- غزل 567
زين خوش رَقَم كه بر گُلِ رخسار مىكشى خط بر صحيفه گُلِ گُلزار مىكشى
اشكِ حرم نشينِ نهانخانه مرا ز آنسوىِ هفتْ پرده به بازار مىكشى
هر دم به ياد آن لبِ ميگون و چشمِ مست از خلوتم به خانه خَمّار مىكشى
گفتى: سَرِ تو بسته به فَتْراکِ ما سزد سهل است اگر تو زحمتِ اين بار مىكشى
با چشم و ابروى تو چه تدبيرِ دل كنم وَهْ زين كمان! كه بر سَرِ بيمار مىكشى
باز آ كه چشمِ بَدْ ز رُخَت دور مىكنم اى تازه گل! كه دامن از اين خار مىكشى
كامِلْ رُوىِ چو بادِ صبا را به بوىِ زُلف شيرين به قيدِ سلسله در كار مىكشى
حافظ! دگر چه مىطلبى از نعيمِ دَهْر؟ مِىْ مىچشى؟ و طُرّه دلدار مىكشى
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را مشاهدات جماليه و اسماء و صفاتيّه و مقام جمع رُخ داده (به قرينه بيت ختم) با اين بيانات حكايت آن حال را نموده، مىگويد :
زين خوش رَقَم كه بر گُلِ رخسار مىكشى خط بر صحيفه گُلِ گُلزار مىكشى
محبوبا! جمال خويش را چنان زيبا و با طراوت جلوه دادهاى، كه ديگر مظاهرت نمىتوانند از من دلربايى كنند. در جايى مىگويد :
اى در چمنِخوبى، رُويت چو گُلِ خودرُو چين شكَن زلفت، چون نامه چين، خوشبو
ماه است رُخت يا روز؟ مُشك است خطت يا شب؟ سيماست بَرَت يا عاج؟ سنگ است دلت يا رُو؟
لعلت به دُرِ دندان، بشكست لبِ پِسته زُلفت به خَمِ چوگان، بربود دلم چون گُو
آن رايحه زلف است، يا لخلخه عنبر؟ يا غاليه مىسايد، در باغچه حُسن او؟[1]
و نيز مىگويد :
اى كه بر ماه از خطت مشكين نقابانداختى! لطف كردى سايهاى بر آفتاب انداختى
تا چهخواهد كرد با ما آب و رنگِ عارضت حاليا نيرنگِ نقش خود در آب انداختى[2]
اشكِ حرم نشينِ نهانخانه مرا ز آنسوىِ هفتْ پرده به بازار مىكشى
معشوقا! اينگونه كه در جلوهگرى به تمامت مىبينم، نه تنها مهلت ديدار جمالهاى ظاهرىام را نمىدهى، اشك اشتياقم را هم از هفت پرده ديدهام آشكار مىسازى. در جايى مىگويد:
به حُسن خُلق و وفا كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن انكارِ كارِ ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حُسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حقّ صُحبت ديرين كه هيچ محرمِ راز به يار يكْ جهتِ حقْگذار ما نرسد
هزار نقد به بازارِ كاينات آرند يكى به سكّه صاحبْ عيارِ ما نرسد[3]
و نيز مىگويد :
چو رُويت، مِهْر و مَهْ تابان نباشد چو قدّت، سَرْو در بستان نباشد
چو لعلِ و لؤلؤت در دلفروزى دُرِ دريا و لَعْلِ كان نباشد
چو قندت پستهْ وش خندد به حالم چرا بادامِ من گريان نباشد[4]
هر دم به ياد آن لبِ ميگون و چشمِ مست از خلوتم به خانه خَمّار مىكشى
دلبرا! نه تنها با جلوه نمودنت اشك اشتياقم را از هفت پرده چشم به بازار مىكشى، كه يادِ لبِ حيات بخش و چشم و جمّال جذّابت، مرا از انزوا و خلوتگه عبادات قشرى، به توجّهات و مشاهدات و عبادات لبىّام دعوت مىكند. به گفته
خواجه در جايى :
لبت مىبوسم و در مىكشم مِىْ به آب زندگانى بردهام پى
نه رازش مىتوانم گفت با كس نه كس را مىتوانم ديد با وى
نجويد جان از آن قالب جدايى كه باشد خونِ جامش در رگ و پى
لبش مىبوسم و خون مىخورد جام رُخَش مىبينم و گُل مىكند خوى[5]
گفتى: سَرِ تو بسته به فَتْراکِ ما سزد سهل است اگر تو زحمتِ اين بار مىكشى
معشوقا! مرا قابل صيد خود ديدى، به دامم افكندى تا به كشتنم دست زنى و فانىام سازى و به فَتْراكم بندى و به خود رهنمون شوى. باكى نيست! اگر توام قابل آن دانستهاى. در جايى در تقاضاى اين معنى مىگويد :
بهفَتْراك اَرْ همى بندى، خدا را زود صيدم كن كه آفتهاست در تأخير وطالب را زيان دارد
زسَرْوِ قَدِّ دلجويت،مكن محروم چشمم را بدين سرچشمهاش بنشان كه خوشآب روان دارد[6]
و نيز مىگويد :
بهدام زلف تو دل مبتلاىِ خويشتن است بكُش بهغمزه كه اينش سزاىِ خويشتن است
گرت ز دست برآيد مرادِ خاطِر ما ببخش زود كه خيرىبراى خويشتناست
بهجانت اى بُت شيرين من! كه همچون شمع شبانِ تيره، مرادم فناىِ خويشتن است
بسوختحافظ و در شرطِ عشق و جانبازى هنوز بر سَرِ عهد و وفاىِ خويشتن است[7]
با چشم و ابروى تو چه تدبيرِ دل كنم وَهْ زين كمان! كه بر سَرِ بيمار مىكشى
عزيزا! با چشمان و جمال جذّابت مرا از من ستاينده و از من دلربايى نموده و با شمشير ابروانت مىكُشى؛ با اين وجود، «با چشم و ابروى تو چه تدبيرِ دل كنم؟» به گفته خواجه در جايى :
مرا چشمى است خون افشان، ز چشمِ آن كمان ابرو جهان پر فتنه مىبينم، از آن چشم و از آن ابرو
هميشه چشمِ مستش را كمانِ حُسْن در زِهْ باد كه از پشتىِّ تير او، كشد بر مَهْ كمان، ابرو
اگر چه مرغِ زيرك بود حافظ در هوادارى به تيرِ غمزه صيدش كرد، چشمِ آن كمان ابرو[8]
بخواهد بگويد :
به تيغم گر كشد، دستش نگيرم وگر تيرم زند، منّت پذيرم
كمانْ ابروى ما را گو: مزن تير كه پيشِ چشم بيمارت بميرم
بسوز اين خرقه تقوى چو حافظ كه اگر آتش شوم، در وى نگيرم[9]
و بگويد :
باز آ كه چشمِ بَدْ ز رُخَت دور مىكنم اى تازه گل! كه دامن از اين خار مىكشى
اى دوست! دانستهام كه من خارم و تو گلى، و نمىخواهى تا به كلّى از خود فانى نگشتهام، از ديدارت برخوردار باشم، جلوهات را دوام بخش و از چشم زخم
مترس، چشم بد از رخت دور مىسازم و خود را رها كرده و از خويش ديده مىپوشم تا آن سبب نشود از من دور گردى. بخواهد بگويد :
باز آى و دلِ تنگ مرا مونس جان باش وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش
خونشد دلم از حسرتآنلعلِ روانبخش اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[10]
و بگويد :
هماىِ اوجِ سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط، كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد؟[11]
كامِلْ رُوىِ چو بادِ صبا را به بوىِ زُلف شيرين به قيدِ سلسله در كار مىكشى
ممكن است مراد خواجه از «كامِلْ رُوِى، چو باد صبا»، انبياء و اولياء : و يا اساتيد، كه در ظرافت روحى چون نسيم گشته و هموارهاش با محبوب دارند، باشد. بخواهد بگويد: محبوبا! تو آن معشوقى مىباشى، كه آن بزرگواران را به ملكوتشان آشنا ساخته، و در سلسله زلفت كشيدهاى؛ مرا هم به دام خود كش و باز آ، كه چشم بد از رخت دور مىسازم.
در جايى مىگويد :
يا رب! اندر دلِ آن خسروِ شيرين انداز كه به رحمت گذرى بر سَرِ فرهاد كند
امتحان كن كه بسى گنجِ مرادت بدهند گر خرابى چو مرا لطفِ تو آباد كند[12]
و نيز در جايى مىگويد :
سر سوداىِ تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سَرِ شوريده، چهها مىگردد
دلِ حافظ چو صبا بر سَرِ كوى تو مقيم دردمندى است، به امّيدِ دوا مىگردد[13]
حافظ! دگر چه مىطلبى از نعيمِ دَهْر؟ مِىْ مىچشى؟ و طُرّه دلدار مىكشى
اى خواجه! مقصد تو از اين همه گفتار، اين است كه از نعيم دهر كه ملكوت و نعمتهاى باطنى آن است، بهرهمند گردى و به مقام جمع نايل شوى و در كثرت وحدت را هم از دست ندهى؛ حال كه به اين كمال رسيدى، چه مىخواهى؛ كه : «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[14] :
(بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)
آرى، آنچه او در اين ابيات خواسته، دوام آن حالات و كمالات است، كه اگر لحظهاى به خود واگذار گردد، همه را از دست خواهد داد و آن با دوام مراقبه باقى خواهد ماند. به گفته خواجه در جايى :
هر آنكه جانبِ اهلِ وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد
گرت هواست كه معشوق نَگْسَلَدْ پيوند نگاهدار سَرِ رشته تا نگهدارد
دلا! معاش چنان كن كه گر بلغزد پاى فرشتهات به دو دستِ دعا نگهدارد[15]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 502، ص362.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 532، ص382.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص138.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص414.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص127.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص91.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 500، ص361.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص291.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص 252
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص189.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[14] . اقبال الاعمال، ص687.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص212.