كه: «وَمِنْ آنائِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَأطْرافَ النَّهارِ، لَعَلَّکَ تَرْضى »[33] : (پس در بخشى
از اوقات شب و دو سوى روز به تسبيح مشغول باش، به اميد آنكه خشنود گردى.) و نيز : «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ، نافِلَةً لَکَ، عَسى أنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ»[34] : (پس پاسى از شب را
بيدار باش و اين دستور اضافه بر ديگران براى توست، باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و جايگاه پسنديده برساند.) و همچنين: «فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ، وَسَبِّح بِحَمْدِ رَبِّکَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الغُرُوبِ، وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأدْبارَ السُّجُودِ»[35] : (پس بر آنچه آنان
مىگويند، صابر و شكيبا باش، و پيش از طلوع خورشيد و قبل از غروب آن با حمد و
ستايش پروردگارت به تسبيح او مشغول باش، و پاسى از شب و درپى سجده] ها [ او را تسبيحگوى.)
خواجه هم به خود و يا سالكين خطاب كرده و مىگويد: اگر مىخواهى به مقصود و دلدار خويش واصل گردى و از غم هجران خلاصى يابى، كليد گنج مقصودت، به شبخيزى و خواندن حضرت دوست در ساعات خاص، حاصل خواهد شد. «به اين راه و روش ميرو، كه با دلدار پيوندى.» در جايى پس از مژده چنين امرى مىگويد :
سحرم دولتِ بيدار به بالين آمد گفت: برخيز كه آن خسروِ شيرين آمد
قَدَحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد
مژدگانى بده اى خلوتىِ نافهْ گشاى! كه ز سحراى خُتَن، آهوىِ مشكين آمد
مرغِ دل باز هوا دارِ كمانْ ابرويى است كه كمين صيدْ گهش جان و دل و دين آمد[36]
ز شعر حافظ شيراز، مىگويند و مىرقصند سِيَهْ چشمانِ كشميرىّ و تُركانِ سَمَرقندى
در نتيجه، با بيت ختم مىخواهد به زيبايى و پر محتوايى ابيات خود اشاره كند. در جايى مىگويد :
ز نظم دلكش حافظ، چكيد آب حيات چنانكه خوىشدهجانا!چكانازآن عارض[37]
و نيز در جايى مىگويد :
آب حيات حافظا! گشته خجل ز نظم تو كس به هواى دلبران، شعر نگفته زين نمط[38]
[1] . و در بعضى نسخهها: سودى است.
[2] . غرر و درر موضوعى، باب الوثوق، ص399.
[3] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب الوثوق، ص340.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص212.
[6] و 3 . مائده : 54.
[8] . بحارالانوار، ج94، ص148 ـ 149.
[9] . اقبال الاعمال، ص349.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 68، ص83.
[11] . مؤمن : 16.
[12] . مؤمن : 16.
[13] و 3 . اعراف : 172.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 105، ص107.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص345.
[18] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[19] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص108.
[20] . غرر و درر موضوعى، باب الحبّ، ص56.
[21] . غرر و درر موضوعى، باب الحبّ، ص58.
[22] . بحارالانوار، ج94، ص149.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.
[24] . الجواهر السنيّة، ص361.
[25] . غرر و درر موضوعى، باب الامل، ص18.
[26] . غرر و درر موضوعى، باب الامل، ص18.
[27] . غرر و درر موضوعى، باب اللّعب، ص358.
[28] . غرر و درر موضوعى، باب اللّهو، ص359.
[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص418.
[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص410.
[31] . اسراء : 78.
[32] . هود : 114.
[33] . طه : 130.
[34] . اسراء : 79.
[35] . ق : 39 ـ 40.
[36] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص175.
[37] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص268.
[38] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 356، ص269.