• غزل  568

ساقيا! سايه ابر است و بهار و لبِ جوى         من‌نگويم چه‌كن،ار اهل،دلى خودْ تو بگوى

بوىِ يكرنگى از اين قوم نيايد، برخيز         دلقِ آلوده صوفى به مِى ناب بشوى

سُفلْه طبع است جهان بر كَرَمش تكيه مكن         اى جهان ديده! ثبات قَدَم از سُفله مجوى

گوش بگشاى كه بلبل به فغان مى‌گويد :         خواجه! تقصير مفرما گُلِ توفيق ببوى

دو نصيحت كُنَمت بشنو و صد گَنج ببر :         از رهِ عيش در آ و به رهِ عيب مپوى

شكر آن را كه دگر باز رسيدى به بهار         بيخِ نيكى بنشان و رَهِ تحقيق بجوى

روى جانان طلبى، آينه را قابل ساز         ورنه هرگز گُل و نسرين ندمد ز آهن و روى

پيشتر ز آنكه شوى خاكِ دَرِ ميكده‌ها         يك‌دو روزى به سَرْ اندر رَهِ ميخانه بپوى

گفتى: از حافظِ ما بوىِ ريا مى‌آيد         آفرين بر نَفَست باد! كه خوش بُردى بوى

خطاب خواجه در ابيات اين غزل به خود و يا سالكين بوده، و به بهره‌مندى از ايّام بهار و رحمتهاى آن، و يا جوانى و نشاط، و يا نفحات الهى در اين ايّام براى مشاهدات حضرت دوست سفارش مى‌كند. مراد از «ساقى» در اين غزل، سالك و يا خواجه مى‌باشد كه بايد با عبادات و ذكر و مراقبه و ياد دوست از طريق ديدن مظاهر و طراوت ايّام بهار، و يا نشاط و نفحات الهى، روح خود را سقايت نمايد. هرچند در ساير غزلها مراد خواجه از «ساقى» حضرت محبوب و يا استاد مى‌باشد. مى‌گويد :

ساقيا! سايه ابر است و بهار و لبِ جوى         من نگويم چه‌كن،ار اهل دلى خودْ تو بگوى

اى خواجه! و يا اى سالك طريق! حال كه وسائل مراقبه و ذكر و صفا دادن دلت از هر جهت فراهم است، و نفحات الهى وزيدن گرفته و بهار زندگى و جوانى‌ات در دست است، اگر حضرت دوست را مى‌طلبى و اهل دلى، توشه‌اى از طراوت و نشاطت بردار. در جايى مى‌گويد :

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشى         كه بسى گُل بدمد باز و تو در گِل باشى

چنگ در پرده‌همى مى‌دهدت پند وليك         وعظت آنگاه دهد سود كه  قابل باشى

من‌نگويم:كه كنون با كه‌نشين و چه‌بنوش         كه تو خود دانى اگر زيرك و عاقل باشى

در چمن هر وَرَقى دفترِ حالى دگر است         حيف باشد كه زحالِ همه غافل باشى[1]

بوىِ يكرنگى از اين قوم نيايد، برخيز         دلقِ آلوده صوفى به مِى ناب بشوى

اى خواجه! و يا اى سالك! اهل دنيا، و يا زهّاد خشك در نفاق بسر مى‌برند و بوى يكرنگى و توحيد و يكتاپرستى از ايشان نمى‌آيد، از خدا دم مى‌زنند امّا به شرك خفىّ مبتلايند؛ كه: «وَما يُؤْمِنُ أكْثَرُهُمْ بِاللهِ، إلّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ »[2] : (و بيشتر آنان به

خداوند ايمان نمى‌آورند، مگر اينكه شرك مى‌ورزند.) و نيز: «وَما أكْثَرُ النّاسِ وَلو حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ »[3]  : (و بيشتر مردم هرچند دوستدار و مايل ] به ايمان آنان [ باشى، ايمان

نمى‌آورند.) و همچنين: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[4] : (پس استوار و مستقيم روى ] و

تمام وجود [ خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند) بيا و با مراقبه و ذكر خالص، آثارى كه از تبعيّت ايشان در وجودت بجا مانده پاك نما. به گفته خواجه در جايى :

من وصلاح و سلامت؟! كس‌اين‌گمان نبرد         كه كس به رِندِ خرابات، ظنِّ آن نبرد

من اين مرقّعِ پشمينه بَهْرِ آن دارم         كه‌زير خرقه كشم مِىْ، كس اين گمان نبرد

مشو فريفته رنگ و بو، قَدَح دركش         كه زنگِ غم ز دلت جز مِىِ مُغان نبرد[5]

سُفلْه طبع است جهان بر كَرَمش تكيه مكن         اى جهان ديده! ثبات قَدَم از سُفله مجوى

اى خواجه! و يا اى سالك! اگر گاهگاى نعمتى از دنيا رسدت، مبادا بر آن تكيه
نمايى و فريفته‌اش گردى، زيرا در نوش آن نيش است؛ كه: «الدُّنْيا تَغُرُّ وَتَضُرُّ وَتَمُرُّ.»[6]  :

(دنيا، فريب داده و آسيب رسانده و مى‌گذرد.) و نيز: «ألموُاصِلُ لِلدُّنْيا مَقْطُوعٌ.»[7] : (هركس با دنيا وصلت نمود، ] پيوندش [ جدا شده است.) و همچنين: «ألدّنيا لاتَصْفُو لِشارِبٍ، وَلا تَفى لِصاحِبٍ.»[8] : (دنيا، براى هيچ نوشنده‌اى زُلال نبوده، و به هيچ همراهى وفا نمى‌كند.) و از دوست و فطرت دورت نگاه مى‌دارد؛ كه: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[9] : (مبادا بهره خويش از پروردگارت و قرب و منزلت در

پيشگاهش را به كالاى ناچيز و بى‌ارزش دنيا بفروشى). تكيه بر جهان فرومايه از پستى است؛ كه: «ألفَرَحُ بِالدُّنْيا حُمْقٌ.»[10] : (شادمانى به دنيا، حماقت و نادانى است.) و نيز : «ألدُّنْيا مُنْيَةُ الأشْقِيآءِ.»[11] : (دنيا، آرزوى بدبختان مى‌باشد) مبادا فريب آن را بخورى و گمان كنى در كرامتش به تو ثباتى است. در جايى مى‌گويد :

نقدِ عمرت ببرد غُصّه دنيا به گزاف         گر شب و روز در اين قِصّه باطل باشى[12]

مى‌دانى چه كن؟

گوش بگشاى كه بلبل به فغان مى‌گويد :         خواجه! تقصير مفرما گُلِ توفيق ببوى

گوش خود باز كن، ببين بلبل عاشق با زبان بى‌زبانى در ايّام گل با تو چه مى‌گويد؟ سخنش اين است كه در ايّام جوانى، و يا در روزگارى كه نفحات الهى وزيدن گرفته و حضرت معشوق مى‌خواهد از خويش بهره‌مندت نمايد، به مراقبه و ياد او بپرداز، شايد گل توفيق را با ديدارش ببويى، به گفته خواجه در جايى :

بوى خوشِ تو هر كه ز باد صبا شنيد         از يارِ آشنا، سخنِ آشنا شنيد

اى شاه حُسن! چشم به حال گدا فكن         كاينگوش بس حكايت‌شاه و گدا شنيد[13]

دو نصيحت كُنَمت بشنو و صد گَنج ببر :         از رهِ عيش در آ و به رهِ عيب مپوى

اى خواجه! و يا اى سالك! اگر مى‌خواهى به گنج اسماء و صفات و مشاهدات و تجلّيات حضرت دوست راه برى و به سرّ عالَم آگاه شوى، همواره مراقبه و توجّه و ذكر او را پيشه خود سازد و طريق دنيا و يا توجّه به غير دوست را كه بدترين عيب است، مپوى؛ كه: «وَاعْبُدُوا اللهَ، وَلاتُشْرِكُوا بِهِ شَيْئآ»[14] : (و خدا را بپرستيد و چيزى را

شريك و انباز او قرار ندهيد.) و نيز: «ومَنْ يُشْرِکَ بِاللهِ، فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّمآءِ، فَتْخَطَفُهُ الطَّيْرُ»[15] : (و هر كس به خداوند شرك بورزد، گويى ] و مانند كسى است كه [ از آسمان

افتاده، پس پرنده ] = شيطان [ او را با شتاب برگرفته…)

و ممكن است مراد خواجه از «ره عيش درآ» همه جهان را به نظر وحدت نگريستن باشد، و مراد از «رهِ عيب مپوى» به ديده عيب به مظاهر نگاه نكردن؛ زيرا اين دو امر از امورى است كه سالك را زودتر به ملكوت آنها توجّه مى‌دهد و به گنج‌هاى معارف الهى آشنا مى‌سازد، و به سرِّ «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ »[16] : (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينه‌هايش

نزد ماست.) آگاه مى‌نمايد، در جايى مى‌گويد :

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

مرادِ ما ز تماشاىِ باغ عالم چيست؟         به دست مردمِ چشم از رُخِ تو گل چيدن

ز خَطّ يارِ بياموز مِهْر با رُخِ خوب         كه گِرْدِ عارضِ خوبان خوش‌است گرديدن[17]

و نيز در جايى مى‌گويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد به غير از دوست كس         هر دوعالَم را به‌دشمن ده كه ما را دوست‌بس

خاطرم وقتى هوس كردى كه بينم چيزها         تا تو را ديدم نكردم جز به ديدارت هوس[18]

لذا باز مى‌گويد :

شكر آن را كه دگر باز رسيدى به بهار         بيخِ نيكى بنشان و رَهِ تحقيق بجوى

اى خواجه! و يا اى سالك! چون الطاف دوست باز شامل حالت شد و حضرتش ديگر بار بهار مشاهداتت عنايت فرمود، به شكرانه اين نعمت به شدّت مراقبه و توجّه مشغول باش و به ديده نيكى به عالم بنگر، تا به منزل مقصود راه يابى و حالاتت مقام گردد. و بگو: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[19] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت

نمودند و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) در جايى پس از رسيدن به چنين حال و مقامى مى‌گويد :

ساقى اندر قَدَحم باز مِىِ گلگون كرد         در مِىِ كهنه ديرينه ما افيون كرد

ديگران را مِىِ ديرينه برابر مى‌داد         چون به‌اين دلشده خسته رسيد افزون كرد

اين قَدَح هوش مرا جمله به يكبار ببرد         اين مى اين بار مرا پاك زخود بيرون كرد[20]

روى جانان طلبى، آينه را قابل ساز         ورنه هرگز گُل و نسرين ندمد زآهن و روى

اى خواجه! و اى سالك! اگر تو را آرزوى مشاهدات اسماء و صفاتى، و يا دوام مشاهدات حضرت محبوب مى‌باشد، آينه دل خود را از غير دوست پاك كن، تا همواره‌اش در كنار خود جلوه‌گر ببينى و دلت جايگاه تجلّيات معشوق گردد. بخواهد بگويد :

اى بى‌خبر! بكوش كه صاحب‌خبر شوى         تا راه‌بين نباشى، كى راهبر شوى

دست از مِسِ وجود چو مردانِ ره بشوى         تا كيمياىِ عشق بيابىّ و زر شوى

خواب و خورت ز مرتبه عشق دور كرد         آن‌دم رسى‌به‌دوست كه‌بى‌خواب‌وخور شوى

گر نور عشقِ حق به دل و جانت اوفتد         بالله كز آفتابِ فَلَك خوبتر شوى

از پاى تا سرت همه نور خدا شود         در راهِ ذوالجلال، چوبى پا و سر شوى[21]

و بگويد :

چشمِ آلوده نَظَر از رُخِ جانان دور است         بر رُخ او نظر از آينه پاك انداز

چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ!         وين قبا در رهِ آن قامتِ چالاك انداز[22]

پيشتر ز آنكه شوى خاكِ دَرِ ميكده‌ها         يك‌دو روزى به سَرْ اندر رَهِ ميخانه بپوى

اى خواجه و اى سالك! پيش از آنكه از گل تو كوزه و سبو سازند، و در ميكده‌ها با آن شراب به ميخواران دهند، دو روزى مراقبه و ياد دوست، و يا طريقه انبياء و اولياء : كه ميخانه حضرت دوست و مظهر تجلّيات اويند را پيشه خود ساز، و مگذار عمر گرانمايه‌ات به بطالت بگذرد. بخواهد بگويد :

خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز         پيش از آنى كه شود كاسه سَرْ، خاكْ انداز

عاقبت منزل ما  وادىِ خاموشان است         حاليا غلغله در گُنبدِ افلاك انداز

مُلك اين مزرعه دانى كه ثباتى نكند         آتشى از جگرِ جام در املاك انداز[23]

و بگويد :

آخر الامرِ گلِ كوزه‌گران خواهى شد         حاليا فكر سبو كن كه پُر از باده كنى

جهد بنما كه در ايّام گل و عهد شباب         عيش با آدميى چند پريزاده كنى

خاطرت كى رقم فيض پذيرد؟ هيهات!         مگر از نقشِ پراكندهْ وَرَق ساده كنى[24]

گفتى: از حافظِ ما بوىِ ريا مى‌آيد         آفرين بر نَفَست باد! كه خوش بُردى بوى

آرى، سالك عاشق را تا فناى كلّى دست ندهد، شائبه ريا در او باقى است و به كمال عبوديّت نائل نگشته و توجه به مقامات و منازل و كرامات، گاهى خود از شواهد باقى بودن شرك مى‌باشد كه: «يَسيرُ الرّيآءِ شِرْکٌ.»[25] : (رياى اندك ] نيز [ شرك

است.) و همچنين: «إنَّ أدْنَى الرّيآءِ شِرْکٌ.»[26] : (همانا كمترين ريا ]نيز[ شرك است.) خواجه هم مى‌گويد: «گفتى از حافظِ ما بوى ريا مى‌آيد…» بخواهد با اين بيان بگويد : محبوبا! اگر مرا به قرب و انس با خود نمى‌پذيرى، علّت آن است كه قابل ديدارت نمى‌بينى‌ام يارى‌ام نما تا از ريا و شرك بيرون آيم. در جايى مى‌گويد :

مرا كارى است مشكل با دلِ خويش         كه گفتن مى‌نيارم مشكلِ خويش

زواپس ماندگان يادى كن آخر         چه رانى تند جانا! محملِ خويش؟

چه فرصتها كه گم كردم در اين راه         ز بختِ خوابناكِ غافلِ خويش

بكن جَوْلانى آخر در رَهِ ما         چو حافظ خاك كرد آبِ و گِل خويش[27]

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 590، ص423.

[2] . يوسف : 106.

[3] . يوسف : 103.

[4] . روم : 30.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 248، ص201.

[6] و 2 و 3 و 5 و 6 . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[7]

[8]

[9] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.

[10]

[11]

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 590، ص423.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص131.

[14] . نساء : 36.

[15] . حجّ : 31.

[16] . حجر : 21.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص350.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.

[19] . اقبال الاعمال، ص687.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص221.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص376.

[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص244.

[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص244.

[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص389.

[25] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب الرّياء، ص131.

[26]

[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 347، ص263.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا